سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دشمن ترینِ سخنان نزد خداوند ـ عزّوجلّ ـ، آن است که چون کسی به دیگری بگوید : «از خدا بترس»، آن شخص پاسخ دهد : «تو خودت را بپای» [و پندش را گوشنکند] . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
امروز: جمعه 103 اردیبهشت 7

قصّه ی حال من و تو ، از سرم جدا نمی شه
ای که از ماه می گریزی ، اما با منی همیشه
من یه روز مثل تو بودم ، دلِ سنگ و روحِ بیمار
حالا که غصّه نداری ، برو از دم دل یار
برو که خصلت بارون با چه سرسختی شکستی
ای که نه کفر و حرومی ، ای که نه خداپرستی
منو با پای برهنه ، با تنی تشنه و بی تاب
لب اون چشمه گذاشتی ، که به هیچ کس آب نمی داد
ما با این همه ظلمت ، حتّی با این همه کینه ت
حاضرم بمیرم ای دل ، گریه ی تو رو نبینم

ای که از عاطفه دوری ، من به دام تو گرفتار
من اگه ناجیِ قلبم ، تویی خنجر به دل یار
برو که وسط بارون ، چه به باد دادی و رفتی
تو که از همه بریدی ، تو که از خدا گذشتی
امّا با این همه حرفها ، من همینم که همینم
الهی بمیرم ای دل ، گریه ی تو رو نبینم

قصّه ی حال من و تو ، از سرم بیرون نمی ره
کاشکی از تو می گذشتم ، دیگه امّا خیلی دیره
قصّه ی کفتر عاشق ، مصلحت نفس تو
چه به نگاه خالی ، پَر زدم تو قفس تو
من چه ساده ، ساده دل ، محوِ دنیای تو بودم
تو سکوتِ خلوتِ من ، خودمو گم کرده بودم
اگه امروز می بینی ، که گرفتارِ زمینم
بغض نکن که نمی تونم ، گریه ی تو رو ببینم


 نوشته شده توسط مجید کمالو در پنج شنبه 90/5/27 و ساعت 7:20 صبح | نظرات دیگران()

در این زمانه بی هیاهوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم، لحظه لحظه خود را
برای این همه ناباور خیال پرست

به شب نشینی خرچنگ های مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست
رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند
به پای هرزه علف های باغ کال پرست

رسیده ام به کمالی که جز اناالحق نیست
کمال دار را برای من کمال پرست
هنوزم زنده ام و زنده بودنم خاریست
به تنگ چشمی نامردم زوال پرست


 نوشته شده توسط مجید کمالو در یکشنبه 90/5/23 و ساعت 8:16 صبح | نظرات دیگران()

زبان آتش

(فریدون مشیری)

تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبانِ دل -دلی لبریزِ مهر تو-
تو ای با دوستی دشمن.

زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.

برادر! گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان کش برون آید.

تو از آیین انسانی چه می دانی؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلطانی؟

گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را -برادر جان-
به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست…

اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار…


 نوشته شده توسط مجید کمالو در یکشنبه 90/5/23 و ساعت 8:15 صبح | نظرات دیگران()

اگه یه روز بری سفر … بری زپیشم بی خبر
اسیر رویاها می شم … دوباره باز تنهامی شم
به شب می گم پیشم بمونه … به باد می گم تا صبح بخونه
بخونه از دیار یاری … چرا می ری تنهام می ذاری
اگه فراموشم کنی … ترک آغوشم کنی
پرنده دریا می شم … تو چنگ موج رها می شم
به دل می گم خواموش بمونه … میرم که هر کسی بدونه
می رم به سوی اون دیاری … که توش من رو تنها نذاری

اگه یه روزی نوم تو تو گوش من صدا کنه
دوباره باز غمت بیاد که منُو مبتلا کنه
به دل می گم کاریش نباشه … بذاره درد تو دوا شه
بره توی تموم جونم … که باز برات آواز بخونم
که باز برات آواز بخونم…

اگه بازم دلت می خواد یار یک دیگر باشیم
مثال ایوم قدیم بشینیم و سحر پاشیم
باید دلت رنگی بگیره … دوباره آهنگی بگیره

بگیره رنگ اون دیاری … که توش من رو تنها نذاری

اگه می خوای پیشم بمونی … بیا تا باقی جوونی
بیا تا پوست به استخونه … نذار دلم تنها بمونه
بذار شبم رنگی بگیره … دوباره آهنگی بگیره

بگیره رنگ اون دیاری … که توش من رو تنها نذاری

اگه یه روزی نوم تو ، تو گوش من صدا کنه
دوباره باز غمت بیاد که منُو مبتلا کنه
به دل می گم کاریش نباشه … بذاره درد تو دوا شه
بره توی تموم جونم … که باز برات آواز بخونم

اگه یه روزی نوم تو باز ، تو گوش من صدا کنه
دوباره باز غمت بیاد که منُو مبتلا کنه
به دل می گم کاریش نباشه … بذاره دردت جا به جا شه
بره توی تموم جونم … که باز برات آواز بخونم

که باز برات آواز بخونم
که باز برات آواز بخونم
که باز برات آواز بخونم 


 نوشته شده توسط مجید کمالو در یکشنبه 90/5/23 و ساعت 8:14 صبح | نظرات دیگران()

مردی نزد یک عارف صوفی رفت و گفت،

"من ناکام شده ام و می‌ خواهم خودکشی کنم.

می‌ رفتم که خودم را در رودخانه غرق کنم

و تو را دیدم که در کنار ساحل نشسته ای.

فکر کردم که چرا آخرین تلاش را نکنم؟

می‌ خواهم بدانم تو چه می‌گویی؟"

عارف پرسید،"چرا ناکام هستی؟"

مرد گفت،"من هیچ چیز ندارم.

برای همین است که ناکام هستم.

حتی یک پول سیاه هم ندارم.

من فقیرترین انسان روی زمین هستم و رنج می‌برم.

و همه چیز نیاز به تلاشی عظیم دارد:

من خسته شده ام.

فقط برایم دعا کن که بتوانم بمیرم

زیرا اینقدر بدشانس هستم که

دست به هرکاری می‌زنم شکست می‌خورم.

می‌ترسم حتی در خودکشی نیز شکست بخورم.

عارف گفت،"صبر کن.

حالا که می‌گویی که می‌خواهی خودکشی کنی

و هیچ چیز نداری،

یک روز به من وقت بده.

من فردا ترتیبش را خواهم داد.

روز بعد عارف مرد بینوا را نزد پادشاه برد.

پادشاه از مریدان آن عارف بود.

او به درون کاخ رفت و با پادشاه صحبت کرد

و برگشت تا آن مرد را نزد پادشاه ببرد

و به مرد گفت،

"پادشاه آماده است تا دو چشم تو را بخرد.

و هر بهایی که بگویی پرداخت خواهد شد.

مرد گفت،"چه می‌گویی؟

آیا من دیوانه هستم که چشمانم را بفروشم؟"

صوفی گفت، "تو گفتی که چیزی نداری!

حالا هرچه که طلب کنی:

یک میلیون ،ده میلیون،صد میلون....

پادشاه آماده است تا چشم های تو را بخرد.

و فقط همین چند ساعت پیش بود که

می‌گفتی هیچ چیز نداری،

و حالا آماده نیستی تا چشم هایت را بفروشی؟

و می‌خواستی خودت را بکشی.

من پادشاه را ترغیب کرده ام

تا گوش هایت را هم بخرد،

دندان هایت را هم همچنین،

دست‌ها و پاهایت را نیز بخرد.

تو قیمت را بگو و ما همه چیز را می‌بریم

و پول را به تو می‌دهیم.

تو ثروتمندترین مرد دنیا خواهی شد!

مرد گفت،

"فکر می‌کردم که تو مردی خردمند هستی،

به نظر می‌آید یک قاتل باشی!

مرد گریخت.او گفت،"کسی چه می‌داند؟

اگر داخل قصر شوم

و پادشاه نیز مانند این مرد دیوانه باشد

آنان چشم هایم را در می‌آورند...

او فرار کرد ولی برای نخستین بار دریافت که

چشم هایش چه ارزشی دارند.

