کمالو مجید
فکر نمی کردیم جدایی جانگداز بنماید ،دوست داشتنی ترین احساسها نیز از فراق هزارساله غمگین می شوند.
دلمان قرص است که می آیی
به ظلمت آسمان ناامید نمی شویم ،طلوع و فرداها را می شماریم و جمعه ها را . مگر چه داشت این دل ما که آمدنت را می لرزاند .
چشمانمان کوچکتر از آنند که بودنت را حس کنند اما قلبهامان سرشار از عطر انتظار توست .
ای صاحب دلها ، نوازشهایت و نگاههایت را از ما دریغ مکن .
دیگر اشکهامان تاب ایستادن ندارند گویی تو می خوانی شان . کاش دلهای سردرگم و خسته مان را نیز می خواندی ، کاش حس حضورت در چشمها گل می داد و نه فقط در دلها که گاه شرم دارم از چشمانم که لیاقت قدوم خجسته ات را ندارند
نکند عادت کنیم به دوری ات . نکند از یاد ببریم دلها را که اشتیاق گاه دردناک می شود و شیطان قطره های عقل در دل مشتاق می چکد .
گاه می خواهم چشمانم را به روی هر چه تاریکی است ببندم و طراوت حضورت را معصومانه حس کنم
زمانی که فقط بهار است و زمستان سرد از شرم آغوش گرم تو رنگ باخته است
زمانی که اگر مرغ عشقی عاشق باشد بی اعتنا به قفس آواز می خواند
زمانی که رنگها رنگی اند و گلاب بوی گل محمدی می دهد
وه که چه زیباست ،نه اشکی ،نه دردی و نه دل نگرانی سراسر تازگی و شور و قرار
پس بیا و زیبایی کن ...
بیا ...