کمالو مجید
تو مهتابی تو بی تابی
تو روشن تر ز هر آبی
تو خوبی پرز احساسی
ولی من خسته و تنها
و شاید سرنوشت اینست
و شاید سهم من اینست
و شاید ها و باید ها .......
و اینک در دلم گرمای عشق توست
که چون خورشید هستی سوز میماند
که جان می بخشد و گرمی ولی ناگاه می میرد
و بعد از آن زمستانی پر از سرما
که می میرد در آن هر آنچه از احساس می روید
و تاریکی و تنهائی و یاد دل انگیزت
که با خود می برد من را به شهر آشنائی ها،به عصر هم صدائی ها
و می آرد به یاد من شب سرد جدائی را
و آن موسیقی غم انگیزو غم افزا
و تو با آن همه خوبی
و تو با آن صدای غرق مهجوری
ومن با اشک و با گریه به تو گفتم حقیقت را چنان که بود
و تو خندیدی و گفتی که حرفت عاقلانه نیست
که حرفت در دل سنگم ندارد هیچ تاثیری
و بسیارند آنان که به من گویند دائم این سخن ها را
و گفتی دیگرت فرصت برای هم صدائی نیست
ولیکن بود میدانم !
و من بی هیچ چون و چرا گفتم:
خداحافظ !خداحافظ ............
و تو رفتی و من ماندم در این غربتگه دیرین
کنار عطر یاد تو به یاد آن غم شیرین
به سر آمد بهار ما خزان شد روزگار ما
ومن دیدم تو را در کوچه باغ آشنایی مان
که با یاری دگر بهار دیگری را پیش رو داری
ومن را در زمستان غم عشقت رها کردی !
ومن از تو بریدم چون تو را با دیگری دیدم
و دیدم حاصل عشقم به جز ننگ تو چیزی نیست !
پشیمان گشته ام از عشق ولی دیگر گزیری نیست
برای قلب عاشق هم به جز سوختن راهی نیست