سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
«خداوند کسی را که نافرمانی اش کند، دوست نمی دارد» . آن گاه حضرت این شعر را برخواند : خدا را می کنی و باز اظهار دوستی او را می نمایی ؟! [محمّد ابی عمیر - کسی که خود از امام صادق علیه السلام شنیده بود برایم نقل کرد که ایشان می فرمود]
 
امروز: دوشنبه 103 آذر 5

لیلی می‌دانست که مجنون نیامدنی‌ست. اما ماند. چشم به راه و منتظر. هزار سال. لیلی راه ها را آذین بست و دلش را چراغانی کرد. مجنون نیامد. مجنون نیامدنی‌ست. خدا از پس هزار سال لیلی را می‌نگریست. چراغانی دلش را. چشم به راهی‌ش را. خدا به مجنون می‌گفت نرود. مجنون حرف خدا را گوش می‌گرفت. خدا ثانیه‌ها را می‌شمرد. صبوری لیلی را.

 عشق درخت بود. ریشه می‌خواست. صبوری لیلی ریشه‌اش شد. خدا درخت ریشه‌دار را آب داد ...

  لیلی گفت: بس است. دیگر? بس است و از قصه بیرون آمد. مجنون دور خودش می‌چرخید. مجنون لیلی را نمی‌دید رفتنش را هم. لیلی گفت: کاش مجنون اینهمه خودخواه نبود. کاش لیلی را می‌دید. خدا گفت: لیلی بمان? قصه‌ی بی لیلی را کسی نخواهدخواند. لیلی گفت: این قصه نیست. پایان ندارد. حکایت است. حکایت چرخیدن. خدا گفت: مثل حکایت زمین? مثل حکایت ماه. لیلی? بچرخ. لیلی گفت: کاش مجنون چرخیدنم را می‌دید. مثل زمین که چرخیدن ماه را می‌بیند. خدا گفت: چرخیدنت را من تماشا می‌کنم. لیلی بچرخ. لیلی چرخید? چرخید و چرخید...

 قصه نبود? راه بود? خار بود و خون... لیلی زخم برمی‌داشت? اما شمشیر را نمی‌دید. شمشیرزن را نیز. حریفی نبود. لیلی تنها می‌باخت. زیرا که قصه? قصه‌ی باختن بود. مجنون کلمه بود. ناپیدا و گم. قصه‌ی عشق اما همه از مجنون بود. مجنون نبود. لیلی قصه‌اش را تنها می‌نوشت...

  ... لیلی گریست و گفت: کاش اینگونه نبود. خدا گفت: هیچ کس جز تو قصه‌ات را تغییر نخواهد داد. لیلی! قصه‌ات را عوض کن. لیلی اما می‌ترسید. لیلی به مردن عادت داشت. تاریخ به مردن لیلی خو کرده بود. خدا گفت: لیلی عشق می‌ورزد تا نمیرد. دنیا لیلی زنده می‌خواهد... لیلی زندگی‌ست. لیلی! زندگی کن. لیلی قصه‌ات را دوباره بنویس.


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 91/2/18 و ساعت 9:20 صبح | نظرات دیگران()

مجنون در عشق لیلی می سوخت. دوستان و آشنایان نادان او که از عشق چیزی نمی دانستند گفتند لیلی خیلی زیبا نیست. در شهر ما دختران زیباتر از و زیادند، دخترانی مانند ماه، تو چرا این قدر ناز لیلی را می کشی؟ بیا و از این دختران زیبا یکی را انتخاب کن.

مجنون گفت: صورت و بدن لیلی مانند کوزه است، من از این کوزه شراب زیبایی می نوشم. خدا از این صورت به من شراب مست کننده زیبایی می دهد.شما به ظاهر کوزه دل نگاه می کنید. کوزه مهم نیست، شراب کوزه مهم است که مست کننده است. خداوند از کوزه لیلی به شما سرکه داد، اما به من شراب داد. شما عاشق نیستید. خداوند از یک کوزه به یکی زهر می دهد به دیگری شراب و عسل. شما کوزه صورت را می بینید و آن شراب ناب با چشم ناپاک شما دیده نمی شود. مانند دریا که برای مرغ آبی مثل خانه است اما برای کلاغ باعث مرگ و نابودی است.


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 91/2/18 و ساعت 9:15 صبح | نظرات دیگران()

همسفر فاش بگو راز چرا اری از ایینه ها نیست نشان ان نشان های نهان نیست عیان اندر این نبض ِ زمان ، گیج منم مات و مبهوت ِ دل ِ ریش منم هوشیارم ز دل ِ خویش چرا ان که مستم بکند ، نیست چرا همسفر گرچه رهایم کردی راست گو ، ره به کجا اوردی نکند باز به من می خندی زین که پروانه شدم می خندی خنده کن تا که منم سوز شوم بنواز تا که منم کوک شوم ره به تنهایی من می گرید همسفر ، باش ، دلم می گرید خُنک ان روز که اندر پیش است دل ِ زهر خورده ی من در نیش است باش تا سایه ای بر من باشی وین دل زخم ، تو ، مرهم باشی


 نوشته شده توسط مجید کمالو در چهارشنبه 91/2/13 و ساعت 8:43 صبح | نظرات دیگران()

 "عشق من! پاییز آمد مثل پار :: باز هم، ما باز  ماندیم از بهار احتراق لاله را دیدیم ما :: گل دمید و خون نجوشیدیم ما باید از فقدان گل، خونجوش بود :: در فراق یاس، مشکی پوش بود یاس بوی مهربانی می دهد :: عطر دوران جوانی می دهد یاس ها یادآور پروانه اند :: یاس ها پیغمبران خانه اند یاس ما را رو به پاکی می برد :: رو به عشقی اشتراکی می برد یاس در هر جا نوید آشتی است :: یاس دامان سپید آشتی است در شبان ما که شد خورشید؟ یاس :: بر لبان ما که می خندید؟ یاس یاس یک شب را گل ایوان ماست :: یاس تنها یک سحر مهمان ماست بعد روی صبح، پرپر می شود :: راهی شبهای دیگر می شود یاس مثل عطر پاک نیتست :: یاس استنشاق معصومیتست یاس را آیینه ها رو کرده اند :: یاس را پیغمبران بو کرده اند یاس بوی حوض کوثر می دهد :: عطر اخلاق پیمبر می دهد حضرت زهرا دلش از یاس بود :: دانه های اشکش از الماس بود داغ عطر یاس زهرا زیر ماه :: می چکانید اشک حیدر را به چاه عشق محزون علی یاس است و بس :: چشم او یک چشمه الماس است و بس اشک می ریزد علی مانند رود :: بر تن زهرا: گل یاس کبود گریه آری گریه چون ابر چمن :: بر کبود یاس و سرخ نسترن گریه کن حیدر! که مقصد مشکلست :: این جدایی از محمد مشکلست گریه کن زیرا که دخت آفتاب :: بی خبر باید بخوابد در تراب این دل یاس است و روح یاسمین :: این امانت را امین باش ای زمین گریه کن زیرا که کوثر خشک شد :: زمزم از این ابر ابتر خشک شد نیمه شب دزدانه باید در مغاک :: ریخت بر روی گل خورشید، خاک یاس خوشبوی محمد داغ دید :: صد فدک زخم از گل این باغ دید مدفن این ناله غیر از چاه نیست :: جز تو کس از قبر او آگاه نیست گریه بر فرق عدالت کن که فاق :: می شود از زهر شمشیر نفاق گریه بر طشت حسن کن تا سحر :: که پر است از لخته خون جگر گریه کن چون ابر بارانی به چاه :: بر حسین تشنه لب در قتلگاه خاندانت را به غارت می برند :: دخترانت را اسارت می برند گریه بر بی دستی احساس کن! :: گریه بر طفلان بی عباس کن! باز کن حیدر! تو شط اشک را :: تا نگیرد با خجالت مشک را گریه کن بر آن یتیمانی که شام :: با تو می خوردند در اشک مدام گریه کن چون گریه ی ابر بهار :: گریه کن بر روی گلهای مزار مثل نوزادن که مادر مرده اند :: مثل طفلانی که آتش خورده اند گریه کن در زیر تابوت روان :: گریه کن بر نسترن های جوان گریه کن زیرا که گل ها دیده اند :: یاس های مهربان کوچیده اند گریه کن زیرا که شبنم فانی است :: هر گلی در معرض ویرانی است ما سر خود را اسیری می بریم :: ما جوانی را به پیری می بریم زیر گورستانی از برگ رزان :: من بهاری مرده دارم ای خزان زخم آن گل در تن من چاک شد :: آن بهار مرده در من خاک شد ای بهار گریه بار نا امید :: ای گل مایوس من! یاس سپید‏".


 نوشته شده توسط مجید کمالو در شنبه 91/2/9 و ساعت 12:21 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 60
بازدید دیروز: 53
مجموع بازدیدها: 245575
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه