کمالو مجید
نفس با نفس دگر چون یار شد عقل جزوی عاطل و بیکار شد
چون ز تنهایی تو نومیدی شوی زیر سایه ی یار خورشیدی شوی
رو بجو یار خدایی را تو زود چون چنان کردی خدا یار تو بود
آنکه بر خلوت نظر بردوخته است آخر آن را هم ز یار آموخته است
خلوت از اغیار باید نه ز یار پوستین بهر دی آمد نه بهار
عقل با عقل دگر دو تا شود نور افزون گشت و ره پیدا شود
نفس با نفسِ دگر خندان شود ظلمت افزون گشت و ره پنهان شود
یار چشم توست ای مردِ شکار از خس و خاشاک او را پاک دار
هین به جاروب زبان گردی مکن چشم را از خس ره آوردی مکن
چونکه مؤمن آینهی مؤمن بود روی او زآلودگی ایمن بود
یار آیینه است جان را در حَزَن در رخ آیینهی جان دم مَزن
تا نپوشد روی خود را در دَمَت دَم فرو خوردن بباید هر دَمَت
کم ز خاکی؟ چونکه خاکی یار یافت از بهاری صد هزار انوار یافت
آن درختی کاو شود با یار جفت از هوای خوش ز سر تا پا شکُفت
در خزان چون دید او یار خلاف در کشید او رو و سر زیر لحاف
گفت یار بد بلا آشفتن است چونکه او آمد طریقم خفتن است
پس بخسبم باشم از اصحاب کهف به ز دقیانوس باشد خواب کهف
یقظه شان مصروف دقیانوس بود خوابشان سرمایه ی ناموس بود
خواب بیداری است چون با دانش است وای بیداری که با نادان نشست