کمالو مجید
جانا، دلم ز درد فراق تو کم نسوخت | آخر چه شد، که هیچ دلت بر دلم نسوخت؟ | |
نزد تو نامهای ننوشتم، که سوز دل | صد بار نامه در کف من با قلم نسوخت | |
بر من گذر نکرد شبی، کاشتیاق تو | جان مرا به آتش ده گونه غم نسوخت | |
در روزگار حسن تو یک دل نشان که داد؟ | کو لحظه لحظه خون نشد و دم بدم نسوخت؟ | |
یک دم به نور روی تو چشمم نگه نکرد | کندر میان آن همه باران و نم نسوخت | |
شمع رخ تو از نظر من نشد نهان | تا رخت عقل و خرمن صبرم به هم نسوخت | |
گفتی : در آتش غم خود سوختم ترا | خود آتش غم تو کرا، ای صنم، نسوخت؟ | |
کو در جهان دلی، که نگشت از غم تو زار؟ | یا سینهای، کزان سر زلف به خم نسوخت؟ | |
صد پی بر آتش ستمت سوخت اوحدی | ویدون گمان بری تو که او را ستم نسوخت |
از وحی خداوند به داوود است که فرمود: ای داوود! اگر آنان که از من رویگردان شده اند، می دانستند که چگونه در انتظارشان هستم و چه مهری نسبت به آنان دارم و چقدر مشتاقم که معصیتشان را ترک کنند، از اشتیاق من می مردند و در راه محبتم، بند از بندشان جدا می شد.
ای داوود! این اراده من است درباره کسانی که از من رویگردان شده اند. پس اراده ام درباره روی آورندگان به من چگونه است؟
ای داوود! بیشترین نیاز بنده به من هنگامی است که از من احساس بی نیازی کند. بیشترین مهربانی من به بنده، هنگامی است از من رویگردان شود و بیشتر ارجمندی بنده ام نزد من، هنگامی است که به سوی من باز گردد....