سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
کدورت، سرآغاز جدایی است . [امام علی علیه السلام]
 
امروز: دوشنبه 103 آذر 5

هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت: این زن است. وقتی با او روبرو شدی، مراقب باش که ... 

اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ سخن او را قطع کرد و چنین گفت: بله وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نکنی. سرت را به

زیر افکن تا افسون افسانة گیسوانش نگردی و مفتون فتنة چشمانش نشوی که از آنها شیاطین میبارند. گوشهایت را ببند تا طنین صدای سحر انگیزش را

نشنوی که مسحور شیطان میشوی. از او حذر کن که یار و همدم ابلیس است. مبادا فریب او را بخوری که خدا در آتش قهرت میسوزاند و به چاه ویل

سرنگونت میکند مراقب باش.... 

و من بی آنکه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفرید، گفتم: به چشم. 


شیخ اندیشه ام را خواند و نهیبم زد که: خلقت زن به قصد امتحان توبوده است و این از لطف خداست در حق تو. پس شکر 

کن و هیچ مگو.... 

گفتم: به چشم. 


در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت و من هرگز زن را ندیدم، به چشمانش ننگریستم، و آوایش را نشنیدم. چقدر 

دوست میداشتم بر موجی که مرا به سوی او میخواند بنشینم، اما از خوف آتش قهر و چاه ویل باز میگریختم. 


هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشی از نیاز به چیزی یا کسی که نمیشناختم اما حضورش را و نیاز به 

وجودش را حس می کردم . دیگر تحمل نداشتم . پاهایم سست شد بر زمین زانو زدم، و گریستم. نمیدانستم چرا؟ 


قطره اشکی از چشمانم جاری شد و در پیش پایم به زمین نشست... 


به خدا نگاهی کردم مثل همیشه لبخندی با شکوه بر لب داشت و مثل همیشه بی آنکه حرفی بزنم و دردم را بگویم، میدانست. 


با لبخند گفت: این زن است . وقتی با او روبرو شدی مراقب باش که او داروی درد توست. بدون او تو غیرکاملی . مبادا 

قدرش را ندانی و حرمتش را بشکنی که او بسیار شکننده است . من او را آیت پروردگاریم برای تو قرار دادم. نمیبینی که در بطن وجودش موجودی را

میپرورد؟ 

من آیات جمالم را در وجود او به نمایش درآورده ام. پس اگر تو تحمل و ظرفیت دیدار زیبایی مطلق را نداری به چشمانش نگاه نکن، گیسوانش را نظر میانداز، و

حرمت حریم صوتش را حفظ کن تا خودم تو را مهیای این دیدار کنم... 

من اشکریزان و حیران خدا را نگریستم. پرسیدم: پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ویل تهدید کردی ؟! 

خدا گفت: من؟!! 

فریاد زدم: شیخ آن حرفها را زد و تو سکوت کردی. اگر راضی به 

گفته هایش نبودی چرا حرفی نزدی؟!! 

خدا بازهم صبورانه و با لبخند همیشگی گفت: من سکوت نکردم، اما تو ترجیح دادی صدای شیخ را بشنوی و نه آوای مرا ... 

و من در گوشه ای دیدم شیخ دارد همچنان حرفهای پیشینش را تکرار میکند ...


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 91/11/2 و ساعت 7:41 صبح | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 64
بازدید دیروز: 53
مجموع بازدیدها: 245579
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه