سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
فروتر علم آن است که بر سر زبان است و برترین ، آن که میان دل و جان است . [نهج البلاغه]
 
امروز: دوشنبه 103 اردیبهشت 17

صورتش گلگون بود

 دستانش زیر پوششی از گرد پنهان بود

 ولی آخر کلاسیها،

 لواشک بین خود تقسیم می کردند

 وان یکی در گوشه ای دیگر،

جوانان را ورق می زد

برای اینکه بیخود های و هو می کرد

 و با آن شور بی پایان،

 تساوی های جبری را نشان می داد

 با خطی خوانا بروی تخته ای کز ظلمتی تاریک

 غمگین بود

 تساوی را چنین نوشت:

 یک با یک برابر است.

 از میان جمع شاگردان یکی برخاست،

 همیشه یک نفر باید به پا خیزد...

 به آرامی سخن سر داد:

 تساوی اشتباهی فاحش و محض است.

 نگاه بچه ها ناگه به یک سو خیره گشت و

 معلم مات برجا ماند

 و او پرسید:اگر یک فرد انسان،واحد یک بود

 آیا باز یک با یک برابر بود؟

 سکوت مدهشی بود و سوالی سخت.

 معلم خشمگین فریاد زد:

 آری برابر بود

 و او با پوز خندی گفت:

 اگر یک فرد انسان یک واحد بود

 آنکه زورو زر به دامن داشت بالا بود وآنکه

 قلبی پاک ودستی فاقد زر داشت پایین بود

 اگر یک فرد انسان یک واحد بود

 آنکه صورت نقره گون،

 چون قرص مه می داشت بالا بود

 وان سیه چرده که می نالید پایین بود

 اگر یک فرد انسان واحد یک بود

 این تساوی زیر و رو می شد

 حال می پرسم اگر یک با یک برابر بود

 نان و مال مفتخوران از کجا آماده می گردید؟

 یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد؟

 یک اگر با یک برابر بود

 پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد؟

 یا که زیر ضربت شلاق له می گشت؟

 یک اگر با یک برابر بود

 پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد

 معلم ناله آسا گفت:

 بچه ها در جزوه های خویش بنویسید

 یک با یک برابر نیست...


 نوشته شده توسط مجید کمالو در سه شنبه 90/4/21 و ساعت 3:34 عصر | نظرات دیگران()

نیمروز بود کشاورز و خانواده اش برای نهار خود را آماده می کردند یکی از فرزندان گفت در کنار رودخانه هزاران سرباز اردو زده اند چادری سفید رنگ هم در آنجا بود که فکر می کنم پادشاه ایران در میان آنان باشد سه پسر از میان هفت فرزند او بلند شدند به پدر رو کردند و گفتند

 

 

 زمان مناسبی است که ما را به خدمت ارتش ایران زمین درآوری ، پدر از این کار آنان ناراضی بود اما به خاطر خواست پیگیر آنها پذیرفت و به همراهشان به سوی اردو رفت .

دو جنگاور در کنار درختی ایستاده بودند که با دیدن پدر و سه پسرش پیش آمدند : جنگاوری رشید که سیمایی مردانه داشت پرسید چرا به سپاه ایران نزدیک می شود . پدر گفت فرزندانم می خواهند همچون شما سرباز ایران شوند .

جنگاور گفت تا کنون چه می کردند . پدر گفت همراه من کشاورزی می کنند .

جنگاور نگاهی به سیمای سه برادر افکند و گفت و اگر آنان همراه ما به جنگ بیایند زمین های کشاورزیت را می توانی اداره کنی ؟

پیرمرد گفت آنگاه قسمتی از زمین ها همچون گذشته برهوت خواهد شد .

جنگاور گفت : دشمن کشور ما تنها سپاه آشور نیست دشمن بزرگتری که مردم ما را به رنج و نابودی می افکند گرسنگی است کارزار شما بسیار دشوارتر از جنگ در میدانهای نبرد است .

آنگاه روی برگرداند و گفت مردم ما تنها پیروزی نمی خواهند آنها باید شکم کودکانشان را سیر کنند . و از آنها دور شد .

جنگاور دیگری که ایستاده بود به آنها گفت سخن پادشاه ایران فرورتیش ( فرزند بنیانگذار ایران دیاکو ) ! را بگوش بگیرید و کشاورزی کنید . و سپس او هم از پدر و سه برادر دور شد .

