سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
نمازگزار محبّت فرشتگان و هدایت وایمان و نور معرفت دارد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
امروز: سه شنبه 103 آذر 6

هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده.

شک کرد که همسایه اش آن را   دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.

متوجه شد همسایه اش در دزدی   مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ   میکند ...

آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و   نزد قاضی برود !

اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد !!!

زنش آن را جابه جا کرده   بود...

مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت :

و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند...! 

 


سخن روز :  اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش مکن شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی ... امام علی(علیه السلام)


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/3/23 و ساعت 11:34 صبح | نظرات دیگران()

روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است.

شیوانا نزد او   رفت و جویای حالش شد...

شاگرد لب به سخن گشود و از بیوفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است !

شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خودحفظ کرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه باعشقش خداحافظی کند.

شیوانا با تبسم گفت : اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟

شاگرد با حیرت گفت: ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟

شیوانا با لبخند گفت: چه کسی چنین گفته است؟!  تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی.

بگذار دخترک برود! این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی .

معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد! دخترک اگررفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر!

بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند! به همین سادگی! 

   


سخن روز :      شیرینی یکبار پیروزی به تلخی صد بار شکست می‌ارزد. (سقراط)


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/3/23 و ساعت 11:33 صبح | نظرات دیگران()

"خواجه نصیر الدین " دانشمند یگانه ی روزگار در بغداد مرا درسی آموخت که همه درس بزرگان در همه ی زندگانیم برابر آن حقیر می نماید و آن این است :

در بغداد هرروز بسیار خبرها می رسید از دزدی , قتل و تجاوز به زنان در بلاد مسلمانان که همه از جانب مسلمانان بود . روزی خواجه نصیر الدین مرا گفت می دانی از بهر چیست که جماعت مسلمان از هر جماعت دیگر بیشتر گنه می کنند با آنکه دین خود را بسیار اخلاقی و بزرگمنش می دانند ؟

من بدو گفتم : بزرگوارا همانا من شاگرد توام و بسیار شادمان خواهم شد اگر ندانسته ای را بدانم .

خواجه نصیر الدین فرمود :

ای شیخ تو کوششها در دین مبین کرده ای و اصول اخلاق محمد که سلام خدا بر او باد را می دانی . و همانا محمد و جانشینانش بسیار از اخلاق گفته اند و از بامداد که مومن از خواب بر می خیزد تا  شبانگاه  , راه بر او شناسانده شده است

اما چه سری است که هیچ کدام از ایشان ذره ای بر اخلاق نیستند و بی اخلاق ترین مردمانند وآنکه اخلاق دارد نه از مسلمانی اش که از وجدان بیدار او است..

من بسیار سفرها کرده ام و از شرق تا غرب عالم و دینها و آیینها دیده ام . از "غوتمه ( بودا ) "در خاورزمین تا "مانی ایرانی" در باختر زمین که همانا پیروانشان چه نیکو می زیند و هرگز بر دشمنی و عداوت نیستند

آنها هرگز چون مسلمانان در اخلاقشان فرع و اصل نیست و تنها بنیان اخلاق را خودشناسی می دانند و معتقدند آنکه خود بشناسد وجدان خود را بیدار کرده و نیازی به جزئیات اخلاقی همچون مسلمانان ندارد

اما عیب اخلاق مسلمانی چیست ای شیخ ؟

در اخلاق مسلمانی هر گاه به تو فرمانی می دهند , آن فرمان " اما " و " اگر " دارد .

در اسلام تو را می گویند :

دروغ نگو ... اما دروغ به دشمنان اسلام را باکی نیست

غیبت مکن ... اما غیبت انسان بدکار را باکی نیست

قتل مکن ... اما قتل نامسلمان را باکی نیست .

تجاوز مکن ... اما تجاوز به نامسلمان را باکی نیست .

و این " اماها " مسلمانان را گمراه کرده و هر مسلمانی به گمان خود دیگری را نابکار و نامسلمان می داند و اجازه هر پستی را به خود می دهد و خدا را نیز از خود راضی و شادمان می بیند ..

و راز نابخردی مسلمانان در همین است ای شیخ .

از اسرار اللطیفه و الکسیله


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/3/23 و ساعت 11:32 صبح | نظرات دیگران()

آنچه را گذشته است فراموش کن و بدانچه نرسیده است رنج و اندوه مبر
قبل از جواب دادن فکر کن
هیچکس را تمسخر مکن
نه به راست و نه به دروغ قسم مخور
خود برای خود، زن انتخاب کن
به شرر و دشمنی کسی راضی مشو
تا حدی که می‌توانی، از مال خود داد و دهش نما
کسی را فریب مده تا دردمندنشوی
از هرکس و هرچیز مطمئن مباش
فرمان خوب ده تا بهره خوب یابی
بیگناه باش تا بیم نداشته باشی

سپاس دار باش تا لایق نیکی باشی
با مردم یگانه باش تا محرم و مشهور شوی
راستگو باش تا استقامت داشته باشی
متواضع باش تا دوست بسیار داشته باشی
دوست بسیار داشته باش تا معروف باشی
معروف باش تا زندگانی به نیکی گذرانی
دوستدار دین باش تا پاک و راست گردی
مطابق وجدان خود رفتار کن که بهشتی شوی
سخی و جوانمرد باش تا آسمانی باشی
روح خود را به خشم و کین آلوده مساز
هرگز ترشرو و بدخو مباش

در انجمن نزد مرد نادان منشین که تو را نادان ندانند
اگر خواهی از کسی دشنام نشنوی کسی را دشنام مده
دورو و سخن چین مباش، نزدیک انجمن دروغگو منشین
چالاک باش تا هوشیار باشی

سحر خیز باش تا کار خود را به نیکی به انجام رسانی
اگرچه افسون مار خوب بدانی ولی دست به مار مزن تا تو را نگزد و نمیری
با هیچکس و هیچ آیینی پیمان شکنی مکن که به تو آسیب نرسد
مغرور و خودپسند مباش، زیرا انسان چون مشک پرباد است
و اگر باد آن خالی شود چیزی باقی نمی‌ماند


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/3/23 و ساعت 11:32 صبح | نظرات دیگران()

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بربخورد

نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد

خطی ننویسم که آزار دهد کسی را

یادم باشد که روز و روزگار خوش است و تنها دل ما دل نیست

یادم باشد جواب کین را با کمتر از مهر و جواب دورنگی را با کمتر از صداقت ندهم

یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم و برای سیاهی ها نور بپاشم

یادم باشد از چشمه درس خروش بگیرم و از آسمان درس پاک زیستن

یادم باشد سنگ خیلی تنهاست . . .

یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند

یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن بدنیا آمده ام نه برای تکرار اشتباهات گذشتگان

یادم باشد زندگی را دوست دارم

یادم باشد هرگاه ارزش زندگی یادم رفت در چشمان حیوان بی زبانی که بسوی قربانگاه می رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم

یادم باشد می توان با گوش سپردن به آواز شبانه ی دوره گردی که از سازش عشق می بارد به اسرار عشق پی برد و زنده شد

یادم باشد معجزه قاصدکها را باور داشته باشم

یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر کس فقط بدست دل خودش باز می شود

یادم باشد هیچ گاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم

یادم باشد هیچ گاه از راستی نترسم و نترسانم

یادم باشد از بچه ها می توان خیلی چیزها آموخت

یادم باشد پاکی کودکیم را از دست ندهم

یادم باشد زمان بهترین استاد است

یادم باشد قبل از هرکار با انگشت به پیشانیم بزنم تا بعداً با مشت بر فرقم نکوبم

یادم باشد با کسی دشمنی نکنم شاید روزی دوستم شود

یادم باشد قلب کسی را نشکنم

یادم باشد زندگی ارزش غصه خوردن ندارد

یادم باشد پلهای پشت سرم را ویران نکنم

یادم باشد امید کسی را از او نگیرم شاید تنها چیزیست که دارد

یادم باشد که عشق کیمیای زندگیست

یادم باشد که آدمها همه ارزشمندند و همه می توانند مهربان و دلسوز باشند

یادم باشد زنده ام و اشرف مخلوقات


 نوشته شده توسط مجید کمالو در یکشنبه 90/3/22 و ساعت 12:25 عصر | نظرات دیگران()

