کمالو مجید
کشاورزی بود که تنها یک اسب برای کشیدن گاوآهن داشت. روزی اسبش فرار کرد.
همسایه ها به او گفتند: چه بد اقبالی!
او پاسخ داد: ممکن است.
روز بعد اسبش با دو اسب دیگر برگشت. همسایه ها گفتند: چه خوش شانسی!
او گفت: ممکن است.
پسرش وقتی در حال تربیت اسبها بود افتاد و پایش شکست.
همسایه ها گفتند: چه اتفاق ناگواری.
او پاسخ داد: ممکن است.
فردای آن روز افراد دولتی برای سربازگیری به روستای آنها آمدند تا مردان را به جنگ ببرند اما پسر او را نبردند.
همسایه ها گفتند: چه خوش شانسی !
او گفت: ممکن است.
و این داستان ادامه دارد، همانطور که زندگی ادامه دارد...
اثر آنتونی رابینز