کمالو مجید
در پشت چار چرخه فرسوده ای، کسی
خطی نوشته بود:
«من گشته ام، نبود!
تو دیگر نگرد، نـیـسـت!»
این آیه ملال در من هزار مرتبه تکرار گشت و گشت
چشمم برای این همه سرگشتگی گریست.
چون دوست در برابر خود می نشاندمش
تا عرصه بگوی و مگو می کشاندمش،
- در جستجوی آب حیاتی؛ در بیکران این ظلمت آیا؟
در آرزوی رحم، عدالت، دنبال عـشـق؟
دوسـت ؟ ...
ما نیز گشته ایم
«و آن شیخ با چراغ همی گشت... »
آیا تو نیز چون او «انسانت آرزوست؟»
گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان:
ما را تمام لذت هستی به جستجوست.
پویندگی تمامی معنای زندگی ست.
هرگز
«نگرد! نیست»
سزاوار مرد نیست ...