کمالو مجید
مرد زاهدی که در کوهستان زندگی میکرد؛ کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند.
سنگ زیبایی درون چشمه دید. آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد.
در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود. کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آود و به او داد.
مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگهای گرانبهای درون خورجین افتاد.
نگاهی به زاهد کرد و گفت: آیا آن سنگ را به من میدهی؟ زاهد بی درنگ سنگ را در آورد و به او داد.
مسافر از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید.
او میدانست سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن میتواند تا آخر عمر در فاه زندگی کند؛ بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد.
چند روز بعد؛ همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت: من خیلی فکر کردم؛ تو با اینکه میدانستی این سنگ چقدر گرانبهاست؛ خیلی راحت آن را به من هدیه کردی.
بعد دست در جیبش کرد و سنگ را در آورد و گفت: من این سنگ را به تو باز میگردانم ولی در عوض چیز گرانبها تری از تو میخوام!
به من یاد بده که چگونه میتوانم مثل تو باشم