کمالو مجید
پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم
پیش از آنکه پرده فروافتد
پیش از پژمردن آخرین گل
برآنم که زندگی کنم
عشق بورزم
برآنم که باشم، در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند مناند
کسانی که ستایش انگیزند
تا دریابم، شگفتی کنم
بازشناسم، کهام؟
که میتوانم باشم؟
که میخواهم باشم؟
تا روزها بیثمر نماند
ساعتها جان یابد
لحظهها گرانبار شود
هنگامی که میخندم
هنگامی که میگریم
هنگامی که لب فرو میبندم.
***
در سفرم به سوی تو
به سوی خودم
که راهی است ناشناخته،
پُرخار ، ناهموار
راهی که باری در آن گام میگذارم
که قدم نهادهام و سر بازگشت ندارم
***
بیآنکه دیده باشم شکوفایی گلها را
بیآنکه شنیده باشم خروش رودها را
بیآنکه به شگفت درآیم از زیبایی حیات
اکنون میتوانم به راه افتم
اکنون میتوانم بگویم که زندگی کردهام
چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.».....استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند....آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود: « کدام لاستیک پنچر شده بود؟»....!!!
بهترین باش
اگرنمی توانی بلوطی بر فراز تپه ای باشی
بوته ای در دامنه ای باش
ولی بهترین بوته ای باش که در کناره راه می روید
اگر نمی توانی درخت باشی ،بوته باش
اگر نمی توانی بوته ای باشی، علف کوچکی باش
و چشم انداز کنار شاه راهی را شادمانه تر کن
اگر نمی توانی نهنگ باشی، فقط یک ماهی کوچک باش
ولی بازیگوش ترین ماهی دریاچه!
همه ما را که ناخدا نمی کنند، ملوان هم می توان بود
در این دنیا برای همه ما کاری هست
کارهای بزرگ و کارهای کمی کوچکتر
و آنچه که وظیفه ماست ، چندان دور از دسترس نیست
اگرنمی توانی شاه راه باشی ، کوره راه باش
اگر نمی توانی خورشید باشی، ستاره باش
با بردن و باختن اندازه ات نمی گیرند
هر آنچه که هستی، بهترینش باش
برق نوری روانه زمینیان میکند و لختی بعد رعدی بر سینه آسمان میکوبد و سپس زمین به رعشه می آید .
رحمتش را ندا می دهد که های ، خلایق ؛ به هوش باشید : آنکه نمی شنود ، به چشم ببیند ، برقم را . آنکه نمی بیند ، به گوش بشنود ، رعدم را . آنکه کور و کر است ، به لرزه دریابد ، طنینم را . هیهات بر آنکه هم می بیند و می شنود و هم به درون در می یابد و خود را محروم از رحمت میکند !!! اما عجبا !؟ تعدادی، به خانه هجوم می برند . عده ای کثیر به زیر طاقی پناهنده می شوند .بعضی به زیر چتر سنگر میگیرند و ... اندکی خود را به سوی آسمان میگشایند و " او " را در شکل باران در آغوش میکشند ، من نیز چنین کرده و جسم خاکی ام را به زیر رحمتش میکشانم . قطره قطره باران میبارد . غبارها را میشوید و آلودگیها را به زمین مادر می سپارد . زمین نیز پذیرای این ناپاکی هاست و میپذیرد اراده " صاحب آسمان " را . طرات باران دَرَم نفوذ میکند و این تَل خاکی پیکرم را بتدریج حل کرده به روی زمین جاری میسازد . و آنچه از من باقی می ماند ، روح و جانم است . که باز : برق نور و طبل رعد و رعشه زمین ؛ نوید رحمت میدهد که هر آینه میبارم ، پس آغوش بگشایید و پذیرا باشید . الهی ، الهی ،الهی ،
این بار از روح و جانم چه می ماند ؟؟؟؟؟
آیا در عمق زمین نفوذ می کنم ؟؟؟
و یا به اعماق آسمانت پر می کشم ؟
عقاب وقتی می خواهد به ارتفاع بالاتری صعود کند در لبه یک صخره به انتظار یک اتفاق می نشیند !
میدانید اتفاق چیست ؟!