 نوشته شده توسط مجید کمالو در پنج شنبه 90/5/20 و ساعت 9:10 صبح | نظرات دیگران()

دئمه مجنونه ده لی بلکه ده لیلا ده لی دیر

عشق اولان یئرده بوتون عاقل و دانا ده لی دیر

سالدی یوسف کیمی اؤز سئوگیلی سین زنجیره

قویدی رسوالیقی عالمده ، زلیخا ده لی دیر

عشق زنجیرینین افتاده سی بیر من ده گیلم

هوس سلسله عشقله دونیا ده لی دیر

ساریلیر چیگنینه ، گاه بوینونا ، گاه قامتینه

اژدهالار کیمی اول زلف چلیپا ، ده لی دیر

بیر وفاسیز گول ایچون ناله سی دونیانی دوتوب

واده عشقده وامیق ده لی ، عذرا ده لی دیر

ال گؤتورمه ز بو قارا گؤزلولرین زولفوندن

هر اؤتن ،  ظن ائیله ییر واحدی گویا ده لی دیر


 نوشته شده توسط مجید کمالو در پنج شنبه 90/5/20 و ساعت 9:4 صبح | نظرات دیگران()

هفت‌خوان در شاهنامه? فردوسی هفت مرحله? دشواری بودند که رستم و اسفندیار طی کردند

کیکاووس در دژی در مازندران اسیر است. رستم به نجاتش می‌رود و در راه از هفت بلا جان سالم به در می‌برد


خوان اول: نبرد رخش با شیر بیشه

رستم روز و شب می‌رفت و راه دو روزه را در یک روز می‌پیمود تا به دشتی رسید پر از «گور» بود و محل فرمانروایی شیری قدرتمند، رستم کمند انداخت، گوری گرفت، آتشی افروخت و شکار را بریان ساخت و خورد. «رخش» را یله کرد و خود شمشیر زیر سر نهاد و بخفت. پاسی ازشب گذشته، شیر بیامد و «یلی» خفته و اسبی آشفته بدید. نخست قصد کشتن اسب کرد رخش چنان بر سر شیر کوفت که نقش زمین گردید .رستم از خواب برخاست، شیری مرده دید و رخش را مورد نوازش قرار داد و بدو گفت: «اگر تو هلاک می‌شدی من با این شمشیر و سنان و گرز گران چگونه باید تا مازندران را می پیمودم. از این پس قبل از هرکاری مرا بیدار کن.» {فرمان برداری رخش} رستم پهلوان، این بگفت و زمانی دراز بخوابید. چون خورشید سر از کوه برآورد، تهمتن از خواب خوش بیدار گشت و تن رخش را بسترد و زین بر آن نهاد و یزدان نیکی دهش را یاد کرد و آنان به ادامه راه پرداختند.
خوان دوم: بیابان بی آب

رستم در این خوان به همراه رخش در بیابان بی آب و بسیار گرم گرفتار شد.
بیابان بی آب و گرمای سخت           کزو مرغ گشتی به تن لخت لخت
چنان گرم گشتی هامون و دشت           تو گفتی که آتش بر او برگذشت

رستم تاب و توان خود را از دست داد و از پروردگار یاری طلبید تا در نهایت یک گوسفند ماده (میش) را در مقابل خویش دید و با خود اندیشید که میش بایستی آبشخوری داشته باشد. از اینرو با تکیه بر شمشیر قد راست کرد و افتان و خیزان در پی میش به راه افتاد و به آبشخور رسید و خود را سیراب نمود.
خوان سوم: جنگ با اژدها

رستم پس از رهایی از بیابان بی آب به خواب رفت که در نیمه‌های شب اژدهای پیل پیکری که در آن نزدیکی می‌زیست به رخش حمله ور شد.
زدشت اندر آمد یکی اژدها           کزو پیل گفتی نیابد رها

رخش به رستم پناه برد و با کوبیدن سُم سعی نمود او را از خواب بیدار کند اما پیش از بیدار شدن رستم از خواب، اژدها خود را پنهان نمود. رستم از خواب برخاست و به رخش غرّید که چرا بی‌دلیل وی را از خواب بیدار نموده‌است. این اتفاق یک بار دیگر تکرار شد و رستم عصبانی‌تر از پیش رخش را تهدید نمود که اگر بار دیگر وی را بی دلیل بیدار کند سر وی را از تن جدا خواهد کرد. اژدها برای بار سوم به رخش حمله کرد و رخش با تردید رستم را بیدار نمود و او این بار اژدها را پیش از آنکه پنهان شود رؤیت کرد و با وی گلاویز شد. رستم در نهایت با کمک رخش که پوست اژدها را به دندان گرفته بود، سر از تن اژدها جدا کرد.
خوان چهارم: زن جادو

رستم در راه در کنار چشمه‌ای به سفره پر زرق و برق و نعمتی برخورد و از رخش پیاده شده و به نواختن سازی که در کنار سفره بود پرداخت. وی در حین آواز خواندن و نواختن، زبان به شکایت به سوی پروردگار گشود که چرا از شادی و خوشی روزگار نصیبی ندارد.
می و جام و بو یا گل و مرغزار           نکرده‌است بخشش مرا روزگار

زن جادوگری که با لشگری از دیوان در آن نزدیکی می‌زیست این شنید و خود را به صورت زنی زیبا به رستم نمایان کرد و لشگر دیوان را از چشم رستم به جادو پنهان نمود. رستم در میان گفتگوی خود با زن به ستایش یزدان پرداخت. جادوگر چون نام پروردگار را بشنید چهره‌اش سیاه شد.
چو آواز داد از خداوند مهر           دگرگونه گشت جادو به چهر

رستم به ماهیت زن پی برد و کمند انداخته او را اسیر کرد و با یک ضربه شمشیر او را دو نیم ساخت.
خوان پنجم: جنگ با اولاد مرزبان

در این خوان رستم در مسیر راه خود، در کنار رودی به خواب رفت و رخش در چمنزاری به چرا مشغول شد. دشت‌بان آن ناحیه که از چرای رخش به خشم آمده بود به رستم حمله برده و در خواب ضربه‌ای به وی وارد کرد.
چو در سبزه دید اسب را دشت‌بان           گشاده زبان شد، دمان، آن زمان
سوی رخش و رستم بنهاده روی           یکی چوب زد گرم بر پای اوی

رستم از خواب برخواست و گوشهای دشت بان را کنده و کف دست او نهاد. دشت‌بان به پهلوان آن نواحی که "اولاد" نام داشت و سپاهیانش ، شکایت برد. اولاد و سپاهیانش به جنگ رستم رفتند. رستم به سپاه حمله برده و پس از تار و مار کردن آنان اولاد را اسیر کرد و به او گفت که اگر محل دیو سپید را به وی نشان دهد او را شاه مازندران خواهد کرد و در غیر این صورت او را خواهد کشت . اولاد نیز پیشاپیش رستم و رخش به راه افتاد تا محل دیو سپید را به آنان نشان دهد...
خوان ششم: جنگ با ارژنگ دیو

پس از آنکه رستم و اولاد به کوه اسپروز یعنی محلی که در آن دیو سپید، کاووس را در بند کرده بود، رسیدند دریافتند که یکی از سرداران دیو سپید به نام ارژنگ دیو مامور نگهبانی از آن است. رستم شب را خوابید و صبح روز بعد اولاد را با طناب به درختی بست و به جنگ ارژنگ دیو رفت. وی با حمله‌ای سریع سر ارژنگ دیو را از تن جدا ساخت و در نتیجه سپاهیان ارژنگ دیو نیز از ترس پراکنده شدند.
چو رستم بدیدش بر انگیخت اسب           بیامد به کردار آذرگشسب
سر و گوش بگرفت و یالش دلیر           سر از تن بکندش به کردار شیر
پر از خون سر دیو کنده ز تن           بینداخت زان سو که بد انجمن

سپس رستم و اولاد به سمت شهری که محل نگهداری کاووس و سپاهیانش بود به راه افتادند و آنان را از بند رها ساختند. کاووس رستم را در مورد محل دیو سپید راهنمایی کرد و رستم و اولاد به سمت غار محل زندگی دیو سپید به راه افتادند.
خوان هفتم: جنگ با دیو سفید

