سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
در مصیبتها چون آزادگان شکیبایى باید و یا چون نادانان فراموش کردن شاید . [نهج البلاغه]
 
امروز: سه شنبه 103 آذر 6

روزی روزگاری ، یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود ، پس می داد.کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند.وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد،پیشنهاد یک معامله کرد.او گفت : که اگر با دختر کشاورز ازدواج کند، بدهی او را می بخشد. کشاورز و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتادند و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت دروغین خود را نشان بدهد گفت :اصلاً یک کاری می کنیم:من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم . دختر تو باید با چشمان بسته، یکی از این دو را بیرون بیاورد.1

 – اگر سنگریزه سیاه را بیرون بیاورد،باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود.

2 – اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد،لازم نیست که بامن ازواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود.

 3 – اما اگر او حاضر به این کار نشود ، باید پدر به زندان برود .

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین ، پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت . دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دوسنگریزه سیاه ر ا از روی زمین براشته و داخل کیسه انداخت . ولی چیزی نگفت . سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد. تصورکنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردی؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟ اگر خوب موقعیت را تجزیه وتحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:

1 – دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

 2 – هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است. 3

 – یکی از آن سنگریزه سیاه را در بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد. لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت،ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحاً جنبی نامیده می شود . معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی سنتی، و به طور عادلانه و منصفانه حل کرد. به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید.اگر شما بودید چه کاری می کردید؟ و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد  : دست خود را به داخل کیسه برد ویکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و ناشی بازی ، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود،وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحضه دخترک گفت: " آه ، چقدر من دست و پا چلفتی هستم. اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است در بیاورم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد، چه رنگی بوده است ." و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود پس باید طبق قرار ، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست  به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است . نتیجه ای که صد در صد به نفع آنها بود .


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 10:46 صبح | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 475
بازدید دیروز: 136
مجموع بازدیدها: 246126
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه