کمالو مجید
دشت هایی چه فراخ!کوه هایی چه بلند!در گلستانه چه بوی علفی می آمد!
من در این آبادی,پی چیزی می گشتم
پی خوابی,شاید,پی نوری,ریگی,لبخندی.
پشت تبریزی ها,غفلت پاکی بود که صدایم میزد.
پای نیزاری ماندم,باد می آمد,گوش دادم:
چه کسی با من حرف می زد؟
سوسماری لغزید.راه افتادم.یونجه زاری سر راه,
بعد جالیز خیار,بوته های گل رنگ و فراموشی خاک.
لب آبی ,گیوه ها را کندم و نشستم,پا ها در آب
((من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هشیار است!
نکند اندوهی,سر رسد از پس کوه.
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ,می چرد گاوی در کرد.
ظهر تابستان است.سایه ها می دانند که چه تابستانی است.
سایه هایی بی لک,گوشه ای روشن و پاک,کودکان حساس!
جای بازی اینجاست.
زندگانی خالی نیست:مهربانی هست,سیب هست,ایمان هست.
آری تا شقایق هست,زندگی باید کرد
در دل من چیزی هست,مثل یک بیشه ی نور,مثل خواب دم صبح.
و چنان بی تابم که دلم می خواهد بدوم تا ته دشت,بروم تا سر کوه.
دورها,آوایی است که مرا می خواند.