کمالو مجید
گفتم: خدای من، در آن لحظاتی که به تو نیاز دارم کجا هستی؟
گفت: عزیز تر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی.
من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.
گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟
گفت: عزیزتر از هرچه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید، عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود.
گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟
گفت: بارها صدایت کردم، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود، که عزیز از هر چه هست، از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید.
گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟
گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی، می خواستم برایم بگویی، آخر تو بنده من بودی، چاره ای نبود جز نزول درد، که تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی.
گفتم :پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت: اول بار که گفتی خدا آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر، من اگر می دانستم تو بعد از علاج درد هم بر خدا گفتن اصرار می کنی، همان بار اول شفایت می دادم.
گفتم :مهربانترین ، دوست دارمت ... گفت: عزیز تر از هر چه هست، من دوست تر دارمت ...
استفان کاوی (از سرشناسترین چهرههای علم موفقیت) می گوید :« صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچههایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچههایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب میکردند. یکی از بچهها با صدای بلند گریه میکرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن میکشید و خلاصه اعصاب همهمان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچهها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمیآورد و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: «آقای محترم! بچههایتان واقعاً دارند همه را آزار میدهند. شما نمیخواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد میافتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمیگردیم که همسرم، مادر همین بچهها نیم ساعت پیش در آنجا مرده است. من واقعاً گیجم و نمیدانم باید به این بچهها چه بگویم. نمیدانم که خودم باید چه کار کنم و ... و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد.»
استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره میپرسد:« صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمیبینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ » و خودش ادامه میدهد که:« راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمیدانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟ و....
اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور میتواند تا این اندازه بیملاحظه باشد? اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب میخواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم .»
« حقیقت این است که به محض تغییر برداشت، همه چیز ناگهان عوض میشود. کلید یا راه حل هر مسئلهای این است که به شیشههای عینکی که به چشم داریم بنگریم؛ شاید هرازگاه لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازهای ببینیم و تفسیر کنیم . آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلکه تعبیر و تفسیر ما از آن است که به آن معنا و مفهوم میدهد.»
اگر میخواهید در زندگی و روابط شخصیتان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایشها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دلتان میخواهد قدمهای کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگیتان ایجاد کنید باید نگرشها و برداشتهایتان را عوض کنید .
به قول انیشتین که می گفت : « آنچه در مغزتان میگذرد، جهانتان را میآفریند. »
شش اشتباه که در ابتدای روابط مرتکب می شوید
ممکن است در ابتدای شروع روابط همه و یا چند تا از این اشتباهات را مرتکب شوید که عبارتند از:
1_
سوالات کافی نمیپرسید.
2_ نشانه های هشدار را که حاکی از مشکلات بالقوه هستند نادیده می گیرید 3_سازشکاریهای ناپخته و زود هنگام مرتکب می شوید. 4_تسلیم "کوری شهوانی" می شوید. 5_گول مادیات را می خورید 6_تعهد را بر تفاهم مقدم می دارید
.
در اینجا ابتدا به توضیح بند 1 میپردازیم.
چرا پیش از عاشق شدن سوالات کافی نمیپرسید؟
دلایلی برای این سوال وجود دارد که عبارتند از:
1_
چون صحبت کردن رمانتیک نیست
:
عاشق شدن یک تجربه رمانتیک است ولی "مصاحبه" یک شخص نه. بنابراین بر خود اجازه می دهیداغوا شده و به تعریف از یکدیگر و انواع و اقسام رفتارهای دیگری که در شروع یک رابطه خود را آشکار می سازند تن دهید و به اصطلاح از خود بی خود شوید. و بگویید که عشق "اینچنین"است و می گویید که نباید سوال زیادی بپرسم و در عوض به او نگاه می کنید و فورا در می یابید که او "همان گم شده ی "شماست. اگر واقعا دوست ندارید درباره چیزهایی که رمانتیک نیستند صحبت کنید،بدانید که "طلاق"هم رمانتیک نیست.
2_شما نمی خواهید که جوابها را بدانید
:
زیرا ممکن است جوابهایی را بشنوید که دوست نداشته باشید.نمیخواهید چیز بدی بشنوید .شما از بحث درباره چیزی که ممکن است رویایتان را خراب کند اجتناب می کنید. گاهی اوقات چنان به دنبال این هستید که چرا باید کسی را دوست داشته باشم که وقت کافی برای پرداختن به این که چرا نباید او را دوست داشته باشم را پیدا نمی کنید.
ندانستن خوشبختی نمی آورد
چیزی که از آن اگاهی ندارید به شما صدمه خواهد زد
.
هر چه اطلاعات شما درباره ی کسی بیشتر باشد،بهتر می توانید تصمیم بگیرید که آیا همسر خوبی خواهد بود یا نه.هر چه اطلاعات شما درباره ی کسی کمتر باشد،احتمال این که عصبانی و یا مایوس شوید و دلتان بشکند نیز بیشتر خواهد بود.
در زیر موضوعاتی که حتما باید درباره آنها از همسر آینده ی خود سوالاتی بپرسید آورده شده است:
×وضعیت خانوادگی و کیفیت روابط خانوادگی او
×درسهای آموخته شده از تجارب زندگی او
×اخلاقیات(اصول و نظام اخلاقی)و ارزشهای او
×نگرش و ظرز برخورد او در مواجهه با عشق ،تعهد
×فلسفه روحی و مذهبی او
×اهداف زندگی شخصی و شغلی (حرفه ای )
او
- توماس کارلایل فیلسوف انگلیسی می گوید:"کار اصلی ما این نیست که بینیم آن دورها چه چیزی به شکل مبهم به چشممان می خورد بلکه وظیفه داریم ببینیم آنچه که واضح در دست ماست،چیست."
- بار سنگین فردا،همراه با بار دیروز،اگر روی دوش امروز قرار گیرد ،جز توقف حاصلی ندارد"درهای گذشته و آینده را محکم ببندید.آینده یعنی حالا"
- روز نجات انسان ،امروز است. - هر کس میتواند تا غروب امروز عاشقانه ،صبورانه، لطیف و پاک زندگی کند و معنی کل زندگی همین است. - برای انسان عاقل ،هر روز زندگی جدیدی است. - امروز را در چنگ خود بگیرید و نهایت استفاده از آن را ببرید. - یاد بگیرید که به فکر فردا باشید،نقشه دقیق بکشید و آماده باشید ولی نگران نباشید. - یاد بگیرید که هر روز برای همان روز زندگی کنید برگرفته ازفصل اول کتاب "آیین زندگی" اثر "دیل کارینگی
.
ای نور، ای محبت محض، هدایتم کن
گامهایم را استوار بدار
نمی خواهم تا آن دورها برسم
برای من یک قدم کافی است.
آیا شما فکر می کنید که شخص مثبتی هستید و تنها نکات خوب و مثبت دیگران و اتفاقات را می بینید؟
آیا وقتی به روابط گذشته تان نگاه می کنید،چیزهایی می بینید که آن وقت نمی دیدید؟
اگر به یکی ازدو سوال بالا جواب مثبت دادید احتمالا کسی هستید که علائم هشدار دهنده که حاکی از مشکلات بالقوه هستند را نا دیده می گیرید
از کسی که می خواهید با او ازدواج کنید چیزهایی دیدید که واقعیت نشان می دهد که باید محتاط تر باشید ولی خود اگاه یا نا خود اگاهتان ترجیح میدهد که از آن چشم پوشی کنید.
مثلا:
1- با کم اهمیت جلوه دادن آن 2- با توجیح کردن کارهای او 3- با منطقی جلوه دادن کارهای او 4- با انکار کردن اما متاسفانه واقعیت دارد هر اندازه مهربان تر و مثبت تر باشید ،به همان اندازه نیز مستعد آن خواهید بود تا علامتهای خطر را درمورد روابطه تان نادیده بگیرید .
بلاش چهارم پادشاه اشکانی قصد شکار داشت به نزدیکان خویش گفت برای شکار آماده شوند چند تن از فرماندهان سراسیمه نزدیکش شدند و از پادشاه ایران خواستند که از کاخ خارج نگردد بلاش پرسید مگر چه شده است فرماندهان گفتند در نزدیکی جنگل ، مزارع گندم روستاییان دچار آتش سوزی شده و بیم آن می رود که آتش به جنگل سرایت کند . بلاش گفت شما چه کرده اید ؟ فرماندهان سر به زیر آورده و گفتند با آتش نتوان جنگیدن !
بلاش دستور داد همه فرماندهان و سربازان به کمک روستائیان بروند خود او نیز همراه آنها شد .
ارد بزرگ اندیشمند نامدار ایرانی می گوید : فریادرس ! پاکزاد است ، او گوشش پیشتر تیز شده و آماده کمک رسانی ست .
پس از دو روز آتش فرو نشست جنگل بزرگی از آتش در امان ماند . بلاش پادشاه ایران ، آخرین سرباز ! ایرانی بود که از میان خاکسترها به سوی کاخ فرمانروایی باز می گشت . مردم روستا هنوز چشمشان را از پادشاه ایران بر نداشته بودند که کیسه های گندم توسط سربازان در میان آنها پخش می شد
تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد .
او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد .
سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد .
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود .
از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد............ فریاد زد: " خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟ "
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد .
سودا
ابر را به تو می سپارم که از جنس بارانی
شکوفه را به تو می سپارم که از جنس بهاری
روز را به تو می سپارم که از جنس آفتابی
خواب را به تو می سپارم که از جنس رویایی
موج را به تو می سپارم که از جنس دریایی
طوفان را به تو می سپارم که از جنس غوغایی
زندگی را به تو می سپارم که از جنس طراوتی
نوازش را به تو می سپارم که از جنس لطافتی
آرامش را به تو می سپارم که از جنس رضایتی
آغاز را به تو می سپارم که از جنس نهایتی
نیاز را به تو می سپارم که از جنس سخاوتی
اقاقیا را به تو می سپارم که عطر محبتی
فقط یک چیز می خواهم
""""دلت را به من بسپار""""
بعضیها شعرشان سپید است، دلشان سیاه
بعضیها شعرشان کهنه است، فکرشان نو
بعضیها شعرشان نو است، فکرشان کهنه
بعضیها یک عمر زندگی میکنند برای رسیدن به زندگی
بعضیها زمینها را از خدا مجانی میگیرند و به بندگان خدا گران میفروشند
بعضیها حمال کتابند
بعضیها بقال کتابند
بعضیها انباردارکتابند
بعضیها کلکسیونر کتابند
بعضیها قیمتشان به لباسشان است، بعضی به کیفشان و بعضی به کارشان
بعضیها اصلا قیمتی ندارند
بعضیها به درد آلبوم میخورند
بعضیها را باید قاب گرفت
بعضیها را باید بایگانی کرد
بعضیها را باید به آب انداخت
بعضیها هزار لایه دارند
بعضیها ارزششان به حساب بانکیشان است
بعضیها همرنگ جماعت میشوند ولی همفکر جماعت نه
بعضیها را همیشه در بانکها میبینی یا در بنگاهها
بعضیها در حسرت پول همیشه مریضند
بعضیها برای حفظ پول همیشه بیخوابند
بعضیها برای دیدن پول همیشه میخوابند
بعضیها برای پول همه کاره میشوند
بعضیها نان نامشان را میخورند
بعضیها نان جوانیشان را میخورند
بعضیها نان موی سفیدشان را میخورند
بعضیها نان پدرانشان را میخورند
بعضیها نان خشک و خالی میخورند
بعضیها اصلا نان نمیخورند
بعضیها با گلها صحبت میکنند
بعضیها با ستارهها رابطه دارند
بعضی ها صدای آب را ترجمه میکنند
بعضی ها صدای ملائک را میشنوند
بعضی ها صدای دل خود را هم نمیشنوند
بعضی ها حتی زحمت فکرکردن را به خود نمیدهند
بعضی ها در تلاشند که بیتفاوت باشند
بعضی ها فکر میکنند چون صدایشان از بقیه بلندتر است، حق با آنهاست
بعضی ها فکر میکنند وقتی بلندتر حرف بزنند، حق با آنهاست
بعضی ها برای سیگار کشیدنشان همه جا را ملک خصوصی خود میدانند
بعضی ها فکر میکنند پول مغز میآورد و بی پولی بی مغزی
بعضی ها برای رسیدن به زندگی راحت، عمری زجر میکشند
بعضی ها ابتذال را با روشنفکری اشتباه میگیرند
بعضی از شاعران برای ماندگار شدن چه زجرها که نمیکشند
بعضی ها یک درجه تند زندگی میکنند، بعضیها یک درجه کند
هیچکس بیدرجه نیست
بعضی ها حتی در تابستان هم سرما میخورند
بعضی ها در تمام زندگیشان نقش بازی میکنند
بعضی از آدمها فاصلة پیوندشان مانند پل است، بعضی مانند طناب و بعضی مانند نخ
بعضی ها دنیایشان به اندازه یک محله است، بعضی به اندازه یک شهر، بعضی به اندازه کرة زمین و بعضی به وسعت کل هستی
بعضی ها به پز میگویند پرستیژ
ما هیچ ندانستیم بیداریم ؟ یا در خواب ؟
گفتند که بیداریم !!! گفتیم که بیداریم !!!
من راه تو را بسته
تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم
رفت اما یجور باهاش رفتار شد که انگار نبود وقتی که بود . قلم فروش بود یا معتقد بماند . هر چی بود
خوب چیزی بود اونم واسه مایی که چیزای خوب خیلی کم داریم . . .
فقط میدونم که نشناخته دوستش داشتم . چرا ؟ نمیدونم . مگه شما میدونیدکه چرا همیشه ناگهان چقدر زود دیر میشود ؟
باز هم همان حکایت همیشگی
سراپا اگر زرد و پژمردهایم ولی دل به پاییز نسپردهایم
چو گلدان خالی، لب پنجره پر از خاطرات ترک خوردهایم
اگر داغ دل بود، ما دیدهایم اگر خون دل بود، ما خوردهایم
اگر دل دلیل است، آوردهایم اگر داغ شرط است، ما بردهایم
اگر دشنه دشمنان، گردنیم! اگر خنجر دوستان، گردهایم؟ !
گواهی بخواهید، اینک گواه: همین زخمهایی که نشمردهایم !
دلی سربلند و سری سر به زیر از این دست، عمری به سر بردهای
(( قیصر امین پور ))