سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
فراخ سینگى و بردبارى دست‏افزار سرورى است و سالارى . [نهج البلاغه]
 
امروز: جمعه 103 آذر 9

مادری بود که فقط یک چشم داشت . پسرش از او متنفر بود. اون همیشه مایه خجالتش بود .

اون براى امرار معاش خانواده براى معلم ها و بچه مدرسه اى ها غذا مى پخت . یک روز که پسر  کتابش رو فراموش کرده بودببره  اومده بود دم در مدرسه تا کتابش را بهش بده ،پسرش خیلى خجالت کشید آخه اون چطور تونست این کار رو با پسرش بکنه ؟ اون آبروى اونو جلو دوستاش برد به روى خودش نیاورد فقط با تنفر بهش نگاه کرد  کتابهاشو گرفت و فورا از اونجا دور شد .

روز بعد یکى از همکلاسى ها اونو مسخره کرد و گفت هى بچه ها مامان اون فقط یک چشم داره و همگى خندیدند فقط دلش مى خواست یک جورى خودش رو گم و گور کنه، کاش زمین دهن وا میکرد و اونو ....

کاش مادرش یه جورى گم و گور مى شد .

یک روز مادرش گفت عزیزم من هر کارى از دستم بر بیاد برات مى کنم تا تو رو خوشحال و خندان ببینم و اون در جواب بهش گفت اگه واقعا میخواى منو خوشحال کنى چرا نمیمیرى؟

و اون هیچ جوابى نداد . فقط سرش رو پایین انداخت پسر حتى یک لحظه هم راجع به حرفى که زد فکر نکرد . چون خیلى عصبانى بود  .

احساسات مادر براى پسر هیچ اهمیتى نداشت.

دلش میخواست از اون خونه بره و دیگه هیچ کارى با اون نداشته باشه، تصمیمش رو گرفت  و سخت درس خوند  و موفق شد  براى ادامه تحصیل به سنگاپور بره اونجا ازدواج کرد  ، واسه خودش خونه خرید  ، زن و بچه و زندگى ...... و البته هیچ وقت باهاش تماس نگرفت و نامه هایى که از طریق دوستاش براش مى فرستاد نمى خوند.

از زندگى ، بچه ها و آسایشى که داشت  خوشحال بود نمى خواست  با دیدنش همه چیز رو خراب کنه تا اینکه یک روز مادرش اومد به دیدن اون. اون سالها پسرش رو ندیده بود و همینطور نوه هاشو.

وقتى در زد و نوه کوچکش در را باز کرد از دیدن زنى یک چشم ترسید و به داخل خانه فرار کرد پسر که متعجب شده بود به دم در رفت و او را دید براى یک لحظه تمام تحقیرها، تمامى مسخره شدنها همه با هم براش زنده شدند ، نفهمید  چه مى گفت  ولى  سرش داد مى کشید که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاید اونجا ، اونم بى خبر. سرش داد زد چطور جرات کردى بیاى به خونه من و بچه ها رو بترسونى ؟گم شو ،همین حالا.

در این لحظه همسرش و بچه ها هم به در خانه آمده بودند تا او را ببینند ، مگر او چه کرده بود که پسرش اینگونه داد مى زد ، همسرش با دیدنش لباس هاى کهنه را آورد تا به او بدهد .

اون به آرامى نگاهى به فرزندان کرد با چشمى پر از اشک جواب داد: اوه خیلى معذرت مى خواهم مثل اینکه آدرس رو عوضى اومدم و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد .

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه پسر  در سنگاپور براى شرکت در چشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه ولى اون به همسرش به دروغ گفت که به یک سفر کارى میره و به ایران برگشت.

بعد از مراسم ، رفت به اون کلبه قدیمى خودشون ، البته فقط از روى کنجکاوی همسایه ها گفتن که اون همیشه منتظرتو بوده ، وبه همه گفته که یک روز پسرم به دیدن من خواهد آمد تا اینکه مریض شده بود ودیگه نمى تونست از جاش بلند بشه براى همین همسایه ها براش غذایى مى بردن و به اون رسیدگى مختصرى میکردن او به همه میگفت وقتى پسرم بیاد تلافى میکنم و تنها چشمش همیشه از اشک جارى بود هر وقت ازش میپرسیدن چشم دیگرت را چطور از دست دادى میگفت با عشق ، با مهر و محبت و براى همین هم این چشمم باید جور اشکهاى دیگرى را بکشد چرا که میخواهم چشم دیگرم هیچوقت اشک غم را به خود ببیند . همیشه از اینکه تو از زندگى لذت مى برى راضى بوده . متاسفیم خیلى دیر آمدى او تا آخرین دقایق زندگى چشم به در دوخته بود و همینگونه هم مرد .

اونا یک نامه به پسرش دادن که اون ازشون خواسته بود که بهش بدن

اى عزیزتر از جانم ، اى همه چیز من ، اى تنها پسرم ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، وقتى داشتى بزرگ میشدى از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلى متاسفم . منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها رو ترسوندم ، خیلى خوشحال شدم وقتى زندگیتو دیدم وقتى بچه هاتو دیدم که بهت افتخار میکنن وقتى دیدم از زندگى ت راضى هستى خیالم راحت شد، وقتى شنیدم دارى میاى اینجا دیگه نمى تونستم برات خونه رو تمیز کنم و وسایل راحتى رو برات فراهم کنم شاید دیگه نتونم از جام بلند شم که بیام تو رو ببینم شاید هم دیگه تو رو نبینم براى همین این نامه رو برات نوشتم تا داستان چشم دیگرم را بدونى شاید بتونى منو ببخشى.

وقتى تو خیلى کوچیک بودى تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادى و من به عنوان مادر نمى تونستم تحمل کنم و ببینم که تو با یک چشم بزرگ بشی بنابر این مال خودم رو دادم به تو.

براى من افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جاى من دنیاى جدید رو بطور کامل ببینه و مى دونستم دیگه هیچوقت هیچ کس بخاطر کمبود یک چشم اونو مسخره نمى کنه، براى من همین یک چشم کافى بود تا بتونم بجاى تمام دردهام بگریم و هیچوقت قطره اشک تورو نبینم ، فکر مى کنم حالا که خودت پدر شدى مى فهمى من چى میگم .

با همه عشق و علاقه من به تو

مادرت

نامه را بوسید، در دل نجوا مى کرد ، آه مادر مرا ببخش مرا ببخش در حالى که با هر دوچشمش مى گریست عشق او را در وجود خود حس کرد ، آه کاش فقط یک دقیقه مى بود تا او را درآغوش گرفته وبگوید چقدر دوستش دارم ، جمله اى که تمامى پدر و مادرها منتظر شنیدنش هستند .


 نوشته شده توسط مجید کمالو در چهارشنبه 90/3/11 و ساعت 5:56 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 179
بازدید دیروز: 60
مجموع بازدیدها: 246662
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه