سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
[ و طلحه و زبیر بدو گفتند با تو بیعت مى‏کنیم به شرط آنکه ما را در خلافت شریک کنى ، فرمود : ] نه ، لیکن شما شریکید در نیرو بخشیدن و یارى از شما خواستن ، و دو یارید به هنگام ناتوانى و به سختى درماندن . [نهج البلاغه]
 
امروز: سه شنبه 103 آذر 6

روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر و بالاخره به اینترنت مجهز است.
تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند.
نامه را مینویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد.
در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی، زنی که تازه از مراسم خاکسپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند.

اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد.
پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را نقش بر زمین می بیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد که در ایمیل نوشته بود :

گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم

میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی.
راستش آنها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا میاد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته. من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم.
همه چیز برای ورود تو رو به راهه. فردا می بینمت.
امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه ...
وای چه قدر اینجا گرمه !!!

 


 نوشته شده توسط مجید کمالو در چهارشنبه 90/4/1 و ساعت 3:49 عصر | نظرات دیگران()

معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را فهرست وار بنویسند. دانش آموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشته های آن ها را جمع آوری کرد. با آنکه همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند: اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، کلیسای سن پیتر، دیوار بزرگ چین و.... در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد. معلم پرسید: "این کاغذ سفید مال چه کسی است؟" یکی از دانش اموزان دست خود را بالا برد.معلم پرسید: "دخترم چرا چیزی ننوشتی؟" دخترک جواب داد: "عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم." معلم گفت:"بسیار خوب، هر چه در ذهنت است به من بگو ، شاید بتوانم کمکت کنم." در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت: " به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از : لمس کردن، چشیدن، دیدین، شنیدن،احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن. پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت. آری عجایب واقعی همین نعمت هایی هستند که ما آن ها را ساده و معمولی می انگاریم.


 نوشته شده توسط مجید کمالو در چهارشنبه 90/4/1 و ساعت 11:29 صبح | نظرات دیگران()

روزی فرشته ای از فرمان خدا سرپیچی کرد وبرای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت احضار شد. فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد. خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت و فرمود: من تورا تنبیه نمیکنم، ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی. کاری را به تو محول میکنم، به زمین برو و با ارزشترین چیز دنیا را برای من بیاور.

فرشته خوشحال از اینکه فرصتی برای بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمین رفت. سالها روی زمین به دنبال با ارزشترین چیز دنیا گشت. روزی به یک میدان جنگ رسید، سرباز جوانی رایافت که به سختی زخمی شده بود. مرد جوان دردفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود وحالا درحال مردن بود فرشته آخرین قطره از خون سرباز را برداشت وبا سرعت به بهشت باز گشت.

خداوند فرمود: به راستی چیزی که تو آوردی باارزش است. سربازی که زندگیش را برای کشورش میدهد، برای من خیلی عزیز است، ولی برگرد وبیشتر بگرد.

فرشته به زمین بازگشت وبه جستجوی خود ادامه داد. سالیان دراز در شهرها، جنگلها، ودشتها گردش کرد. سرانجام روزی در بیمارستان بزرگ پرستاری دید که بر اثر یک بیماری در حال مرگ بود.

پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و آنقدر سخت کار کرده بودکه مقاومتش را از دست داده بود. پرستار رنگ پریده در تختخواب سفری خود خوابیده بود ونفس نفس میزد.

در حالی که پرستار نفسهای آخرش را میکشید، فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت و به سرعت به سمت بهشت رفت.

وبه خداوند گفت: خدوندا مطمئنم آخرین نفس این پرستار فداکار با ارزشترین چیزدر دنیاست. خداوند پاسخ داد: این نفس چیز با ارزشی است. کسی که زندگیش را برای دیگران میدهد، یقینا از نظر من با ارزش است. ولی برگرد ودوباره بگرد.

فرشته برای جستجو ی دوباره به زمین بازگشت وسالیان زیادی گردش کرد.

شبی مرد شروری را که براسبی سوار بود درجنگل یافت. مرد به شمشیر و نیزه مجهز بود. او میخواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد.

مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان وخانواده اش درآن زندگی میکردند، رسید. نور از پنجره بیرون میزد. مرد شرور از اسب پایین آمد و از پنجره داخل کلبه را بدقت نگاه کرد.

زن جنگلبان را دیدکه پسرش را میخواباند و صدای اورا که به فرزندش دعای شب را یاد میداد، شنید. چیزی درون قلب سخت مرد، ذوب شد. آیا دوران کودکی خودش را بیاد آورده بود؟

چشمان مرد پر از اشک شده بود وهمان جا از رفتار ونیت زشتش پشیمان شد و توبه کرد.

فرشته قطره ای اشک از چشم مرد برداشت و به سمت بهشت پرواز کرد.

خداوند فرمود:

این قطره اشک با ارزشترین چیز در دنیاست، برای اینکه این اشک آدمی است که توبه کرده و توبه درهای بهشت را باز میکند.


 نوشته شده توسط مجید کمالو در چهارشنبه 90/4/1 و ساعت 11:3 صبح | نظرات دیگران()

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.

از او پرسید : آیا سردت نیست؟

نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.

پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند.

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود :

ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد!


 نوشته شده توسط مجید کمالو در چهارشنبه 90/4/1 و ساعت 10:56 صبح | نظرات دیگران()

جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید:
- `پشت پنجره چه می بینی؟`
- `آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.`
بعد آینه‌ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید:
- `در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی.`
- `خودم را می‌بینم.`
- ` دیگر دیگران را نمی‌بینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده‌ی اولیه ساخته شده‌اند، شیشه. اما در آینه لایه‌ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شی‌ئ شیشه‌ای را با هم مقایسه کن. وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آن‌ها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست‌شان بداری.`


 نوشته شده توسط مجید کمالو در چهارشنبه 90/4/1 و ساعت 10:38 صبح | نظرات دیگران()

یک روز کارمند پستی که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می‌کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه‌ای به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود:
خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می‌گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.
این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می‌کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ...

کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند ...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه‌ای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود :
خدای عزیزم، چگونه می‌توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی ‌عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند!!...


 گاهی وقت ها چقدر ما آدما در اشتباهیم !!!
اشتباهاتی که شاید هیچوقت یا به راحتی نتونیم جبران کنیم


 نوشته شده توسط مجید کمالو در چهارشنبه 90/4/1 و ساعت 10:17 صبح | نظرات دیگران()

.....و گنجشک روی بلند ترین درخت دنیا نشسته و چشم به آدمیان دوخته بود عده ای را خوشبخت دید و عده‌ای را بدبخت ، جمعی غرق در ثروت و جمعی دگر در فقر و تنگدستی ، دسته ای در سلامت ودسته ای به بیماری و ... هزاران گروه که هر یک را حالی بود .

خدا گفت : به چه می نگری ؟

گنجشک گفت : به احوال آفریده هایت .

خدا گفت : چه می بینی ؟

گنجشک گفت : درعجبم ، از عدل و احسان تو به دور است که عده ای بدین سان و عده ای ...

خدا گفت : آیا پاسخی بر شگفتیت می یابی ؟

گنجشک گفت : تنها بر این باورم که در حق آفریده هایت ظلم نخواهی کرد .

خدا گفت : تندرستان را آفریدم تا به بیماران بنگرند و مرا برای سلامتی خود سپاس گویند وبیماران را تا نظر بر تندرستان انداخته با شکیبایی به درگاهم دعا کنند که سلامت نصیب شان گردانم .

توانگران راآفریدم تا به تهیدستان بنگرند و مرا به واسطه توانگرییشان شکر کنند و به فراموشی نسپارند تهیدستان را ... و تهیدستان را که چشم به توانگران دوخته و مرا در رفع تنگدستی شان بخوانند.

واین همه را آفریدم تا در خوشحالی و بدحالی ، در سلامت و بیماری و در هر حال بیازمایم شان .

هر که را به واسطه آنچه می‌کند سوال خواهم کرد.

 نوشته شده توسط مجید کمالو در چهارشنبه 90/4/1 و ساعت 9:40 صبح | نظرات دیگران()

من آمده ام تا حرفی را بگویم

اگر پیش از آنکه بگویمش،


مرگ صدایم را خاموش کند،


"فردا" آن ناگفته را بر زبان خواهد آورد.


من اینجایم، زنده


اگر مرگ چشمانم را ببندد


و اگر مرگ هوا را از من دریغ کند،


با روحم زندگی خواهم کرد


آمده ام تا برای تو و در میان همه باشم


و آنچه راکه من امروز با یک زبان می گویم


فردا آن را با هزاران زبان خواهند گفت

 نوشته شده توسط مجید کمالو در چهارشنبه 90/4/1 و ساعت 9:34 صبح | نظرات دیگران()

صبر به معنای تحمل زیباست.
صبوری و بردباری لازمه ی یک زندگی سالم است، شتاب و عجله آفت زندگی امروز بشر می باشد. عجله، رشد معنوی و خلاقیت انسان را متوقف می سازد.
ذهن عجول، آشفتگی به بار میآورد.
شتاب و عجله، ذاتی ذهنیت دنیای مدرن شده است.
دنیای مدرن، شکیبایی را از یاد برده است و همین امر دلیل بی ثمری وجود آرامش درزندگی انسان میباشد.
چرا که به دنبال نتیجه ی فوری هر عمل هستند.
اگر آرام باشیم وشکیبایی پیشه کنیم و انتظار را اصل اساسی حرکت های خویش بشماریم آنگاه درخت هدف خیلی زود به بار خواهد نشست.
هر چه این صبوری ژرفتر باشد، نتیجه عمیقتر خواهد بود .


 نوشته شده توسط مجید کمالو در چهارشنبه 90/4/1 و ساعت 9:32 صبح | نظرات دیگران()

مردی در جهنم بود که فرشته ای برای کمک به او آمد و گ?ت: من تو را نجات می دهم برای اینکه تو روزی کاری نیک انجام داده ای. فکر کن ببین آن را به خاطر می آوری یا نه؟
او فکر کرد و به یادش آمد که روزی در راهی که میرفت عنکبوتی را دید اما برای آنکه او را له نکند راهش را کج کرد و از سمت دیگری عبور کرد.
فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد و فرشته گفت تار عنکبوت را بگیر و بالا برو تا به بهشت بروی. مرد تار عنکبوت را گرفت در همین هنگام جهنمیان دیگر هم که فرصتی برای نجات خود یافتند به سمت تار عنکبوت دست دراز کردند تا بالا بروند، اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیفتد که ناگهان تار عنکبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد. فرشته با ناراحتی گفت: تو تنها راه نجاتی را که داشتی با فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران از دست دادی.دیگر راه نجاتی برای تو نیست و بعد فرشته ناپدید شد...!

 نوشته شده توسط مجید کمالو در چهارشنبه 90/4/1 و ساعت 9:29 صبح | نظرات دیگران()
<   <<   36   37   38   39   40   >>   >
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 607
بازدید دیروز: 136
مجموع بازدیدها: 246258
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه