کمالو مجید
توی یه موزه معروف که با سنگهای مرمر کف پوش شده بود،
یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود،با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت: این منصفانه نیست!
چرا همه پا روی من میذارن تا تو رو تحسین کنن؟! مگه یادت نیست؟! ما هر دومون تو یه معدن بودیم، مگه نه؟ این عادلانه نیست! من خیلی شاکیم!
مجسمه لبخندی زد و آروم گفت: یادته روزی که مجسمه ساز خواست روت کار کنه، چقدر سرسختی و مقاومت می کردی؟
سنگ پاسخ داد: آره ، آخه ابزارش به من آسیب می رسوند. آخه گمون کردم می خواد آزارم بده.آخه تحمل اون همه درد و رنج رو نداشتم.
و مجسمه با همون آرامش و لبخند ملیح ادامه داد که:
ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواد ازم چیزی بی نظیر بسازه. به طور حتم بناست به یه شاهکار تبدیل بشم.
به طور حتم در پی این رنج،گنجی هست.
پس بهش گفتم: هر چی می خوای ضربه بزن، بتراش و صیقل بده! و درد کارهاش و لطمه هایی رو که ابزارش به من می زدن رو به جون خریدم. و هر چی بیشتر می شدن،بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر شوم!
پس امروز نمی تونی دیگران رو سرزنش کنی که چرا روی تو پا می ذارن و بی توجه عبور می کنن.
رنج و سختی ها هدایای خالق مهربون هستیه به من و تو.
پس بیا از این به بعد به هر مسأله و مشکلی سلام کنیم و بگیم:((خوش اومدی((
و از خودمون بپرسیم: این بار اون لطیف بزرگوار چه موهبت و هدیه ای برامون فرستاده؟
دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند.بین راه بر سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.
یکی از آنها از سر خشم بر چهره دیگری سیلی زد.
دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد ولی بدون آن که چیزی بگوید روی شن های بیابان نوشت: امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد.
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند. ناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزیذ و در برکه افتاد. نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد. بعد از آن که از غرق شدن نجات یافت بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد: امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد.
دوستش با تعجب از او پرسید: بعد از آنکه من با سیلی تو را آزردم تو آن جمله را روی شن های صحرا نوشتی ولی حالا این جمله را روی صخره حک می کنی؟
دیگری لبخندی زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار می دهد باید روی شن های صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما می کند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یاد ها ببرد.
افسانه قدیمی ای وجود دارد که شخصی کلید منزل خود را در مقابل درب خانه گم کرد ولی به دنبال کلید در کوچه می گشت وقتی دلیل
این کار را از او پرسیدند دلیل این کارش را روشن بودن کوچه و تاریکی درب منزل عنوان می کرد .
• این افسانه شاهد این است که ما در بسیاری از موارد برروی آشناترین وساده ترین راه حلها پافشاری واصرار می کنیم در حالیکه ممکن
است کلید حل مشکل در کوچه روشن نباشد بلکه در خفا وتاریکی باشد.این را باید به خاطر سپرد اگر راه حل آنقدر ساده باشد که همگان
بتوانند به آن دست بیابند پس چرا و چگونه است که تا کنون مسئله حل نشده و به قوت خود باقی است
روزی در پارک شهر زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می کردند.زن رو به مرد کرد و گفت: «پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می رود، پسر من است.»
مرد در جواب گفت: «چه پسر زیبایی!» و در ادامه گفت: «او هم پسر من است.» و به کودکی که تاب بازی می کرد اشاره کرد.
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد:«تامی، وقت رفتن است.»
تامی که دلش نمی آمد از تاب پایین بیاید، با خواهش گفت: «بابا جان، فقط 5 دقیقه! باشد؟»
مرد سرش را تکان داد و قبول کرد. مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند. دقایقی گذشت و پدر دوباره پسرش را صدا زد: «تامی، دیر می شود، برویم.» ولی تامی با خواهش کرد: «5دقیقه، این دفعه قول می دهم.»
مرد لبخندی زد و باز قبول کرد. زن رو به مرد کرد و گفت: «شما، آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی کنید پسرتان با این کارها لوس بشود؟»
مرد جواب داد: «دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواری زیر گرفت و کشت. من هیچ گاه برای سام وقت کافی نگذاشته بودم و همیشه به خاطر این موضوع غصه می خورم. ولی حالا تصمیم گرفته ام این اشتباه را در مورد تامی تکرار نکنم. تامی فکر می کند 5 دقیقه بیش تر برای بازی کردنه وقت دارد ولی حقیقت آن است که من، 5 دقیقه بیشتر وقت می دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم. 5 دقیقه ای که دیگر هرگز نمی توانم بودن در کنار سام از دست رفته ام را تجربه کنم.
فرشته کنار بسترش آمد و قرصی نان برایش آورد و گفت: چیزی بخور! پهلوان رنجور. سال هاست که چیزی نخورده ای. گرسنگی از پای درت می آورد. ما چیزی نمی خوریم چون فرشته ایم و نور می خوریم.
تو اما آدمی ، و آدم ها بسته نان و آبند.