در خوان آخر ، رستم و اولاد به هفت کوه که غار محل زندگی دیو سفید در آن قرار داشت رسیدند. شب را در آنجا سپری کردند. صبح روز بعد رستم پس از بستن دست و پای اولاد، به دیوان نگهبان غار حمله ور شد و آنان را از بین برد. وی سپس وارد غار تاریک شد. در غار با دیو سپید مواجه شد که همانند کوهی به خواب رفته بود.
به رنگ شبه روی و چون شیر موی           جهان پر ز پهنا و با?ی اوی
به غار اندرون دید رفته به خواب           به کشتن نکرد ایچ رستم شتاب

دیو سفید با سنگ آسیاب و کلاه خود و زره آهنی به جنگ رستم رفت. رستم یک پا و یک ران وی را از بدن جدا ساخت. دیو با همان حال با رستم گلاویز شد و نبردی طولانی میان آندو درگرفت که گاه رستم و گاه دیو در آن برتری می‌یافتند. در پایان، رستم با خنجر خود دل دیو را پاره کرده و جگر او را در آورد.
زدش بر زمین همچو شیر ژیان           چنان کز تن وی برون کرد جان
فرو برد خنجر دلش بر درید           جگرش او تن تیره بیرون کشید
همه غار یکسر تن کشته بود           جهان همچو دریای خون گشته بود

سایر دیوان با دیدن این صحنه فرار کردند. با چکاندن خون دیو در چشمان کاووس و سپاهیان ایران، همگی آنان بینایی خود را باز یافتند و به جشن و پایکوبی مشغول شدند.

 نوشته شده توسط مجید کمالو در پنج شنبه 90/5/20 و ساعت 8:58 صبح | نظرات دیگران()

باز باران ، بی طراوت ، کو ترانه؟!
سوگواری ست ،رنگ غصه ، خیسی غم ،
می خورد بر بام خانه ، طعم ماتم .
یاد می آرم که غصه ، قصه را می کرد کابوس ، بوسه می زد بر دو چشمم گریه با لبهای خیسش.
می دویدم، می دویدم ، توی جنگل های پوچی ، زیر باران مدیحه ، رو به خورشید ترانه ، رو به سوی شادکامی .
می دویدم ، می دویدم ، هر چه دیدم غم فزا بود ، غصه ها و گریه ها بود ،
بانگ شادی پس کجا بود؟
این که می بارد به دنیا ، نیست باران ، نیست باران ، گریه ی پروردگار است،
اشک می ریزد برایم.
می پریدم از سر غم ، می دویدم مثل مجنون ، با دو پایی مانده بر ره
از کنار برکه ی خون.
باز باران ، بی کبوتر ، بوف شومی سایه گستر ، باز جادو ، باز وحشت ،
بی ترانه ، بی حقیقت ، کو ترانه؟! کو حقیقت؟!
هر چه دیدم زیر باران ، از عبث پر بود و از غم ، لیک فهمیدم که شادی
مرده او دیگر به دلها ، مرده در این سوگواری…

 نوشته شده توسط مجید کمالو در پنج شنبه 90/5/20 و ساعت 8:40 صبح | نظرات دیگران()

رحمه گلدون نه گوزل منله مدارا  ائلدون

نده قلبیمده کی بو درده مداوا   ائلدون

قره گوز اوسته قرا قاشلار ایتی خنجرتک

  پیلدی باغریمی گوزیاشیمی دریا  ائلدون

آغ یوزونده قره خالون منی ایتدی قره گون

ادیمی دیللره سالدون منی رسوا ایلدون

دارادون تللری توکدون یوزوه شام و سحر

باغلادون ال قولومی محشر کبری  ائلدون

تار زلفونله چکوب داره منی اولدوردون

صونرا ویردون گئنه جان معجز عیسا ائلدون

هارا گیتدون گوزلیم منده دالونجان گلدیم

من گوزوم اوسته دئدوم هر نه تمنا  ائلدون

سویلیردیم ئوزومه وصلیوه بیر کون چاتارام

منی سالدون اودا یاندوقجا تماشا  ائلدون


 نوشته شده توسط مجید کمالو در پنج شنبه 90/5/20 و ساعت 8:28 صبح | نظرات دیگران()