فرزند بزرگ رو به پدر پیرش کرد و گفت : پدر بی مهری های ما را ببخش تا پایان زندگی سربازان تو خواهیم بود . ارد بزرگ خردمند برجسته کشورمان می گوید : فرمانروایان همواره سه کار مهم در برابر مردم دارند . نخست : امنیت ، دوم : آزادی و سوم : نان .


 نوشته شده توسط مجید کمالو در سه شنبه 90/4/21 و ساعت 3:25 عصر | نظرات دیگران()

روزی غضنفر برای کار و امرار معاش قصد سفر به آلمان میکنه و
همسرش و نوزده بچه قد و نیم قد رو رها میکنه
خلاصه
همسرغضنفر گفت :حالا ما چه طور از احوال تو با خبر بشیم؟؟؟؟
غضنفر گفت: من برای تو نامه مینویسم....
همسرش گفت: ولی نه تو نوشتن بلدی و نه من خوندن !!!!!!!!!!!!!!!!!
غضنفر گفت من برای تو نقاشی میکنم ... تو که بلدی نقاشی های منو بخونی مگه نه؟
خلاصه
غضنفر به سفر رفت و بعد از دو ماه این نامه به دست زنش رسید ..
این شما و این هم نامه ببینید چیزی میفهمید!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟




شما چیزی فهمیدید !!!!!!!من که نفهمیدم
این نامه رو فقط همسر غضنفر میفهمه چی نوشته شده
حال ترجمه از زبان همسرش

خط اول :حالت چه طوره زن ؟

خط دوم :بچه ها چه طورن ؟

خط سوم : مادرت چه طوره ؟

خط چهارم :شنیدم سر و گوش ت می جنبه!!!

خط پنجم : فقط برگردم خونه....

خط ششم : می کشمت

خط هفتم :غضنفر از آلمان...


 نوشته شده توسط مجید کمالو در سه شنبه 90/4/21 و ساعت 3:17 عصر | نظرات دیگران()

در روزگاری که بهانه های بسیار برای گریستن داریم  
شرم خندیدن، به  مضحکه هم میهنان مان را بر خود نپسندیم.  
کار سختی نیست نشنیدن، نخواندن و نگفتن لطیفه های توهین آمیز...
با اراده جمعی این عادت زشت را به ضدارزش تبدیل کنیم.
رخشان بنی اعتماد
 
یه روز یه ترکه
اسمش ستار خان بود، شاید هم باقر خان.. ؛
خیلی شجاع بود، خیلی نترس.. ؛
یکه و تنها از پس ارتش حکومت مرکزی براومد، جونش رو گذاشت کف دستش و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد، فداکاری کرد، برای ایران، برای من و تو، برای اینکه ما تو این مملکت آزاد زندگی کنیم

 یه روز یه رشتیه..
اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی؛
برای مهار کردن گاو وحشی قدرت مطلق شاه تلاش کرد، برای اینکه کسی تو این مملکت ادعای خدایی نکنه؛
اونقدر جنگید تا جونش رو فدای سرزمینش کرد

 یه روز یه لره...
اسمش کریم خان زند بود، موسس سلسله زندیه؛
ساده زیست، نیک سیرت و عدالت پرور بود و تا ممکن می شد از شدت عمل احتراز می کرد

 یه روز یه قزوینی یه...
به نام علامه دهخدا ؛
از لحاظ اخلاقی بسیار منحصر بفرد بود و دیوان پارسی بسیار خوبی برای ما بر جا نهاد

یه روز ما همه با هم بودیم...، ترک و رشتی و لر و اصفهانی
تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند و قفل دوستی ما رو شکستند... ؛
 حالا دیگه ما برای هم جوک می سازیم، به همدیگه می خندیم!!! و اینجوری شادیم
ولی این  فرهنگ ایرانی نیست.
پس با همدیگه بخندیم نه به همدیگه

 نوشته شده توسط مجید کمالو در سه شنبه 90/4/21 و ساعت 3:6 عصر | نظرات دیگران()

بی‌گاهان
به غربت
به زمانی که خود درنرسیده بود ــ
 
چنین زاده شدم در بیشه‌ی جانوران و سنگ،
و قلب‌ام
در خلأ
تپیدن آغاز کرد.
 
?
 
گهواره‌ی تکرار را ترک گفتم
در سرزمینی بی‌پرنده و بی‌بهار.
 
نخستین سفرم بازآمدن بود از چشم‌اندازهای امیدفرسای ماسه و خار،
بی‌آنکه با نخستین قدم‌های ناآزموده‌ی نوپاییِ خویش به راهی دور رفته باشم.
 
نخستین سفرم
بازآمدن بود.
 
?
 
دوردست
امیدی نمی‌آموخت.
لرزان
      بر پاهای نو راه
                        رو در افقِ سوزان ایستادم.
دریافتم که بشارتی نیست
چرا که سرابی در میانه بود.
 
?
 
دوردست امیدی نمی‌آموخت.
دانستم که بشارتی نیست:
این بی‌کرانه
              زندانی چندان عظیم بود
                                            که روح
از شرمِ ناتوانی
در اشک
          پنهان می‌شد.

احمد شاملو


 نوشته شده توسط مجید کمالو در سه شنبه 90/4/21 و ساعت 3:3 عصر | نظرات دیگران()

آهسته تر بیا غوغا نکن که دلم با شور دردناک نفس های گرم تو بی تاب می شود . آهسته تر بیا،دلواپسم نکن، برای خاطره بازی فرصت ، همیشه هست . وقتی تو می رسی احساس می کنم سکوت می شکند ثانیه ها گرم می شوند فاصله ، از لای انتظار پنجره فرار می کند آغوش می شود تمام تنم از نگاه تو جایی برای کلام نیست خاطره ، خود با تمام آنچه هست میان چشم های عاشق ما حرف می زند و آرام برگ می خورد وقتی تو می رسی زندگی ، با تو می رسد لبخند ، با تو می رسد احساس می کنم جایی ، میان پلک های مدام اضطراب برای ما ساخته اند احساس می کنم ما را درون هاله ای از عطر و آرزو انداخته اند . وقتی تو می رسی عاشق تر از همیشه ی حرف ها،حرف می زنم شیرین تر از همیشه ی بغض ها،بغض می کنم وقتی تو می رسی من، به تمام آنچه دوست دارمَش می رسم...!


 نوشته شده توسط مجید کمالو در سه شنبه 90/4/21 و ساعت 2:58 عصر | نظرات دیگران()

ســـن یاریمین قاصدی سـن
ایلش ســنه چــــای دئمیشم
خـــیالینی گــــوندریب دیــــر
بسکی من آخ ، وای دئمیشم
آخ گئجه لَـــر یاتمـــــامیشام
مــن سنه لای ، لای دئمیشم
ســـن یاتالــی ، مـن گوزومه
اولـــدوزلاری ســـای دئمیشم
هــر کـــس سنه اولدوز دییه
اوزوم ســــــــــنه آی دئمیشم
سننن ســـورا ، حــــیاته من
شـیرین دئسه ، زای دئمیشم
هــر گوزلدن بیــر گـــول آلیب
ســن گـــوزه له پای دئمیشم
سنین گـــون تــک باتماغیوی
آی بـــاتـــانـــا تــــای دئمیشم
اینــدی یــایــا قــــیش دئییرم
ســـابق قیشا ، یای دئمیشم
گــاه تــوییوی یاده ســــالیب
من ده لی ، نای نای دئمیشم
ســونــــرا گئنه یاســه باتیب
آغــــلاری های های دئمیشم
عمـــره ســورن من قره گون
آخ دئــمــیشم ، وای دئمیشم


 نوشته شده توسط مجید کمالو در سه شنبه 90/4/21 و ساعت 2:53 عصر | نظرات دیگران()

فکر نمی کردیم جدایی جانگداز بنماید ،‌دوست داشتنی ترین احساسها نیز از فراق هزارساله غمگین می شوند.

دلمان قرص است که می آیی

به ظلمت آسمان ناامید نمی شویم ،‌طلوع و فرداها را می شماریم و جمعه ها را . مگر چه داشت این دل ما که آمدنت را می لرزاند .

چشمانمان کوچکتر از آنند که بودنت را حس کنند اما قلبهامان سرشار از عطر انتظار توست .

ای صاحب دلها ، نوازشهایت و نگاههایت را از ما دریغ مکن .

