کمالو مجید
روزی در پارک شهر زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می کردند.زن رو به مرد کرد و گفت: «پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می رود، پسر من است.»
مرد در جواب گفت: «چه پسر زیبایی!» و در ادامه گفت: «او هم پسر من است.» و به کودکی که تاب بازی می کرد اشاره کرد.
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد:«تامی، وقت رفتن است.»
تامی که دلش نمی آمد از تاب پایین بیاید، با خواهش گفت: «بابا جان، فقط 5 دقیقه! باشد؟»
مرد سرش را تکان داد و قبول کرد. مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند. دقایقی گذشت و پدر دوباره پسرش را صدا زد: «تامی، دیر می شود، برویم.» ولی تامی با خواهش کرد: «5دقیقه، این دفعه قول می دهم.»
مرد لبخندی زد و باز قبول کرد. زن رو به مرد کرد و گفت: «شما، آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی کنید پسرتان با این کارها لوس بشود؟»
مرد جواب داد: «دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواری زیر گرفت و کشت. من هیچ گاه برای سام وقت کافی نگذاشته بودم و همیشه به خاطر این موضوع غصه می خورم. ولی حالا تصمیم گرفته ام این اشتباه را در مورد تامی تکرار نکنم. تامی فکر می کند 5 دقیقه بیش تر برای بازی کردنه وقت دارد ولی حقیقت آن است که من، 5 دقیقه بیشتر وقت می دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم. 5 دقیقه ای که دیگر هرگز نمی توانم بودن در کنار سام از دست رفته ام را تجربه کنم.