کمالو مجید
اما یکی را باید عبور دل را او داده بود
می رفت او سوی نور لحظه ای در دل من
حس می شد نگاهی زدورعطر نگاه دم به دم
پر می کرد پیرامون را زتن لحظه ای آرام و بی درنگ
برد آغوشم را به تنگ دست در دستم نهاد
چشم دوخت بر چشم من سینه ام در تندباد
می زد و پا می نهاد من زتن گشتم رها
تن زمن ناگه جدا چشمم به یکباره گشود
نمی دانم ز چه بود شاید آن نیشگون بر گونه ام
شاید آن دست بر شانه ام شاید آن خواب مستانه ام
خانه ام ویران بگردد سر من نیست کنون در بر من
چشم کاش نگشوده بودی کنونت کی تو را می پوشاند
دست هرکس باد دست خاک یا دست باد