کمالو مجید
خدایا کفر نمی گویم، پریشانم، چه می خواهی تو از جانم؟ مرا بی آنکه خواهم اسیر زندگی کردی. خداوندا اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی، لباس فقر پوشی،غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی و شب، آهسته و خسته و تهی دست و زبان بسته به خانه باز آیی...
زمین و آسمان را کفر می گویی، نمی گویی؟
خداوندا اگردر روز گرماخیز تابستان،تنت بر سایه ی دیوار بگشایی، لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری و قدری آنطرف تر عمارتهای مرمرین بینی،و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو دوان باشد...
زمین و آسمان را کفر می گویی، نمی گویی؟
خداوندا اگر روزی بشر گردی، ز حال بندگانت با خبر گردی، پشیمان می شوی از قصه ی خلقت، از این بدعت، خداوندا...
«خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است»
«چه زجری می کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار...»
دکتر علی شریعتی