در اولین جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست که کسی را بیابیم که تا به حال با او آشنا نشده ایم، برای نگاه کردن به اطراف ایستادم، در آن هنگام دستی به آرامی شانه‌ام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن کوچکی را دیدم که با خوشرویی و لبخندی که وجود بی‌عیب او را نمایش می‌داد، به من نگاه می‌کرد.

او گفت: "سلام عزیزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آیا می‌توانم تو را در آغوش بگیرم؟"

پاسخ دادم: "البته که می‌توانید"، و او مرا در آغوش خود فشرد.

پرسیدم: "چطور شما در چنین سن جوانی به دانشگاه آمده اید؟"

به شوخی پاسخ داد: "من اینجا هستم تا یک شوهر پولدار پیدا کنم، ازدواج کرده یک جفت بچه بیاورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمایم."

پرسیدم: "نه، جداً چه چیزی باعث شده؟" کنجکاو بودم که بفهمم چه انگیزه‌ای باعث شده او این مبارزه را انتخاب نماید.

به من گفت: "همیشه رویای داشتن تحصیلات دانشگاهی را داشتم و حالا، یکی دارم."

پس از کلاس به اتفاق تا ساختمان اتحادیه دانشجویی قدم زدیم و در یک کافه گلاسه سهیم شدیم،‌ ما به طور اتفاقی دوست شده بودیم، ‌برای سه ماه ما هر روز با هم کلاس را ترک می‌کردیم، او در طول یکسال شهره کالج شد و به راحتی هر کجا که می‌رفت، دوست پیدا می‌کرد، او عاشق این بود که به این لباس درآید و از توجهاتی که سایر دانشجویان به او می‌نمودند، لذت می‌برد، او اینگونه زندگی می‌کرد، در پایان آن ترم ما از رز دعوت کردیم تا در میهمانی ما سخنرانی نماید، من هرگز چیزی را که او به ما گفت، فراموش نخواهم کرد، وقتی او را معرفی کردند، در حالی که داشت خود را برای سخنرانی از پیش مهیا شده‌اش، آماده می‌کرد، به سوی جایگاه رفت، تعدادی از برگه‌های متون سخنرانی‌اش بروی زمین افتادند، آزرده و کمی دست پاچه به سوی میکروفون برگشته و به سادگی گفت: "عذر می‌خواهم، من بسیار وحشتزده شده‌ام بنابراین سخنرانی خود را ایراد نخواهم کرد، اما به من اجازه دهید که تنها چیزی را که می‌دانم، به شما بگویم"، او گلویش را صاف نموده و‌ آغاز کرد: "ما بازی را متوقف نمی‌کنیم چون که پیر شده‌ایم، ما پیر می‌شویم زیرا که از بازی دست می‌کشیم، تنها یک راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست یابی به موفقیت وجود دارد، شما باید بخندید و هر روز رضایت پیدا کنید."

"ما عادت کردیم که رویایی داشته باشیم، وقتی رویاهایمان را از دست می‌دهیم، می‌میریم، انسانهای زیادی در اطرافمان پرسه می‌زنند که مرده اند و حتی خود نمی‌دانند، تفاوت بسیار بزرگی بین پیر شدن و رشد کردن وجود دارد، اگر من که هشتاد و هفت ساله هستم برای مدت یکسال در تخت خواب و بدون هیچ کار ثمربخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هرکسی می‌تواند پیر شود، آن نیاز به هیچ استعداد خدادادی یا توانایی ندارد، رشد کردن همیشه با یافتن فرصت ها برای تغییر همراه است."

"متأسف نباشید، یک فرد سالخورده معمولاً برای کارهایی که انجام داده تأسف نمی‌خورد، که برای کارهایی که انجام نداده است"، او به سخنرانی اش با ایراد «سرود شجاعان»پایان بخشید و از فرد فرد ما دعوت کرد که سرودها را خوانده و آنها را در زندگی خود پیاده نماییم.

در انتهای سال، رز دانشگاهی را که سالها قبل آغاز کرده بود، به اتمام رساند، یک هفته پس از فارغ التحصیلی رز با آرامش در خواب فوت کرد، بیش از دو هزار دانشجو در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند، به احترام خانمی شگفت‌انگیز که با عمل خود برای دیگران سرمشقی شد که هیچ وقت برای تحقق همه آن چیزهایی که می‌توانید باشید، دیر نیست.


 نوشته شده توسط مجید کمالو در یکشنبه 90/3/22 و ساعت 12:23 عصر | نظرات دیگران()

 

   یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود که یک قایق کوچک ماهیگیری  از بغلش رد شد که توش چند تا ماهی بود. از مکزیکی پرسید: چقدر طول کشید که این  چند تا رو گرفتی؟ مکزیکی پاسخ داد: مدت زیادی طول نکشید.

آمریکایی: پس چرا بیشتر صبر نکردی که بیشتر ماهی گیرت بیاد؟

مکزیکی: چون همین تعداد هم برای سیر کردن خانواده ام کافیه.

آمریکایی: اما بقیه وقتت رو چه کار می کنی؟

مکزیکی: تا دیر وقت می خوابم، یک کم ماهیگیری می کنم، با بچه هایم بازی می کنم، بعد می رم تو دهکده می چرخم، نوشابه می خورم و با دوستانم شروع می کنیم به گیتار زدن و آواز خواندن و خوش گذرونی. خلاصه این هم زندگی ماست.

آمریکایی: ببین من تو هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم. تو باید بیشتر ماهیگیری کنی. اون وقت می تونی با پولش یه قایق بزرگتر بخری. بعد با درآمد اون چند تا قایق دیگه هم اضافه می کنی. اون وقت کلی قایق برای ماهیگیری داری!

مکزیکی: خوب بعدش چی؟

آمریکایی: به جای اینکه ماهی ها رو به واسطه بفروشی، اونها رو مستقیما به مشتری ها می دی و برای خودت کار و بار درست می کنی... بعدش کارخونه راه می اندازی و به تولیداتش نظارت می کنی... این دهکده کوچک را هم ترک می کنی و میری مکزیکوسیتی... بعدا لوس آنجلس و از اونجا هم نیویرک... اونجاست که دست به کارهاس مهمتری می زنی.

مکزیکی: اما آقا! این کار چقر طول می کشه؟ آمریکایی: پانزده تا بیست سال!

مکزیکی: اما بعدش چی آقا؟

آمریکایی: بهترین قسمتش همینه، موقع مناسب که گیرت اومد می ری و سهام شرکتت رو به قیمت خیلی بالا می فروشی! این کار برایت میلیون هادلار عایدی داره!

مکزیکی: میلیون ها دلار!!! آه! خب بعدش چی؟

آمریکایی: اون وقت بازنشسته می شوی! می ری یه دهکده ساحلی کوچک، جایی که می تونی تا دیر وقت بخوابی، یک کم ماهیگیری کنی، با بچه هایت بازی کنی، بری دهکده و یه نوشابه بنوشی و تا دیر وقت با دوستات گیتار بزنی و آواز بخونی و خوش بگذرونی...!!!

گاهی اوقات خوشبختی از آنچه که فکر می کنیم به ما نزدیکتر است.و اصلا نیازی نیست برای رسیدن به آن زمین و زمان را به هم بدوزیم. دروغ بگوئیم.کلاشی کنیم.                می بخوریم.منبر بسوزانیم.مردم آزاریم.اختلاس کنیم.رانت بخوریم.زیر آب بزنیم.بزنیم. بکشیم.بخوریم.آبرو ببریم. حرام بیاوریم.مسخره کنیم.پز بدیم............


 نوشته شده توسط مجید کمالو در یکشنبه 90/3/22 و ساعت 12:23 عصر | نظرات دیگران()

سقراط

در یونان باستان، سقراط به دانش زیادش مشهور و احترامی والا داشت. روزی یکی از آشنایانش، فیلسوف بزرگ را دید و گفت:

”سقراط، آیا می‌دانی من چه چیزی درباره دوستت شنیدم؟“

سقراط جواب داد: ”یک لحظه صبر کن، قبل از اینکه چیزی به من بگویی، مایلم که از یک آزمون کوچک بگذری. این آزمون، پالایش سه‌گانه نام دارد   

آشنای سقراط: ”پالایش سه‌گانه؟“

سقراط: ”درست است، قبل از اینکه درباره دوستم حرفی بزنی، خوب است که چند لحظه وقت صرف کنیم و ببینیم که چه می‌خواهی بگویی. اولین مرحله پالایش حقیقت است. آیا تو کاملا مطمئن هستی که آنچه که درباره دوستم می‌خواهی به من بگویی حقیقت است؟“

آشنای سقراط: ”نه، در واقع من فقط آن را شنیده‌ام و...“

سقراط: ”بسیار خوب، پس تو واقعا نمی‌دانی که آن حقیقت دارد یا خیر. حالا بیا از مرحله دوم بگذر، مرحله پالایش خوبی. آیا آنچه که درباره دوستم می‌خواهی به من بگویی، چیز خوبی است؟“

آشنای سقراط: ”نه، برعکس...“

سقراط: ” پس تو می‌خواهی چیز بدی را درباره او بگویی، اما مطمئن هم نیستی که حقیقت داشته باشد. با این وجود ممکن است که تو از آزمون عبور کنی، زیرا هنوز یک سوال دیگر باقی مانده است: مرحله پالایش سودمندی. آیا آنچه که درباره دوستم می‌خواهی به من بگویی، برای من سودمند است؟“

آشنای سقراط: ” نه، نه حقیقتا.“

سقراط نتیجه‌گیری کرد: ”بسیار خوب، اگر آنچه که می‌خواهی بگویی، نه حقیقت است، نه خوب است و نه سودمند، چرا اصلا می‌خواهی به من بگویی؟“

اینچنین است که سقراط فیلسوف بزرگی بود و به چنان مقام والایی رسیده بود.

 

 

این همچنین توضیح می‌دهد که چرا سقراط هیچوقت به ارتباط بهترین دوستش با همسرش پی نبرد.


 نوشته شده توسط مجید کمالو در یکشنبه 90/3/22 و ساعت 12:22 عصر | نظرات دیگران()

خداوندا، از شک های ما مراقبت کن، زیرا شک ، شیوه ای برای نیایش است. و شک است که مارا به رشد

 وامی دارد، چرا که وامی داردمان که بی ترس، به پاسخ های بی شمار یک پرسش بنگریم .

 

خداوندا، از تصمیم های ما مراقبت کن، زیرا که تصمیم شیوه ای برای نیایش است . به ما شهامت ببخش،

تا پس از شک بتوانیم میان دو راه یکی را برگزینیم . که (( آری )) ما همواره (( آری )) باشد و (( نه )) ما

همواره (( نه )) . که وقتی راهی را برگزیدیم، دیگر به پشت سر ننگریم و نگذازیم پشیمانی، روح ما را

ویران کند .

 

خداوندا، از اعمال ما مراقبت کن، زیرا عمل، شیوه ای برای نیایش است . کاری کن تا نان روزانه ی ما،

بهترین ثمره ای باشد که درون خویش داریم . که بتوانیم، پس از کار و عمل، اندکی از عشقی را که دریافت

می کنیم، نثار کنیم .

 

خداوندا، از رؤیاهای ما مراقبت کن،چرا که رؤیا داشتن شیوه ای برای نیایش است . کاری کن تا فارغ از

سن و سال و شرایط ، شعله ی مقدس امید و پایداری را در قلب خود روشن نگاه داریم.

