کمالو مجید
نابینایی در شب تاریک ، چراغی در دست و سبویی بر دوش ، در راهی می رفت.
فضولی به وی رسید و گفت :" ای نادان، روز و شب برای تو یکسان است و روشنی وتاریکی در چشم تو برابر، این چراغ را فایده چیست ؟
" نابینا بخندید و گفت : " این چراغ نه از بهر خود است، از برای چون تو کوردلان بی خرد است، تا به من پهلو نزنند و سبوی مرا نشکنند.
" حال نادان را ز نادان به نمی داند کسی. گرچه در دانش فزون از بوعلی سینا بود طعن نابینا مزن، ای دم ز بینایی زده. زانکه نابینا، به کار خویشتن بینا بود.