دیگر اشکهامان تاب ایستادن ندارند گویی تو می خوانی شان . کاش دلهای سردرگم و خسته مان را نیز می خواندی ، کاش حس حضورت در چشمها گل می داد و نه فقط در دلها که گاه شرم دارم از چشمانم که لیاقت قدوم خجسته ات را ندارند

نکند عادت کنیم به دوری ات . نکند از یاد ببریم دلها را که اشتیاق گاه دردناک می شود و شیطان قطره های عقل در دل مشتاق می چکد .

گاه می خواهم چشمانم را به روی هر چه تاریکی است ببندم و طراوت حضورت را معصومانه حس کنم

زمانی که فقط بهار است و زمستان سرد از شرم آغوش گرم تو رنگ باخته است

زمانی که اگر مرغ عشقی عاشق باشد بی اعتنا به قفس آواز می خواند

زمانی که رنگها رنگی اند و گلاب بوی گل محمدی می دهد

وه که چه زیباست ،‌نه اشکی ،‌نه دردی و نه دل نگرانی سراسر تازگی و شور و قرار

پس بیا و زیبایی کن ...

بیا ...


 نوشته شده توسط مجید کمالو در سه شنبه 90/4/21 و ساعت 2:46 عصر | نظرات دیگران()

در آزمون درسی مدرسه شیوانا یکی از شاگردان نتوانست نمره قبولی را بدست آورد و نفر آخر شد. او از این بابت خیلی ناراحت بود. مضاف بر اینکه بقیه شاگردان نیز سربه سرش می گذاشتند و دائم او را نفر آخر صدا می زدند. او غمگین و ناراحت به درختی گوشه حیاط مدرسه تکیه داده بود و به دیوار روبرو خیره شده بود. شیوانا ناراحتی شاگردش را دید.
نزد او رفت و کنارش روی زمین نشست و از او پرسید: "از اینکه نفر آخر شدی خیلی ناراحتی!؟" شاگرد گفت: "آری استاد! هیچ فکر نمی کردم آخرین نفر شدن اینقدر سخت باشد. بخصوص اینکه دلیل این کوتاهی هم نه به خاطر نفهمیدن درس بلکه به خاطر تنبلی و بازیگوشی بود. این حق من نبود که نفر آخر شوم. ولی به هر حال تنبلی کار خودش را کرد و آن اتفاقی که نباید بیافتد افتاد."
شیوانا گفت: "همیشه در هر آزمونی یک نفر هست که کمترین نمره را می گیرد و نفر آخر می شود. آن یک نفر از این بابت همیشه خیلی غصه دار می شود و برای مدتی احساس ناخوشایندی را در وجود خود حس می کند، که حس ناخوشایند برای بعضی حتی غیر قابل تحمل و عذاب آور است. تو اکنون با نفر آخرشدن نگذاشتی که این حس بد سراغ بقیه دوستانت در مدرسه برود. پس از این بابت تو به یکی از بچه های ضعیف این مدرسه کمک کردی. شاید اگر اینجوری به مساله نگاه کنی، ناراحتیت قابل تحمل تر شود. در اوج شکست هم همیشه می توان دلیلی برای آرامتر شدن پیدا کرد. مهم این است که این دلیل را خودت پیدا کنی و نگذاری غم بیش از حد بر وجودت غلبه کند. بلکه برعکس شکست تلنگری شود برای اینکه با انگیزه ای چند صد برابر قبل تلاش کنی."
شیوانا این را گفت و از کنار شاگردش دور شد. شاگرد هنوز آنجا نشسته بود، اما دیگر مثل قبل زیاد ناراحت نبود!

 نوشته شده توسط مجید کمالو در سه شنبه 90/4/21 و ساعت 2:39 عصر | نظرات دیگران()

دریای من

تشنه ام بارش خورشید , تمنای من است

آسمان , وسعت این آبی , دریای من است

روزهایم همه ابری ست , دلم بارانی است

باد پاییز گره خورده به دنیای من است

من نمیدانم ای عمر شتابت از چیست ؟

لحظه ای صبر که هنگام تماشای من است

  یک نفر روزی بر لاله رخی بد می گفت

گفتم این خفته که میبینی زیبای من است

آفتابا به زمستانم اگر می ایی

جاده برفی ست , نشانم , اثر پای من است .




 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/20 و ساعت 10:46 صبح | نظرات دیگران()
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 25
بازدید دیروز: 25
مجموع بازدیدها: 241659
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه