کسی که حکمتی را نشر داد، با آن یاد می شود . [امام علی علیه السلام]
 
امروز: جمعه 03 اسفند 3

.....و گنجشک روی بلند ترین درخت دنیا نشسته و چشم به آدمیان دوخته بود عده ای را خوشبخت دید و عده‌ای را بدبخت ، جمعی غرق در ثروت و جمعی دگر در فقر و تنگدستی ، دسته ای در سلامت ودسته ای به بیماری و ... هزاران گروه که هر یک را حالی بود .

خدا گفت : به چه می نگری ؟

گنجشک گفت : به احوال آفریده هایت .

خدا گفت : چه می بینی ؟

گنجشک گفت : درعجبم ، از عدل و احسان تو به دور است که عده ای بدین سان و عده ای ...

خدا گفت : آیا پاسخی بر شگفتیت می یابی ؟

گنجشک گفت : تنها بر این باورم که در حق آفریده هایت ظلم نخواهی کرد .

خدا گفت : تندرستان را آفریدم تا به بیماران بنگرند و مرا برای سلامتی خود سپاس گویند وبیماران را تا نظر بر تندرستان انداخته با شکیبایی به درگاهم دعا کنند که سلامت نصیب شان گردانم .

توانگران راآفریدم تا به تهیدستان بنگرند و مرا به واسطه توانگرییشان شکر کنند و به فراموشی نسپارند تهیدستان را ... و تهیدستان را که چشم به توانگران دوخته و مرا در رفع تنگدستی شان بخوانند.

واین همه را آفریدم تا در خوشحالی و بدحالی ، در سلامت و بیماری و در هر حال بیازمایم شان .

هر که را به واسطه آنچه می‌کند سوال خواهم کرد.

 نوشته شده توسط مجید کمالو در چهارشنبه 90/4/1 و ساعت 9:40 صبح | نظرات دیگران()

من آمده ام تا حرفی را بگویم

اگر پیش از آنکه بگویمش،


مرگ صدایم را خاموش کند،


"فردا" آن ناگفته را بر زبان خواهد آورد.


من اینجایم، زنده


اگر مرگ چشمانم را ببندد


و اگر مرگ هوا را از من دریغ کند،


با روحم زندگی خواهم کرد


آمده ام تا برای تو و در میان همه باشم


و آنچه راکه من امروز با یک زبان می گویم


فردا آن را با هزاران زبان خواهند گفت

 نوشته شده توسط مجید کمالو در چهارشنبه 90/4/1 و ساعت 9:34 صبح | نظرات دیگران()

صبر به معنای تحمل زیباست.
صبوری و بردباری لازمه ی یک زندگی سالم است، شتاب و عجله آفت زندگی امروز بشر می باشد. عجله، رشد معنوی و خلاقیت انسان را متوقف می سازد.
ذهن عجول، آشفتگی به بار میآورد.
شتاب و عجله، ذاتی ذهنیت دنیای مدرن شده است.
دنیای مدرن، شکیبایی را از یاد برده است و همین امر دلیل بی ثمری وجود آرامش درزندگی انسان میباشد.
چرا که به دنبال نتیجه ی فوری هر عمل هستند.
اگر آرام باشیم وشکیبایی پیشه کنیم و انتظار را اصل اساسی حرکت های خویش بشماریم آنگاه درخت هدف خیلی زود به بار خواهد نشست.
هر چه این صبوری ژرفتر باشد، نتیجه عمیقتر خواهد بود .


 نوشته شده توسط مجید کمالو در چهارشنبه 90/4/1 و ساعت 9:32 صبح | نظرات دیگران()

مردی در جهنم بود که فرشته ای برای کمک به او آمد و گ?ت: من تو را نجات می دهم برای اینکه تو روزی کاری نیک انجام داده ای. فکر کن ببین آن را به خاطر می آوری یا نه؟
او فکر کرد و به یادش آمد که روزی در راهی که میرفت عنکبوتی را دید اما برای آنکه او را له نکند راهش را کج کرد و از سمت دیگری عبور کرد.
فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد و فرشته گفت تار عنکبوت را بگیر و بالا برو تا به بهشت بروی. مرد تار عنکبوت را گرفت در همین هنگام جهنمیان دیگر هم که فرصتی برای نجات خود یافتند به سمت تار عنکبوت دست دراز کردند تا بالا بروند، اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیفتد که ناگهان تار عنکبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد. فرشته با ناراحتی گفت: تو تنها راه نجاتی را که داشتی با فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران از دست دادی.دیگر راه نجاتی برای تو نیست و بعد فرشته ناپدید شد...!

 نوشته شده توسط مجید کمالو در چهارشنبه 90/4/1 و ساعت 9:29 صبح | نظرات دیگران()


در افسانه ها آمده روزی که خـداوند جهـان را آفرید فرشـتگان مقرب را
به بارگاه خـود فرا خـواند و از آنهـا خواست تا برای پنهـان کـردن راز زنـدگی
پیشنهاد بدهنـد .
یکی از فرشتگان به پروردگار گ?ت : خداوندا آن را در زیرزمین مدفون کن .
فرشته دیگـری گ?ت : آن را در زیر دریاها قرار بـده .
وسـومی گ?ت : راز زنـدگی را در کوهـها قرار بده .
ولی خـداوند فرمود : اگرمن بخواهم به گفته های شما عمل کنم فقط
تعـداد کمی از بنـدگانم قادر خواهند بود آن را بیـابنـد ؛ در حالی که من
می خواهم راز زنـدگی در دسترس همه بنـدگانم باشـد .
در این هنگام یکی از فرشتگان گ?ت : فهـمیدم کجا ؛ ای خدای مهربان
راز زندگی را در قلب بنـدگانت قرار بده زیرا هیچکس به این فکر نمی ا?تد
که برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند .

 نوشته شده توسط مجید کمالو در چهارشنبه 90/4/1 و ساعت 9:27 صبح | نظرات دیگران()

روزی مردی به خونه اومد و دید که دختر سه ساله اش قشنگترین و گرونترین کاغذ کادوی موجود در کمد اون رو تیکه تیکه کرده و با اون یه جعبه کفش قدیمی رو تزیین کرده !!! مرد دخترک رو بخاطر اینکار تنبیه کرد و دختر کوچولو اون شب با گریه به رختخواب رفت و خوابید. فردا صبح وقتی مرد از خواب بیدار شد و چشاش رو باز کرد ، دید که دخترک بالای سرش نشسته و جعبه تزیین شده رو به طرف اون دراز کرده!! مرد تازه یادش اومد که امروز ، روز تولدشه و دختر کوچولوش اون کاغذ رو برای تزیین کادوی تولد اون استفاده کرده. با شرمندگی دخترش رو بوسید و جعبه رو از اون گرفت و درش رو باز کرد. اما در کمال تعجب دید که جعبه خالیه !!! مرد دوباره به دخترش پرخاش کرد که : « جعبه خالی که هدیه نمیشه!! باید توش یه چیزی میذاشتی !!!». دخترک با تعجب به صورت پدرش خیره شد و گفت : « اما این جعبه خالی نیست. من دیشب هزار تا بوس توش گذاشتم تا هروقت دلت برام تنگ شد یکی از اونا رو برداری و استفاده کنی از اون روز به بعد ، پدر همیشه اون جعبه رو همراه خودش داشت و هروقت دلتنگ دخترش می شد در اون رو باز می کرد و با برداشتن یه بوسه آروم می گرفت. هدیه کار خودش رو کرده بود

 نوشته شده توسط مجید کمالو در چهارشنبه 90/4/1 و ساعت 9:24 صبح | نظرات دیگران()

در آرام ترین ساعات شب ، هنگامی که در عالم خواب و بیداری بودم ، هفت خویشتن من دور هم نشستند و نجوا کنان چنین گ?تند :
خویشتن اول : من در تمام این سالها در تن این دیوانه بوده ام ، و کاری نداشتم جز اینکه روز دردش را تازه کنم و شب اندوهش را بر گردانم .
من دیگر تاب تحمل این وضع را ندارم و اکنون شورش می کنم .
خویشتن دوم : برادر ، حال تو از من بهتر است ، زیرا کار من این است که خویشتن شاد این دیوانه باشم .
من خنده های او را می خندم و سرود ساعت های خوش او را می سرایم و با پاهایی که سه بال دارد اندیشه های روشن او را می رقصم .
منم که باید بر این زندگی ملال آور شورش کنم .
خویشتن سوم : پس تکلیف من ، خویشتن عشق ، چه می شود که داغ مشعل سوزان شهوات وحشی و امیال خیال آمیز هستم ؟
منم که بیمار عشقم و باید بر این دیوانه بشورم .
خویشتن چهارم : از میان شما ، من از همه نگون بخت ترم ، چون کاری جز نفرت پلید و انزجار ویرانگر به من نداده اند .
منم آن خویشتن طوفانی که در سیاه ترین درکات دوزخ به دنیا آمده ام و باید سر از خدمت این دیوانه بپیچم .
خویشتن پنجم : نه ، منم آن خویشتن اندیشمند ، خویشتن خیال با? ، خویشتن گرسنگی و تشنگی ، آن که مدام
در پی چیز های نا شناخته و چیز های نیا فریده می گردد و دمی آسایش ندارد . منم آنکه باید شورش کند ، نه شما!!!
خویشتن ششم : من خویشتن کارگرم ، خویشتن زحمت کشی که با دستان شکیبا و چشمان آرزومند ، روز ها را صورت می بخشم و
عناصر بی شکل را به شکل های تازه و عدیدی درمی آورم ، منم آن تنهایی که باید بر این دیوانه بشورم .
خویشتن هفتم : شگفتا! که همه شما می خواهید در برابر این مرد سر به شورش بر دارید ، زیرا
یکایک شما وظیفه مقدری بر عهده دارید که باید به انجام برسانید.
آه ! ای کاش من هم مانند شما بودم، خویشتنی با تکلیف معین ! ولی من تکلیفی ندارم ، من خویشتن بی کاره ام ،
آنکه در لامکان و لازمان خالی و خاموش نشسته است ، هنگامی که شما سر گرم بازسازی زندگی هستید.
ای همسایگان ، آیا شما باید شورش کنید یا من؟
هنگامی که خویشتن هفتم این گونه سخن گ?ت ، آن شش خویشتن دیگر با دلسوزی به او نگریستند ولی چیزی نگفتند .
و هر چه از شب بیشتر گذشت ، یکی پس از دیگری در آغوش تسلیم و رضای شیرینی به خواب ر?تند.
اما خویشتن هفتم همچنان چشم به هیچ دوخته بود ، که در پس همه چیز است.

 نوشته شده توسط مجید کمالو در چهارشنبه 90/4/1 و ساعت 9:18 صبح | نظرات دیگران()

پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.


پسر بچه پرسید: یک بستنی میوه ای چند است؟ پیشخدمت پاسخ داد: پنجاه سنت. پسر بچه دستش را

در جیبش فرو برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید : یک بستنی ساده چند است؟ در همین

حال تعدادی از مشتریان در اتتظار میز خالی بودند. پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد : 35 سنت. پسر دوباره

سکه هایش را شمرد و گفت: لطفا یک بستنی ساده. پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت.

پسرک نیز پس از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت. وقتی پیشخدمت بازگشت، از آنچه دید حیرت کرد

. آنجا در کنار ظرف خالی بستنی دو سکه پنج سنتی و پنج سکه یک سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت


 نوشته شده توسط مجید کمالو در چهارشنبه 90/4/1 و ساعت 9:10 صبح | نظرات دیگران()