توفان اندیشه های مولانا در مثنوی معنوی هم از آغاز به شکلی بدیع و عجیب رو می نماید. این کتاب جلیل القدر بر خلاف سلف خویش، چون حدیقه الحقیقه و منطق الطیر که با نام و ستایش خدا و انبیا و اولیا آغاز شده اند با شکایت های نایی شروع می گردد که از جدایی ها حکایت می کند. عجیب آن است که گرچه با نوازنده خویش دمساز و همراه است، اما هنوز مشتاق وصال اوست. این نی که نمادی از خود مولانا و انسان کامل است غریب و تنها در پهنه گیتی با معرفتی عمیق از هستی، به دنبال بازگشت به دوران وصال خویش، با زن و مرد همنفس می گردد تا شاید سینه ای شرحه شرحه از فراق بیابد و او را در این سفر همراهی نماید؛ سفری که چون سفر مجنون به سوی لیلی، پرخون و غم انگیز و بی سرانجام است و نهایتی جز فنای سالک در حضرت معشوق ندارد:

نی حدیث راه پرخون می کند

قصه های عشق مجنون می کند

کتاب الله، قرآن کریم، دِینی گران بر گردن مثنوی معنوی دارد. کتاب جمیل و جلیل الهی در لباس قصه هایی از انبیا و اولیا به شرح اسرار الهی و رموز سیر و سلوک برای طالبان معرفت می پردازد. مثنوی نیز که حاصل انس مولانا با قرآن و حدیث است به همان سبک و سیاق، نی یا همان انسان کامل را وصف می کند که از انبیا و اولیای خداست. اندیشه وحدت نگر مولانا همچون ابن عربی برای هریک از انبیا و اولیای خدا در دستگاه آفرینش نقشی قائل است برخی متعالی تر و برخی کم قدرتر.

حضرت علی(ع) نقشی بی همتا در عرصه هستی و در میان شخصیت های مثنوی معنوی به عهده دارد. او اخلاص در عمل را به سالکان الی الله می آموزد، او شیر حق است:

از علی آموز اخلاص عمل

شیر حق را دان منزه از دغل

درزمان رسول خدا، صحابه ایشان از ثواب اعمال نمی پرسیدند، بلکه نگران از آمیختگی هواهای نفسانی با اعمال خویش به دنبال یافتن راه های مکر نفس بودند تا اخلاص در عمل را بیابند و اینک نمونه شگرفی از آن را علی(ع) به آنها می آموزد:

بهر این بعضی صحابه از رسول

ملتمس بودند مکر نفس غول

کاو چه آمیزد زاغراض نهان

در عبادت ها و اخلاص جان

ماجرای درگیری علی(ع) با عمروبن عبدود در جنگ خندق مشهورتر از آن است که نیاز به بازگویی داشته باشد، اما نگاه مولانا به این ماجرا حاوی لطایفی است که نشان از علاقه و ارادت خاص مولانا نسبت به علی ابن ابیطالب دارد و در میان شخصیت های مثنوی هیچ کس با چنین زیبایی و هنرمندی با اوصاف عالی تصویر نشده است.

در این درگیری هنگامی که عمرو شکست می خورد، علی(ع) به کشتن او اراده می فرماید. عمرو بر چهره مبارک ایشان خدو (آب دهان) می اندازد. این کار او موجب می شود تا امیرمومنان در کشتن عمرو توقف کند. عمرو با تعجب دلیل کار او را می پرسد. ایشان پاسخ می دهند: این وقفه برای آن بود که خشمم از عمل زشت تو برطرف شود و تو را برای رضای کسی بکشم که مرا به این جنگ آورده است و اسیر اراده او هستم:

ما رمیت اذ رمیتم در حراب

من چو تیغم و آن زننده آفتاب

این حکایت با اندکی خلاف اصل آن در دفتر اول مثنوی، بیت 3720 به بعد آمده است. ارزش آن در 2 محور است: اول اوصاف و ویژگی هایی است که برای علی(ع) برشمارده می شود و دوم تشریح و توضیح ویژگی های انسان کامل در مصداق علی(ع) است که عمدتا به توصیف فنای افعالی انسان کامل نظر دارد.

همان گونه گه خواندیم مولانا، علی(ع) را شیر حق می خواند لقبی که پیامبر به ایشان عطا فرمود، اما باید دانست که شیر نمادی شگفت انگیز در اندیشه مولاناست. شیر در غزلیات شمس در مفهوم تجلی الهی یا به قول دکتر پورنامداریان «فرامن» یا همان حق به کار رفته است که با تجلی خویش، هستی موهوم و مجازی مولانا را در هم می شکند و او را به وصال و جذبه می رساند. مولانا در غزلیات شمس بارها خود را به شکل آهو یا خرگوشی تصور می کند که در چنگال شیری قوی و درنده اسیر و گرفتار است:

چوشیر پنجه نهد در شکست آهوی خویش

که ای عزیز شکارم چه خوش بود به خدا

هین هله شیر شکار پنجه زمن بر ندار

هین که هزاران هزار منت آن بر منش

ادامه حکایت با درج اصطلاحات و مفاهیم عمیق عرفانی مانند اخلاص، آفتاب، باز، عنقا، شاه، عقل، ماه و... همراه است که بررسی آنها به تفصیل بسیار نیاز دارد و از اهداف این مقاله نیست.

او خدو انداخت در روی علی

افتخار هر نبی و هر ولی

آن خدو زد بر رخی که روی ماه

سجده آرد پیش او در سجده گاه

عمرو به چهره مبارک مولای متقیان آب دهان انداخت؛ همان چهره ای که مایه افتخار پیامبران و اولیای خداست و موجودات هستی به او سجده می کنند و ماه غلام آن چهره زیباست:

در زمان انداخت شمشیر آن علی

کرد او اندر غزااش کاهلی (سستی)

گشت حیران آن مبارز زین عمل

وز نمودن عفو و رحمت بی محل(نابجا)

گفت بر من تیغ تیز افراشتی

از چه افکندی مرا بگذاشتی؟

آنچه دیدی که مرا زآن عکس دید

در دل و جان شعله ای آمد پدید

علی(ع) از جنگ باز ایستاد و حریفش از کار او شگفت زده شد و گفت: چرا در کشتن من توقف کردی؟ حتی اگر نگویی وجود مانند ماه تو، نور معرفت بر من تابید و دلیل آن را فهمیدم و آتش عشق بر جانم انداختی:

در شجاعت شیر ربانیستی

در مروت خود که داند کیستی؟

در مروت ابر موسیی به تیه(بیابان)

کامد از وی خوان و نان بی شبیه

ابر موسی پر رحمت بر گشاد

پخته و شیرین بی زحمت بداد

تو شیر خدا هستی و در مروت و جوانمردی مانند ابری که بر موسی غذای آسمانی (مائده) می بارید به ما غذای معرفت می بخشی. در این ابیات اشارتی به سوره مبارکه مائده و

آیه 57 سوره مبارکه بقره است:

ای علی که جمله عقل و دیده ای

شمه ای واگو از آن چه دیده ای

تو از تصرف وهم و خیال که ما گرفتار آنها هستیم رَسته ای. تو عقل کل هستی و به عین الیقین حقیقت هر چیزی را درک می کنی می بینی. پس از دیده هایت رمزی به ما بگو:

تیغ حلمت جان ما را چاک کرد

آب علمت خاک ما را پاک کرد

با حلم و علم خود ما را از آلودگی های جسم خاکی و ملزومات آن، یعنی وهم و خیال دور کردی و به ما دانش بخشیدی:

بازگو ای باز عرش خوش شکار

تا چه دیدی این زمان از کردگار

چشم تو ادراک غیب آموخته

چشم های حاضران بردوخته

تو بازی شکاری هستی که با پرواز در عرش الهی، اسرار هستی را از کردگار بی همتا می یابی در حالی که دیگران از دیدن آن حقایق چشمشان بسته است:

راز بگشا ای علی مرتضی

ای پس سوء القضا حسن القضا

 نوشته شده توسط مجید کمالو در پنج شنبه 90/5/20 و ساعت 8:16 صبح | نظرات دیگران()
   1   2   3   4   5      >
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 12
بازدید دیروز: 12
مجموع بازدیدها: 241484
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه