کمالو مجید
برای دلاورِ غیوری همچون عباس، دشوارترین مسؤولیت، ماندن برای نوبت آخر است. برای او که جانی لبریز از ایمان و قلبی سرشار از شور و شهادت طلبی داشت، ماندن تا اخرین لحظات عاشورا و تحمّل آن همه داغِ برادران و یاران و غربت و مظلومیتِ سیدالشهدا بسیار سنگین بود، امّا تکلیفی بود که بر عهده داشت.
نیروهای تحت فرمان عباس به شهادت رسیدند. او بهعنوان فرمانده بیسپاه چه میتوانست بکند؟ سردار تنها و بیلشکر، احساس تنهایی و دلتنگی کرد. وقتی دید که چه ستارههای درخشانی بر زمین کربلا افتاده و چه قهرمانان آزادهای به خون غلتیدهاند و برادرن و برادرزادگان و اصحابِ با وفا و مخلص امام بر ریگزار تفتیدة کربلا بر خاک آرمیدهاند، شوق پیوستن به آنان در درونش التهابی عجیب پدید آوردواشتیاق زایدالوصفی به شهادت، او را به حضور امامحسین کشید تا اجازة میدان و رخصتِ نبرد نهایی را بگیرد.
امّا امام اجازه نداد و فرمود: «انت صاحبُ لوائی؛ تو پرچمدار منی». یعنی اگر تو به میدان روی و کشته شوی، پرچم اردوی حسینی فرو خواهد افتاد. او به تنهایی برای امام حسین، مثل یک سپاه بود و حامی امام و مدافع خیمهها و باز دارندة دشمنان از هجوم به زنان و کودکان.
امّا بی تابی عباس برای جهاد و شهادت، بیش از آن بود که بتوان او را به درنگ وا داشت، با اصرار از امام رخصت میدان طلبید و گفت:از این منافقان دلم به تنگ آمده است، میخواهم انتقام خویش را از آنان بستانم.(1)
درست است. داغ آن همه شهید بر دل عباس نشسته است. دشوار است که این شیر بیشة شجاعت و نمونة والای رشادت را نگه داشت. امّا کودکان هم تشنه بودند و صدای العطش آنان بلند بود. عباس هم منصب سقایی و آبرسانی به خیمهها را داشت.
عباس خود نیز تشنه بود، امّا وقتی نگاهش به بیتابی کودکان امام حسین(ع) و کاروان کربلا میافتاد و چهرههای زرد و لبهای خشکیدة آنان و مشکهای خالی را میدید و نالههای «واعطشاه» را از آن خردسالانِ گریان میشنید، تشنگی خود را از یاد میبرد.
امام از عباس خواست که حال که میخواهی بروی، پس آبی برای این کودکان تشنه فراهم کن: یا از دشمن بخواه یا از فرات بیاور؛ آنگاه این تو و این میدان و این نبرد با این فرومایگان پست.
اباالفضل به سوی سپاه کوفه رفت. آنان را موعظه کرد، از خشم خدا بیمشان داد و خطاب به ابن سعد گفت:
«ای پسر سعد، اینک این حسین، پسر دختر پیامبر است. یاران و خاندانش را کشتید. خانواده و فرزندانش تشنهاند. آبی به آنان بدهید که عطش، دلهایشان را کباب کرده است و...«.
سخن عباس آنان را به تکاپو وا داشت. همهمهای میانشان افتاد. برخی دلشان به رحم آمد و اشک در چشمشان نشست، امّا از آن میان «شمر» فریاد زد: ای پسر علی، اگر روی زمین همه آب باشد و در اختیار ما، هرگز یک قطره از آن هم به شما نخواهیم داد، مگر آن که تن به بیعت با یزید بدهید.
عباس در برابر این همه فرومایگی و پستی و خبث، چه میتوانست بگوید یا چه کند؟ نزد برادرش برگشت و طغیان و سرکشی آنان را به عرض امام رسانید. در همین حال بود که صدای کودکان را شنید: العطش... العطش! آب... آب.
عباس دید که آنان در آستان هلاکتند، با این لبان خشکیده و چهرههای رنگ لاریده و چشمان بی فروغ. عباس زنده باشد و حال کودکان امام، این چنین؟... سوار بر اسب شد، مشکی به دوش انداخت و شمشیر برگرفت و به سمت فرات تاخت وچنان حمله کرد که حلقة محاصره را از هم درید و خود را بهآب رساند. مشک را پر از آب کرد تا این مایة حیات و طراوت را به خیمههای بی آب و افسرده و لبهای خشکیده برساند.
سینهاش از عطش میسوخت. آب سرد و گوارای فرات هم پیش چشمانش موج زنان میگذشت. دست عباس رفت تا کفی از آب بردارد و بنوشد، امّا موج تند یک احساس انسانی، موجی از وفا در ضمیرش جوشید، به یاد وصیت علی(ع) درشب شهادتش و به یاد لبهای تشنة امام حسین و کودکان عطشان افتاد. بنوشد یا ننوشد؟ اینجا بود که صحنة ازمون وفا پیش آمده بود و جدالِ عقل و عشق:
عقل گفتش تشنه کامی، نوش کن
عشق گفتش بحر غیرت جوش کن
آب گفتش بر صفای من نگر
قلب گفتش در وفای من نگر
عافیت گفتش کف ابی بنوش
عاطفت گفتش که چشم از وی بپوش
تشنگی گفتش تو را سازم هلاک
رستگی گفتش که از مردن چه باک؟(1)
جان عباس با جان حسین پیوند داشت، یک روح در دوبدن بودند. عباسِ وفادار چگونه از شطّ فرات آب گوارا بنوشد، در حالی که لبهای حسین از تشنگی خشکیده است؟ هرگز، این رسم وفا به برادر نیست. به خود خطاب کرد:
»ای نفس، پس از حسین زنده نباشی! این حسین است که در آستانة مرگ و شهادت است و تو آب سرد مینوشی؟! به خدا سوگند، این هرگز رسم دینداری من نیست«.(1)
و آب را بر فرات ریخت. به یاد عطش حسین، آب ننوشید تا خودش نیز همچون برادرش لب تشنه شهادت را استقبال کند و به این صورت، آموزگار راستین وفا باشد.
آب میخواست ببوسد لبت، امّا هیهات
این سبک مایه، کم از همّت و مقدار تو بود
مشک را بر دوش افکند و راه خیمهها را در پیش گرفت. امّا نگهبانان شطّ فرات، راه را بر او بستند. عباس چارهای جز نبرد با آنان نداشت. جنگی سخت میان سقای کربلا و آن فرومایگان در گرفت. عباس بن علی گوشهای از شجاعت خویش را نشان داد. هیچ کس به تنهایی جرأت رویارو شدن با او را نداشت، از اینرو به صورت گروهی بر او میتاختند تا در محاصرهاش قرار دهند. او نمیخواست با آنان رسماً جنگ کند. هدفش آن بود که آب را سالم به خیمهها برساند. از هر طرف بر او حمله آوردند و عباس شمشیر میزد و راه میگشود و پیش میآمد. رجز میخواند و آنان را از دور و بر خود میپراکند. امّا در این گیر و دار، تیغی که بر دست او فرود آمد، دست راست او را قطع کرد. با از دست دادن یک دست، بی آن که روحیهء مقاومتش را از دست بدهد به نبرد ادامه میداد و این گونه رجز میخواند:«به خدا سوگند، اگر دست راستم را قطع کردید، من تا ابد از دینِ خود حمایت میکنم و از امام راستینی که یقینی صادق دارد و فرزند پیامبر پاک و امین است«(1).
دستان او در راه شرف و مردانگی قلم شد تا قلم تاریخ، این فضیلتها را برای او در ساحل رودِ همیشه جاری خوبیها بنگارد. آن دستی که به حمایت از حق برافراشته شده و به یاری حسین بر خاسته بود و از آن دست، کرم و عطا و بزرگواری میتراوید و رفته بود تا برای خیمهها آب بیاورد، قطع شد، ولی راه او قطع نشد؛ ایمانش استوار بود و هدفش باقی. عباس سوگند خورده بود که همواره از«دین» و از«امام» پشتیبانی کند، بگذار دست هم فدای آن هدف شود. آن قدر که به رساندن آب به خیمه گاه و سیراب کردن تشنگان علاقه و همّت داشت، برای حفظ جان خویش اندیشه نمیکرد.
اباالفضل، گاهی نعره میزد و خروش بر میآورد تا در دل مهاجمان هراس افکند و گاهی رجز میخواند. خروشهای عباس در میدان نبرد، عصارة همة فریادهای درگلو بشکستة حق طلبان بود. عباس، درحالی که شمشیر را به دست چپ گرفته بود، به پیکار خویش ادامه داد.امّا یکی از نیروهای دشمن به نام حکیم بن طُفیل، که پشت درخت خرمایی کمین کرده بود، ضربتی بر دست چپ اباالفضل فرود آورد و آن دست هم از کار افتاد. امّا عباس نه از تکاپو افتاد و نه امیدش را از دست داد و این گونه رجز خواند:
»ای نفس، از کافران نترس! تو را بشارت باد به رحمت پروردگار، همراه پیامبر برگزیدة خدا. اینان با ستم خویش دست چپم را قطع کردند. خدایا اتش دوزخ را به آنان بچشان«(1).
از آن پس، تیری هم به مشک خورد و آب مشک، همراه امید عباس بر خاک ریخت.
چشمم از اشک پر و مشک من از آب، تهی است
جگرم غرقه به خون و تنم از تاب، تهی است
به روی اسب، قیامم به روی خاک، سجود
این نماز ره عشق است، از آداب، تهی است(1)
تیری بر سینة عباس فرود آمد. یک نفر هم از این فرصت استفاده کرده، گرزی آهنین بر سر آن حضرت فرود آورد و لحظهای بعد،عباس رشید از فراز اسب برزمین افتاد و در پی ضربات مهاجمان به شهادت رسید، درحالی که 34 سال از عمرش میگذشت.
این گونه آن حیات نورانی به فرجام خونین شهادت انجامید وعباس، در کنار آب، پس از جهادی عظیم و نبردی حماسی جان باخت و پیکر خونین و فرق شکافته و دستان بریدهاش در ساحل فرات، سندی برای وفای او شدند.
وقتی حسین بن علی(ع) خود را به بالین عباس رساند و علمدار خویش را غرق درخون و کشته یافت، فرمود: اکنون کمرم شکست و چاره و تدبیرم گسست.
پیکر عباس در میدان جنگ ماند و امام به خیمهها بازگشت، با یک دنیا اندوه که از شهادت برادرش بر دل داشت. بازگشت تا خود را برای لحظة دیدار با خداوند آماده کند و با اهلبیت خویش، آخرین وداع را داشته باشد.
اینک که از آن همه ایثار و ادب و دلاوری و وفا و حقگزاری، بیش از هزار و سیصد سال میگذرد، هنوز تاریخ، روشن از کرامتهای عباس بن علی(ع) است و نام او با وفا و ادب و مردانگی همراه است.
آن سردار فداکار با لبی تشنه و جگری سوخته، پا به فرات گذاشت، امّا جوانمردی و وفایش نگذاشت که او آب بنوشد و امام و اهلبیت و کودکان تشنه کام باشند. لب تشنه از فرات بیرون آمد تا آب را به کودکان برساند.
خود از آب ننوشید و فرات را تشنة لبهای خویش نهاد و برگشت و دستِ عطش فرات، دیگر هرگز به دامن وفای عباس نرسید. این ایثار را کجا میتوان یافت و این همه فداکاری مگر در واژه میگنجد و با کلام قابل بیان است؟
دستان اباالفضل(ع) قلم شد و این دستها برای آزادگان جهان علم گشت و عباس آموزگار بی بدیل فتوّت و مردانگی در تاریخ شد