سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
هیچ کس به لاغ نپرداخت جز که اندکى از خرد خود بپرداخت . [نهج البلاغه]
 
امروز: چهارشنبه 103 اردیبهشت 19

بیرگون آغیز قالی بوش

                                   بیر گون دولی داد اولی

            گون وار کی ، هئچ زاد اولماز،

                                   گون وار کی هر زاد اولی

          بختین دورا، باخارسان

                                    یادلار قوهوم قارداش دی

          آمما بختین یاتاندا

                                  قوهوم قارداش یاد اولی

          چالیش آدین گلنده

                                رحمت اوخونسون سنه

         دنیادا سندن قالان

                               آخیردا بیر آد اولی

        گوردون ایشین اگیلدی

                          دورما اکیل، گوزدن ایت

       دوستون گوره ر داریخار

                  دوشمن گوره ر شاد اولی

 نوشته شده توسط مجید کمالو در پنج شنبه 90/5/20 و ساعت 8:9 صبح | نظرات دیگران()

به مجنون گفت روزی عیب جویی

که پیدا کن به از لیلی نکویی

که لیلی گر چه در چشم تو حوریست

به هر جزوی ز حسن او قصوریست

ز حرف عیب‌جو مجنون برآشفت

در آن آشفتگی خندان شد و گفت

اگر در دیده? مجنون نشینی

به غیر از خوبی لیلی نبینی

تو کی دانی که لیلی چون نکویی است

کزو چشمت همین بر زلف و روی است

تو قد بینی و مجنون جلوه ناز

تو چشم و او نگاه ناوک انداز

تو مو بینی و مجنون پیچش مو

تو ابرو، او اشارت‌های ابرو

دل مجنون ز شکر خنده خونست

تو لب می‌بینی و دندان که چونست

کسی کاو را تو لیلی کرده‌ای نام

نه آن لیلی‌ست کز من برده آرام

اگر می‌بود لیلی بد نمی‌بود

ترا رد کردن او حد نمی‌بود

مزاج عشق بس مشکل پسند است

قبول عشق برجایی بلند است

شکار عشق نبود هر هوسناک

نبندد عشق هر صیدی به فتراک

عقاب آنجا که در پرواز باشد

کجا از صعوه صید انداز باشد

گوزنی بس قوی بنیاد باید

که بر وی شیر سیلی آزماید

مکن باور که هرگز تر کند کام

ز آب جو نهنگ لجه آشام

دلی باید که چون عشق آورد زور

شکیبد با وجود یک جهان شور

اگر داری دلی در سینه تنگ

مجال غم در او فرسنگ فرسنگ

صلای عشق درده ورنه زنهار

سر کوی فراغ از دست مگذار

در آن توفان که عشق آتش انگیز

کند باد جنون را آتش آمیز

اساسی گر نداری کوه بنیاد

غم خود خور که کاهی در ره باد

یکی بحر است عشق بی کرانه

در او آتش زبانه در زبانه

اگر مرغابیی اینجا مزن پر

در این آتش سمندر شو سمندر

یکی خیل است عشق عافیت سوز

هجومش در ترقی روز در روز

فراغ بال اگر داری غنیمت

ازین لشکر هزیمت کن هزیمت

ز ما تا عشق بس راه درازیست

به هر گامی نشیبی و فرازیست

نشیبش چیست خاک راه گشتن

فراز او کدام از خود گذشتن

نشان آنکه عشقش کارفرماست

ثبات سعی در قطع تمناست

دلیل آنکه عشقش در نهاد است

وفای عهد بر ترک مراد است

چه باشد رکن عشق و عشقبازی ؟

ز لوث آرزو گشتن نمازی

غرضها را همه یک سو نهادن

عنان خود به دست دوست دادن

اگر گوید در آتش رو، روی خوش

گلستان دانی آتشگاه و آتش

وگر گوید که در دریا فکن رخت

روی با رخت و منت دار از بخت

به گردن پاس داری طوق تسلیم

نیابی فرق از امید تا بیم

نه هجرت غم دهد نی وصل شادی

یکی دانی مراد و نامرادی

اگر سد سال پامالت کند درد

نیامیزد به طرف دامنت گرد

به هر فکر و به هر حال و به هر کار

چه در فخر و چه در ننگ و چه در عار

به هر صورت که نبود نا گزیرت

بجز معشوق نبود در ضمیرت    وحشی بافقی

 نوشته شده توسط مجید کمالو در پنج شنبه 90/5/20 و ساعت 7:57 صبح | نظرات دیگران()

یارین بویون قوجاخلادیم یارآغلادی من آغلادیم

ییغشدی قونشولار بوتون جار آغلادی من آغلادیم

باشیندا قارلی داغلارا دانشدیم آیرلیق سوزون

بیر آه چکیب باشینداکی قار آغلادی من آغلادیم

ایله که اسدی بیر خزان تالاندی گوللیرم منیم

خبر چاتینجا بولبوله خار آغلادی من آغلادیم

اورک سوزون دئدیم تارا سیملر اولدی پارا پارا

یاواش یاواش سیزیلدادی تار آغلادی من آغلادیم

دئدیم کی حق منیم کی دیر باشیمی چکدیلر دارا

طنف سیخاندا بوینومو دار آغلادی من آغلادیم

جعفری یم بویوم بالا غم اورکده قالا قالا

یار جانمی آلا آلا یار آغلادی من آغلادیم

 نوشته شده توسط مجید کمالو در پنج شنبه 90/5/20 و ساعت 7:45 صبح | نظرات دیگران()

به تو عادت کرده بودم
ای به من نزدیک تر از من
ای حضورم از تو تازه
ای نگاهم از تو روشن
به تو عادت کرده بودم
مثل گلبرگی به شبنم
مثل عاشقی به غربت
مثل مجروحی به مرهم
لحظه در لحظه عذابه
لحظه های من بی تو
تجربه کردن مرگه
زندگی کردن بی تو
من که در گریزم از من
به تو عادت کرده بودم
از سکوت و گریه شب
به تو حجرت کرده بودم
با گل و سنگ و ستاره
از تو صحبت کرده بودم
خلوت خاطره هامو
با تو قسمت کرده بودم
خونه لبریز سکوته
خونه از خاطره خالی
من پر از میل زوالم
عشق من تو در چه حالی

 نوشته شده توسط مجید کمالو در پنج شنبه 90/5/20 و ساعت 7:31 صبح | نظرات دیگران()

من آن افتاده در موجم سفر را دوست می دارم

به دریا دل زدم ، اما ، اگر را دوست می دارم



نه دیگر جای من در ساحلی آرام خالی نیست

شدم مجنون بی پروا ، خطر را دوست می دارم



من اینجا دل خوشی دارم چو مردابی نمی پوسم

من این دیوانگی ِ بیشتر را دوست می دارم



نه پروا دارم از اینکه دوباره برنمی گردم

نه می ترسم چرا که درد سر را دوست می دارم



توگفتی بگذرم از تو منم اینگونه رفتم تا . . .

گذر کردم از این دنیا ، گذر را دوست می دارم



توگفتی برحذر باشم از عشقت تا که فرصت هست . . .

من از قلبم حذر کردم ، حذر را دوست می دارم



نه اینجا جای من بودو نه دریا جای آرامش

من این امواج از خود بی خبر را دوست می دارم



شدم از عشق تو یک تک درخت خشک پوسیده

تبر دادی به دستم من تبر را دوست می دارم . . .


 نوشته شده توسط مجید کمالو در پنج شنبه 90/5/20 و ساعت 7:25 صبح | نظرات دیگران()

اهل طاعونی این قبیله مشرقی ام
تویی این مسافر شیشه ای شهر ?رنگ
پوستم از جنس شبه ، پوست تو از مخمل سرخ
رختم از تاوله ، تن پوش تو از پوست پلنگ
بوی گندم مال من ، هر چی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من ، هر چی می کارم مال تو
تن من خاک منه ، ساقه گندم تن تو
تن ما تشنه ترین تشنه یک قطره آب
بوی گندم مال من ، هر چی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من ، هر چی می کارم مال تو
شهر تو ، شهر فرنگ ، آدم هاش ترمه قبا
شهر من ، شهر دعا ،همه گنبداش طلا
تن تو ، مثل تبر ، تن من ریشه سخت
تپش عکس یک قلب ، مونده اما رو درخت
بوی گندم مال من هر چی می کارم مال تو
نباید مرثیه گو باشم واسه خاک تنم
تو آخه مسافری ، خون رگ اینجا منم
تن من دوست نداره زخمی دست تو بشه
حالا با هر کس که هست هر کس که نیست داد می زنم
بوی گندم مال من هر چی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من هر چی می کارم مال تو


 نوشته شده توسط مجید کمالو در پنج شنبه 90/5/20 و ساعت 7:19 صبح | نظرات دیگران()

دشت هایی چه فراخ!کوه هایی چه بلند!در گلستانه چه بوی علفی می آمد!

من در این آبادی,پی چیزی می گشتم

پی خوابی,شاید,پی نوری,ریگی,لبخندی.

پشت تبریزی ها,غفلت پاکی بود که صدایم میزد.

پای نیزاری ماندم,باد می آمد,گوش دادم:

چه کسی با من حرف می زد؟

سوسماری لغزید.راه افتادم.یونجه زاری سر راه,

بعد جالیز خیار,بوته های گل رنگ و فراموشی خاک.

لب آبی ,گیوه ها را کندم و نشستم,پا ها در آب

((من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هشیار است!

نکند اندوهی,سر رسد از پس کوه.

چه کسی پشت درختان است؟

هیچ,می چرد گاوی در کرد.

ظهر تابستان است.سایه ها می دانند که چه تابستانی است.

سایه هایی بی لک,گوشه ای روشن و پاک,کودکان حساس!

جای بازی اینجاست.

زندگانی خالی نیست:مهربانی هست,سیب هست,ایمان هست.

آری تا شقایق هست,زندگی باید کرد

در دل من چیزی هست,مثل یک بیشه ی نور,مثل خواب دم صبح.

و چنان بی تابم که دلم می خواهد بدوم تا ته دشت,بروم تا سر کوه.

دورها,آوایی است که مرا می خواند.


 نوشته شده توسط مجید کمالو در سه شنبه 90/5/18 و ساعت 5:56 عصر | نظرات دیگران()

دیروز که حسنک با کبری چت می کرد , کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است. کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پترس چت می کرد. پترس همیشه پای کامپیوترش بود و چت می کرد. پترس دید سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.او نمی دانست که سد تا چند دقیقه ی دیگر می شکند  پترس در حال چت کردن غرق شد.برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود.اما کوه روی ریل ریزش کرده بود.ریزعلی دید کوه روی ریل ریزش کرده اما حوصله نداشت.ریزعلی سردش بود و نمی خواست لباسش را در آورد.ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله ی دردسر نداشت قطار به سنگ ها بر خورد کرد و منفجر شد.کبری و مسافران قطار مردند.اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود.الان چند سالی است کوکب همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد. او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد شکم مهمان هارا سیر کند.او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد.آخرین باری که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخته بود اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد.به همین دلیل است که دیگردر کتاب های دبستان ما آن داستان قشنگ وجود ندارد...


 نوشته شده توسط مجید کمالو در سه شنبه 90/5/18 و ساعت 5:54 عصر | نظرات دیگران()

بنویس آزاد است

اهل این دنیا نیست

در دلش دردی نیست

در سرش سودا نیست

بنویس این مجرم

حکم مرگش قطعی است

چشم خیسش خاکی است

تنش از جان خالیست

بنویس امضا کن

حکم مرگش قطعی است

قلب او خاموش است

جرم او خوشنامی است

بنویس این دنیا

قفسی غمگین بود

فکر آزادی داشت

بال و پر خونین بود

بکش آن پارچه را

روی جسم پاکش

بنویس امضا کن

منزل او خاک است

این تلاشت عبث است

قلب او اِستاده

دیرهنگامی است

که ز پا افتاده

بنویس امضا کن

سهم او آزادی است

شعر او پر درد است

حکم او ویرانی است

 


 نوشته شده توسط مجید کمالو در سه شنبه 90/5/18 و ساعت 5:39 عصر | نظرات دیگران()

باز چشمان من باز است

و به چشمان بسته ی تو فکر می کنم

چه زیبایی دلنشینی داری وقتی که در خوابی

تو چشم می بندی و تورا خواب می برد

        و دریای چشم تو

                              مرا به زیر آب می برد

  نمی دانم که دریاست یا سراب این نگاه تو

                     فقط بدان که مرا به لحظه های ناب می برد

             درون چشم تو حلقه ای از اشک جمع می شود

زمین عذاب می شود

                          زمان خراب می شود

                                                          تمام آرزوی من به آب می شود

گلایه ای ندارم ای نگار من

                     تو شاد باش که لحظه های شاد تو بدون من

                                                      برای من که بی تو ام

                                                         پر از شراره های آفتاب می شود


 نوشته شده توسط مجید کمالو در سه شنبه 90/5/18 و ساعت 5:34 عصر | نظرات دیگران()
<      1   2   3   4   5      >
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 17
مجموع بازدیدها: 241690
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه