سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
آن که از او چیزى خواسته‏اند تا وعده نداده آزاد است . [نهج البلاغه]
 
امروز: سه شنبه 103 آذر 6

 

روزی مردی نزد پزشک روانشناس معروف شهر خود رفت. وقتی پزشک او را دید دلیل آمدنش را پرسید، مرد رو به پزشک کردو از غم های بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد.

مرد گفت: دلم از آدم ها گرفته از دروغگویی ها، از دورویی ها، از نامردی ها، از تنهایی, از خیلی ها از... , مرد ادامه داد و گفت: از این زندگی خسته شده ام، از این دنیا بیزارم ولی نمی دانم چه باید کنم، نمی دانم غم هایم را پیش چه کسی مداوا کنم

پزشک به مرد گفت: من کسی را می شناسم که می تواند مشکل تورا حل نمایید. به فلان سیرک برو او دلقک معروف شهر است. کسی است که همه را شاد می کند، همه را می خنداند، مطمئنم اگر پیش او بروی مشکلت حل می شود. هیچ کسی با وجود او غمگین نخواهد بود

مرد از پزشک تشکر کرد و در حالی که از مطب پزشک خارج می شد رو به پزشک کردو گفت: مشکل اینجاست که آن دلقک خود منم


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/13 و ساعت 9:56 صبح | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 101
بازدید دیروز: 136
مجموع بازدیدها: 245752
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه