کمالو مجید
اندر دل بی وفا غم و ماتم باد آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد جز غم که هزار آفرین بر غم باد
در عشق توام نصیحت و پند چه سود زهراب چشیده ام مرا قند چه سود
گویند مرا که بند بر پاش نهید دیوانه دل است پام بر بند چه سود
غم را بر او گزیده می باید کرد وز چاه طمع بریده می باید کرد
خون دل من ریخته می خواهد یار این کار مرا به دیده می باید کرد
آبی که ازین دیده چو خون می ریزد خون است بیا ببین که چون می ریزد
پیداست که خون من چه برداشت کند دل می خورد و دیده برون می ریزد
عاشق همه سال مست و رسوا بادا دیوانه و شوریده و شیدا بادا
با هشیاری غصه هر چیز خوریم چون مست شدیم هر چه بادا بادا
دل در غم عشق مبتلا خواهم کرد جان را سپر تیر بلا خواهم کرد
عمری که نه در عشق تو بگذاشته ام امروز به خون دل قضا خواهم کرد
از بس که بر آورد غمت آه از من ترسم که شود به کام بد خواه از من
دردا که ز هجران تو ای جان جهان خون شد دلم و دلت نه آگاه از من
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق اما نه چنین زار که این بار افتاد
سودای تو را بهانه ای بس باشد مدهوش تو را ترانه ای بس باشد
در کشتن ما چه می زنی تیغ جفا ما را سر تازیانه ای بس باشد
ما کار و دکان و پیشه را سوخته ایم شعر و غزل و دو بیتی آموخته ایم
در عشق که او جان و دل و دیده ماست جان و دل و دیده هر سه را سوخته ایم
***
ای دوست قبولم کن و جانم بستان مستم کن و از هر دو جهانم بستان
با هر چه دلم قرار گیرد بی تو آتش به من اندر زن و آنم بستان
ای زندگی تن و توانم همه تو جانی و دلی ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی از آنی همه من من نیست شدم در تو از آنم همه تو
باز آی که تا به خود نیازم بینی بیداری شب های درازم بینی
نی نی غلطم که خود فراغ تو مرا کی زنده رها کند که بازم بینی
هر روز دلم در غم تو زارتر است وز من دل بی رحم تو بیزارتر است
بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا حقا که غمت از تو وفا دارتر است
خود ممکن آن نیست که بر دارم دل آن به که به سودای تو بسپارم دل
گر من به غم عشق تو نسپارم دل دل را چه کنم بهر چه می دارم دل
در عشق تو هر حیله که کردم هیچ است هر خون جگر که بی تو خوردم هیچ است
از درد تو هیچ روی درمانم نیست درمان که کند مرا که دردم هیچ است
من بودم و دوش آن بت بنده نواز از من همه لابه بود و از وی همه ناز
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید شب را چه گنه حدیث ما بود دراز
دل تنگم و دیدار تو درمان من است بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی آن کز غم هجران تو بر جان من است
ای نور دل و دیده و جانم چونی ای آرزوی هر دو جهانم چونی
من بی لب لعل تو چنانم که مپرس تو بی رخ زرد من ندانم چونی
افغان کردم بر آن فغانم می سوخت خامش کردم چو خامشانم می سوخت
از جمله کران ها برون کرد مرا رفتم به میان و در میانم می سوخت
من درد تو را ز دست آسان ندهم دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم کان درد به صد هزار درمان ندهم