 

خداوندا، همواره به ما شیفتگی ببخش، زیرا شیفتگی، شیوه ای برای نیایش است . شیفتگی است که ما را

به آسمان و زمین می پیوندد، به بزرگسالان و کودکان، و به ما می گوید آرزو مهم است و سزاوار تلاش ما.

شیفتگی است که به ما می باوراند همه چیز ممکن است، اگر به آنچه میکنیم، کاملا" متعهد باشیم .

پروردگارا، از زندگی ما مراقبت کن، زیرا زندگی یگانه راهی است که برای تجلی معجزه ی تو داریم .

باشد که زمین، همچنان بذر را گندم کند و ما همچنان گندم را نان کنیم . و این ممکن است، تنها اگر عشق

بورزیم، هرگز تنها نمانیم . همراهی ات را همواره ارزانی ما کن و همراهی کن مردان و زنانی را که

شک دارند ، عمل میکنند ، رؤیا می بینند ، شیفته اند و زندگی میکنند ، به گونه ای که انگار هر روزشان،

سراسر وقف جلال توست


 نوشته شده توسط مجید کمالو در یکشنبه 90/3/22 و ساعت 12:19 عصر | نظرات دیگران()

چگونه یک پاردایم شکل می‌گیرد؟



گروهی از دانشمندان 5 میمون را در قفسی قرار دادند. در وسط قفس یک نردبان
و بالای نردبان موز گذاشتند  .
هر زمانی که میمونی بالای نردبان می‌رفت دانشمندان بر روی سایر میمون‌ها آب سرد می‌پاشیدند.
پس از مدتی، هر وقت که میمونی بالای نردبان می‌رفت سایرین او را کتک می‌زدند.
پس از مدتی دیگر هیچ میمونی علی‌رغم وسوسه‌ای که داشت جرات بالا رفتن از نردبان را به خود نمی‌داد.
دانشمندان تصمیم گرفتند که یکی از میمون‌ها را جایگزین کنند.
اولین کاری که این میمون جدید انجام داد این بود که بالای نردبان برود که بلافاصله توسط سایرین مورد ضرب و شتم قرار گرفت.
پس از چندبار کتک خوردن میمون جدید با این که نمی‌دانست چرا اما یاد گرفت که بالای نردبان نرود.
میمون دومی جایگزین گردید و همان اتفاق تکرار شد.
سومین میمون هم جایگزین شد و دوباره همان اتفاق (کتک خوردن) تکرار گردید. به همین ترتیب چهارمین و پنجمین میمون نیز عوض شدند.
آن چیزی که باقی مانده بود گروهی متشکل از 5 میمون بوده که با این که هیچ‌گاه آب سردی بر روی آن‌ها پاشیده نشده بود، میمونی را که بالای نردبان می‌رفت را کتک می‌زدند.
اگر امکان داشت که از میمون‌ها بپرسند که چرا میمونی که بالای نردبان می‌رود را کتک می‌زنند شرط خواهیم بست که جواب آن‌ها این خواهد بود:

"
من نمی‌دانم، این اتفاقی‌ست که اطرافمان می‌افتد"
(
این جواب به نظر شما آشنا نمی‌آید؟)

فرصت ارسال این را برای اطرافیانتان از دست ندهید چون ممکن است از خودشان بپرسند که چرا ما همیشه به کاری که انجام می‌دهیم ادامه داده علی‌رغم این که راه دیگری نیز وجود دارد.

تنها برای دو چیز نمی‌توان حدی تصور نمود؛
جهان و حماقت بشر. البته در خصوص مورد اول زیاد مطمئن نیستم.

آلبرت اینشتین

 

 

 

 


 نوشته شده توسط مجید کمالو در یکشنبه 90/3/22 و ساعت 12:17 عصر | نظرات دیگران()
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 62
بازدید دیروز: 136
مجموع بازدیدها: 245713
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه