کمالو مجید
روزی یک مرد ثروتمند، پسربچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید :
" نظرت درباره مسافرتمان چه بود؟ " پسر پاسخ داد :
" عالی بود پدر ! " پدر پرسید : " آیا به زندگی آنها توجه کردی ؟ " پسر پاسخ داد : " بله پدر ! " و پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟ "
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : " فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهارتا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزئینی داریم و آنها ستارگان.
با شنیدن حرف های پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسربچه اضافه کرد : " متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم ! "