یک مورچه ای بود در ولایت غربت که روزهامی رفت به صحرا و گندم و جو جمع می کرد برای زمستان. یک روز که رفته بود برای جمع کردن غله، یک دانه گندم پیدا کرد و به نیش کشید و حرکت کرد به طر? لانه اش. ناگهان باد وزید و دانه گندم را از دست و دهان مورچه گر?ت و با خودش برد. مورچه به باد گفت:«ای باد تو چقدر زور داری» باد گفت : « پدر آمرزیده، من اگر زور داشتم که برج های بالای شهر، راهم را سد نمی کردند». مورچه گفت : «ای برج های بالای شهر، شماها چقدردارید.»برج ها گفتند: « ما اگر زور داشتیم که نیازی به مجوز شهردار نداشتیم.» مورچه گفت:« ای شهردار تو چقدر زور داری.» شهردار گفت:« من اگر زور داشتم که قوه قضاییه مرا دستگیر نمی کرد.» مورچه گفت:« ای قوه قضاییه تو چقدر زور داری.» قوه قضاییه گفت:« من اگر زور داشتم بعضی جراید از من انتقاد نمی کردند.» مورچه گفت:« ای جرایدشما چقدر زور دارید.» جراید گفتند:« اگر ما زور داشتیم که کاغذمان گیر وزارت ارشاد نبود.» مورچه گفت: «ای وزیر ارشاد تو چقدر زور داری.» وزیر ارشاد گفت:« اگر من زورداشتم که محتاج رای اعتماد نمایندگان مجلس نبودم.» مورچه گفت: « ای نمایندگان شماها چقدر زور دارید.» نمایندگان گفتند:« ما اگر زور داشتیم که نیازمند رای مردم نبودیم.» مورچه گفت: «ای مردم شما چقدر زور دارید.» مردم گفتند:« ما اگر زور داشتیم بقال به ما جنس گرون نمی داد.» بقال گفت: « من اگه زور داشتم آفتاب ماست های مرا نمی ترشاند » مورچه گفت:«ای آفتاب تو چقدر زور داری» آفتاب گ?ت : « من اگه زور داشتم دختر کدخدا نمی گفت که تو در نیا من در آمدم» مورچه گفت:« ای دختر کدخدا تو چقدر زور داری» دختر کدخدا گفت:« من اگه زور داشتم که زن کشاورز نمی شدم» مورچه گفت:« ای کشاورز تو چقدر زور داری» کشاورز گفت:« من اگه زور داشتم که از ترس تو گندم هایم را توی انبار قایم نمی کردم»مورچه یک کمی رفت توی فکر. بعد نگاهی به بازوهایش کرد،سینه اش را داد جلو و رفت به مزرعه. گوش باد را گرفت و پرتش کرد پشت کوه قاف ! بعد هم دانه گندم اش را برداشت وبرد به لانه اش

 نوشته شده توسط مجید کمالو در چهارشنبه 90/4/1 و ساعت 9:4 صبح | نظرات دیگران()

شهسواری به دوستش گ?ت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.میخواهم ثابت کنم که او

فقط بلد است به ما دستور بدهد، وهیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند

دیگری گفت:موافقم .اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم

وقتی به قله رسید ند ، شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند:سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید وآنها

را پایین ببرید

شهسوار اولی گ?ت: می بینی؟ بعداز چنین صعودی ،از ما می خواهد که بار سنگین تری را حمل کنیم.محال است که اطاعت کنم

دیگری به دستور عمل کرد. وقتی به دامنه کوه رسید، هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را که شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن کرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند.

مرشدمی گوید:تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند

رام کنندگان حیوانات سیرک برای مطیع کردن فیلها از ترفند ساده ای است?اده می کنند.زمانی که حیوان هنوز بچه است، یکی از پاهای او را به تنه درختی می بندند. حیوان جوان هر چه تلاش می کند نمی تواند خود را از بند خلاص کند اندک اندک ای عقیده که تنه درخت خیلی قوی تر از اوست در فکرش شکل می گیرد.وقتی حیوان بالغ و نیرومند شد ،کافی است شخصی نخی را به دور پای فیل ببندد و سر دیگرش را به شاخه ای گره بزند. فیل برای رها کردن خود تلاشی نخواهد کرد

پای ما نیز ، همچون فیلها،اغلب با رشته های ضعی? و شکننده ای بسته شده است ، اما از آنجا که از بچگی قدرت تنه درخت را باور کرده ایم، به خود جرات تلاش کردن نمی دهیم،

غافل از اینکه برای به دست آوردن آزادی ، یک عمل جسورانه کافیست


 نوشته شده توسط مجید کمالو در چهارشنبه 90/4/1 و ساعت 8:52 صبح | نظرات دیگران()
<   <<   21   22      >
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 9
بازدید دیروز: 11
مجموع بازدیدها: 247624
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه