کمالو مجید
درکوچه پس کوچه هاى خلوت دل به کلمه تبدیل مى شوم آنگه که سکوتم تراژدى مرگ همه فریادهاى من است وبراى تو ازتنهایى هایم می گویم ،تنهایى هایى که در زندگى باکلمات مى گذرد.زندگى باکلمه ها زندگى آن ها در من است ،زندگى با کلمه هایم راخودکلمه ها به من مى دهند واین مى شود زندگى ،یک نوع زندگى که خیلى ها نمى شناسندش . کلمه تنها که هست به هیچ دردى نمى خورد اگر با آن رمان بنویسى طبیعت بى جان مى سازى،طبیعت بى جان بادیه ،یک طبیعت اعلا.جادوى واژه ها را ازیادنبریم همان جادویى که ما به آنها معنا مى دهیم،واژه هابه خاطر معن اوجود دارند.وقتى معنا را گرفتى، واژه ها را می توانى فراموش کنى،کاش مى توانستیم واژه ها را فراموش کنیم...
درانتظارآن مباش که روزی بشنوی از این دل بستگی های ساده ام دل بریده ام
یا شب هنگام در آسمان پرستاره به ستاره دیگری سلام کرده ام
از توانتظاری ندارم
اگردوست نداری در همان کرانه دوردست دریا بمان
تنها سوسوی تو از فرسنگ های دور برای روشن کردن اتاق تاریکم کافی است
من اینجا کاری نمی کنم
فقط گاهی
گمان دوست داشتنت رادر دفترم می نگارم
این هم که نور نمی خواهد...