گردبادی که از رو به رو بیاید !
عقاب به محض اینکه این آمدن گردباد را حس کرد بالهای خود را میگشاید و اجازه می دهد تا باد او را با خود بلند کند .
به محض اینکه طوفان قصد سرنگونی عقاب را کرد ، این پرنده بلند پرواز سر خود را به سوی آسمان بلند میکند و عمود بر طوفان می ایستد و مانند گلوله توپی به سمت بالا پرتاب می شود .
او آنقدر با کمک باد مخالف اوج میگیرد تا به ارتفاع مورد نظر برسد و آنگاه با چرخش خود به سوی قله مورد نظر در بالاترین نقطه کوهستان ماوا میگزیند
خوب به شیوه عقاب برای بالا رفتن دقت کنید . او منتظر حادثه می ماند . حادثه ای که برای مرغهای زمینی یک مصیبت و بلاست .
او منتظر طوفان مینشیند تا از انرژی پنهان در گردباد به نفع خود استفاده کند.
وقتی طوفان از راه میرسد عقاب به جای زانوی غم در گرفتن و در کنج سنگها پناه گرفتن ، جشن میگیرد و خود را به بالاترین نقطه وزش باد میرساند و از آنجا سنگین ترین ضربات گردباد را به نفع خود به کار میگیرد .
عقاب از نیروی مهاجم به نفع خویش استفاده میکند.
او نه تنها از نیروی مخالف نمی هراسد ، بلکه منتظر آن نیز مینشیند ، چرا که میداند این انرژی پنهان در نیروی مخالف است که می تواند او را به فضای بالاتر پرتاب کند .
انرژی اوج ، به رایگان به کسی داده نمیشود.اساساً در قانون بقای طبیعت تقلای بقای نیروهای منفی ایجاب میکند که تعداد نیروهای مخالف در زندگی همیشه بیشتر از جریان موافق شما باشد .
پس اگر قرار است نیروی کمکی برای صعود شما نیروی کمکی برای صعود شما حاصل گردد ، قاعدتاً باید این نیرو از سوی مخالفین شما تامین شود
بنابراین وقتی اتفاقی خلاف میل شما رخ میدهد ، به جای عقب نشینی و سرخوردگی و واگذار کردن میدان ، بلافاصله عقاب گونه جشن بگیرید و این رخداد نا خوشایند را به فال نیک گرفته و سعی کنید تا در لابه لای این حادثه به ظاهر نا مطلوب ، خواسته و طلب مورد نظر خود را پیدا کنید و با استفاده از نیروی مخالف ، خود را به خواسته خویش نزدیک سازید
نیروئی که قرار است باعث صعود شما در زندگی شود توسط همان کسانی فراهم می شود که الان مخالف جدی شما هستند و قصد نابودی شما را دارند
این شما هستید که باید منتظر فرصت باشید و با تامل و آمادگی و صبر و تدبیر به موقع از این نیرو برای بالا رفتن و اوج گرفتن استفاده کنید .
پس هرگز از وجود سختی و زحمت و نیروی مخالف در زندگی و کار و تحصیل و.. خود گله مند نباشید .
اینها مخازن انرژی پرواز شما هستند و اگر نباشند شاید هرگز صعودی در زندگی شما حاصل نگردد .
به جای دست روی دست گذاشتن و از وجود مشکلات و مخالفت ها گله کردن ، کمی چشم دل خود را باز کنید و به حکمت پنهان در مصیبت ها و سختی های زندگی بیاندیشید
خالق هستی با هیچ موجودی حتی بدترین مخلوقات عالم هم دشمنی ندارد و اگر اتفاقی رخ میدهد که به ظاهر آزار دهنده و نا خوشایند است ،
شک نکنید که او در هر چه رقم میزند خیر و برکت و سعادت پنهان است
این ما هستیم که باید شجاعت رویارویی با جریانهای مخالف را داشته باشیم و در وقت صحیح بالهای خود را بگشائیم و چرخش صعود خود به سمت بالا را تجربه کنیم
پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است
پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است
.
.
.
پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید:
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند.
پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است
.
.
.
بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد
و معامله به این ترتیب انجام می شود
در پشت چار چرخه فرسوده ای، کسی
خطی نوشته بود:
«من گشته ام، نبود!
تو دیگر نگرد، نـیـسـت!»
این آیه ملال در من هزار مرتبه تکرار گشت و گشت
چشمم برای این همه سرگشتگی گریست.
چون دوست در برابر خود می نشاندمش
تا عرصه بگوی و مگو می کشاندمش،
- در جستجوی آب حیاتی؛ در بیکران این ظلمت آیا؟
در آرزوی رحم، عدالت، دنبال عـشـق؟
دوسـت ؟ ...
ما نیز گشته ایم
«و آن شیخ با چراغ همی گشت... »
آیا تو نیز چون او «انسانت آرزوست؟»
گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان:
ما را تمام لذت هستی به جستجوست.
پویندگی تمامی معنای زندگی ست.
هرگز
«نگرد! نیست»
سزاوار مرد نیست ...
یک مرکز خرید شوهر وجود داشت که زنان می توانستند به انجا بروند
ومردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد این مرکز پنج طبقه داشت وهرچه به طبقات با لا تر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر می شد.اما اگر در طبقه ای دری را باز کنند یا باید ان مرد را انتخاب کنند یا اگه طبقه بالاتر رفتند دیگه حق برگشت ندارن وهر شخص فقط یک بار می تواند از این مرکز استفاده کند.
روزی دو تا دختر به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را انتخاب کنند .
در اولین طبقه بر روی در نوشته شده بود :این مردان شغل و بچه های دوست داشتنی خواهند داشت دختر که تابلو را خوانده بود گفت خوب بهتر از بیکار بودن وبچه نداشتن است ولی دوست دارم ببینم بالاتری ها چگونه هستند ؟پس رفتند.
در طبقه دوم بر روی در نوشته بود این مردان شغلی با حقوق زیاد بچه های دوست داشتنی وچهره زیبا دارند دختر گفت هوم م م طبقه بالا چه جوریه ...؟
طبقه سوم :این مردان شغلی با حقوق زیاد بچه های دوست داشتنی وچهره زیبا دارند ودر کار خانه هم کمک می کنند دختر :وای ... چقدر وسوسه انگیز ولی بریم بالاتر و دوباره رفتند.
طبقه چهارم :این مردان شغلی با حقوق زیاد وبچه های دوست داشتنی دارند دارای چهره زیبا می باشند همچنین در کار خانه هم کمک می کنندوهدف های مالی در زندگی دارند دختر ها بوجد آمدند دختر :وای چقدر خوب پس چه چیزی ممکنه در طبقه آخر باشد.....؟
پس به طبقه آخر رفتتند آنجا نوشته شده بود :این طبقه برای این است که به شما دخترها ثابت کنند که هیچ چیز شما را راضی نمی کند دختر ها راضی شدنی نیستند
وحق استفاده از این مرکز را ندارید.
بعد آسمون را آفرید گفت : این هم قشنگه
بعد از اون مرد را آفرید و گفت : تو هم قشنگی
در آخر زن را آفرید و گفت : مشکلی نیست آرایش می کنه
دخترجوانی ازمکزیک برای یک مأموریت اداری چندماهه به آرژانتین منتقل می شود.پس از دوماه، نامه ای ازنامزدمکزیکی خوددریافت می کند به این مضمون:
«لورای عزیز، متأسفانه دیگرنمی توانم به این رابطه ازراه دورادامه بدهم وباید بگویم که دراین مدت ده بار به توخیانت کرده ام ومی دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من راببخش وعکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست.»
باعشق:روبرت
دخترجوان رنجیـده خاطرازرفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش می خواهدکه عکسی ازنامزد، برادر، پسرعمو، پسردایی ... خودشان به اوقرض بدهند وهمه آن عکس ها راکه 56 تا بودند باعکس روبرت، نامزد بی وفایش، دریک پاکت گذاشته وهمراه با یادداشتی برایش پست می کند، به این مضمون:
«روبرت عزیز، مراببخش، اماهرچه فکرکردم قیافه تورا به یادنیاوردم، لطفاً عکس خودت راازمیان عکسهای توی پاکت جداکن وبقیه رابه من برگردان
|
|