وبلاگ :
كمالو مجيد
يادداشت :
واي بر من گر تو آن گم کرده ام باشي
نظرات :
0
خصوصي ،
3
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
رحمت
بگذار ، که بر شاخه اين صبح دلاويز
بنشينم و از عشق سرودي بسرايم .
آنگاه ، به صد شوق ، چو مرغان سبکبال ،
پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم
خورشيد از آن دور ، از آن قله پر برف
آغوش کند باز ،
همه مهر ،
همه ناز
پاسخ
ديدي!ديدي شبي در حرف و حديث مبهم بيفردا گُمَت کردم ديدي در آن دقايقِ دير باورِ پُر گريه گُمَت کردم ديدي آب آمد و از سَرِ دريا گذشت و تو نيامدي! آخرين روزِ خسته،همان خداحافظِ آخرين، يادت هست!؟سکهي کوچکي در کف پياله با آب گفتگو ميکرد،پسين جمعهي مردمانِ بيفردا بود،و بعد، صحبتِ سايه بود، سايه و لبخندِ اين و آن.تمامِ اهاليِ اطراف مامشغول فالِ سکه و سهمِ پيالهي خود بودند،که تو ناگهان چيزي گفتي گفتي انگار همان بهتر که رازِ مادر پچ پچِ محرمانهي روزگار … ناپيدا!گفتي انگار حرفِ ما بسيار و وقت ما اندک وآسمان هم بارانيست … راستي هيچ ميداني من در غيبت پُر سوالِ توچقدر ترانه سرودم چقدر ستاره نشاندم چقدر نامه نوشتم که حتي يکي خط ساده هم به مقصد نرسيد؟!رسيد، اما وقتيکه ديگر هيچ کسي در خاموشيِ خانه خوابِ بازآمدنِ مسافرِ خويش را نميديد …