پهلوان رنجور لبخند زد، تلخ و گفت: تو فرشته ای و نور می خوری، ما هم آدمیم و گاهی به جای نان و آب، غیرت می خوریم. تو اما نمی دانی غیرت چیست، زیرا آن روز که خدای غیور غیرت را قسمت می کرد تو نبودی و ما همه غیرت آسمان را با خود به زمین آوردیم.
فرشته گفت: من نمی دانم اینکه می گویی چیست، اما هر چه که باشد ضروری نیست، چون گفته اند که آدم ها بی آب و بی نان می میرند. اما نگفته اند که برای زندگی بر زمین ، غیرت لازم است.
پهلوان گفت: نگفته اند تا آدم ها خود کشفش کنند. نگفته اند تا آدم ها روزی بپرسند چرا آب هست و نان هست و زندگی نیست؟
نگفته اند تا آدم ها بفهمند آب را از چشمه می گیرند و نان را از گندم. اما غیرت را از خون می گیرند و از عشق و غرور.
فرشته چیزی نگفت چون نه از عشق چیزی می دانست و نه از خون و نه از غرور.
فرشته تنها نگاه می کرد.
پهلوان به فرشته گفت : بیا این نان را با خودت ببر. هیچ نانی دیگر ما را سیر نخواهد کرد. ما به غیرت خود سیریم.
فرشته رفت. فرشته نان را با خود به آسمان برد و آن را بین فرشته ها قسمت کرد و گفت: این نان را ببویید.این نان متبرک است. این نان به بوی غیرت یک انسان آغشته است.
جلسه داشت شروع می شد و هیات نمایندگی انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خودش بنشیند اما پیرمرد اصلاً نگاهشان هم نمی کرد.
جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای انگلستان نشسته اید و جای شما آن جاست.
کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد که مصدق بالاخره به حرف آمد و گفت:خیال می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی انگلیس کدام است؟ نه آقای رییس، خوب می دانیم جایمان کجاست اما راستش را بخواهید چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستن برای خاطر این بود تا دوستان بدانند برجای ایشان نشستن یعنی چه. او اضافه کرد که سال های سال است که دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست.
با همین ابتکار و حرکت عجیب بود که تا انتهای نشست فضای جلسه تحت تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفت و در نهایت هم انگلستان محکوم شد.
از کمک به او منصرف شد و به سفرش ادامه داد. اما فریاد مردِ محتضر او را متوقف کرد:
” ترکم نکن ! دارم می میرم بیا جلو! بیا، ما دوست قدیمی هستیم . تو پدر صمعانی ، من هم نه دزدم و نه دیوانه “
کشیش با کنجکاوی به مرد نزدیک شد، اما او را نشناخت با کمی ترس پرسید تو کی هستی؟
مرد گفت من شیطان ام !
کشیش پس از دقت بر بدن کج ومعوج او فریادی از وحشت کشید و گفت :
خداوند تو را به من نشان داد تا تنفرم از تو بیشتر شود. نفرین بر تو. تو باید بمیری.
شیطان گفت : ” بیا زخمهای مرا ببند… تو نمیفهمی چه میگویی! اینجا عده ای فرشته به من حمله کردند ومیکاییل با شمشیر دو لبه اش ضربه ای کاری به من وارد کرده.”
کشیش گفت خدا را شکر که میکاییل بشر را از شر شیطان نجات داد .
شیطان گفت :
“تو مرا نفرین میکنی؟ در حالیکه هرچه قدرت وثروت است از من داری. بازار حرفه تو بدون من کساد است. اگر من بمیرم ، تو هم از گرسنگی می میمیری چون مردم دیگر گناه نمیکنند وبه تو نیازی ندارند. مگر کار تو این نیست که به مردم هشدار بدهی به دام من نیفتند. اگر من اینجا بمیرم تو و کلیسا دیگر به چه دردی میخورند؟ بیا تا تاریک نشده من را نجات بده...”
پدر صمعان شیطان را کول کرد وبطرف خانه راه افتاد ودر راه برای نجات شیطان دعا میکرد !!!
زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟...
گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید.مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.کوروش رو به کزروس کرد و گفت ،
ثروت من اینجاست.
اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم .
لبخند می زنه
زن اما "می فهمه"مرد دروغ میگه:راستشو بگو یه چیزیت هست
تلفن زنگ می زنه
دوست زن پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره
زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم.جدا متاسفم که بدقولی می کنم.شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم!
مرد داغون می شه
"می خواست تنها باشه"
...............................................................................
مرد از راه می رسه
زن ناراحت و عبوسه
مرد:چی شده؟
زن:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه)
مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارش
زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه دو قطره اشک می ریزه
مرد اما باز هم "نمی فهمه"زن دروغ میگه.
تلفن زنگ می زنه
دوست مرد پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
(زن در دلش خدا خدا می کنه که مرد نره )
مرد خطاب به دوستش: الان راه می افتم!
زن داغون می شه
"نمی خواست تنها باشه"
.............................................................................
و این داستان سال های سال ادامه داشت و زن ومرد در کمال خوشبختی و تفاهم در کنار هم روزگار گذراندند....
و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد....
حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.
پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟
پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.
پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟
آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.مادر هیچ نگفت و خاموش ماند.