کمالو مجید
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد , کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است. کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پترس چت می کرد. پترس همیشه پای کامپیوترش بود و چت می کرد. پترس دید سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.او نمی دانست که سد تا چند دقیقه ی دیگر می شکند پترس در حال چت کردن غرق شد.برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود.اما کوه روی ریل ریزش کرده بود.ریزعلی دید کوه روی ریل ریزش کرده اما حوصله نداشت.ریزعلی سردش بود و نمی خواست لباسش را در آورد.ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله ی دردسر نداشت قطار به سنگ ها بر خورد کرد و منفجر شد.کبری و مسافران قطار مردند.اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود.الان چند سالی است کوکب همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد. او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد شکم مهمان هارا سیر کند.او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد.آخرین باری که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخته بود اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد.به همین دلیل است که دیگردر کتاب های دبستان ما آن داستان قشنگ وجود ندارد...