ملعون است، ملعون است دانشمندی که به سوی پادشاهی ستمگر می رود و به او در ستمش یاری می رساند [امام صادق علیه السلام]
 
امروز: پنج شنبه 03 اسفند 2

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،

و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،

و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،

و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.

آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،

بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،

از جمله دوستان بد و ناپایدار،

برخی نادوست، و برخی دوستدار

که دست کم یکی در میانشان

بی تردید مورد اعتمادت باشد.

و چون زندگی بدین گونه است،

برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،

نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،

تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،

که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،

تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی

نه خیلی غیرضروری،

تا در لحظات سخت

وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است

همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.

  همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی

نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند

چون این کارِ ساده ای است،

بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند

و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.

و امیدوام اگر جوان که هستی

خیلی به تعجیل، رسیده نشوی

و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی

و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی

چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد

و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

  امیدوارم حیوانی را نوازش کنی

به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی

وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.

چرا که به این طریق

احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.

  امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی

هرچند خُرد بوده باشد

و با روئیدنش همراه شوی

تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد..

  بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی

زیرا در عمل به آن نیازمندی

و برای اینکه سالی یک بار

پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.

فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی

و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی

که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان

باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.

اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد

دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 8:43 صبح | نظرات دیگران()

لازم است گاهی از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی ببینی باز هم می‌خواهی
به آن خانه برگردی یا نه؟
لازم است گاهی از مسجد، کلیسا  بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه می
بینی ترس یا حقیقت؟

لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی، فکر کنی که چه‌قدر شبیه
آرزوهای نوجوانیت است؟

لازم است گاهی درختی، گلی را آب بدهی، حیوانی را نوازش کنی، غذا بدهی
ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه؟

لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی، گوگل و ایمیل و فلان را بی‌خیال شوی،
با خانواده ات دور هم بنشینید ، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی
زندگی فقط همین آهن‌پاره‌ی برقی است یا نه؟

لازم است گاهی بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج تا ببینی در
تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده؟

لازم است گاهی عیسی باشی، ایوب باشی، انسان باشی ببینی می‌شود یا نه؟

و بالاخره لازمست گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت
بنگری و از خود بپرسی که سالها سپری شد تا آن شوم که اکنون هستم آیا
ارزشش را داشت


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 8:39 صبح | نظرات دیگران()

 

در لغت نامه ی دهخدا زیر عنوان «پانته آ» بر اساس روایت «گزنفون» آمده است که هنگامی که مادها پیروزمندانه از جنگ شوش برگشتند، غنائمی با خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به کورش بزرگ عرضه می کردند. 

در میان غنائم زنی بود بسیار زیبا و به قولی زیباترین زن شوش به نام پانته آ که همسرش به نام « آبراداتاس» برای مأموریتی از جانب شاه خویش رفته بود. چون وصف زیبایی پانته آ را به کورش گفتند، کورش درست ندانست که زنی شوهردار را از همسرش بازستاند و حتی هنگامی که توصیف زیبایی زن از حد گذشت و به کورش پیشنهاد کردند که حداقل فقط یک بار زن را ببیند، از ترس اینکه به او دل ببازد، نپذیرفت. پس او را تا باز آمدن همسرش به یکی از نگاهبان به نام «آراسپ» سپرد. اما اراسپ خود عاشق پانته آ گشت و خواست از او کام بگیرد، بناچار پانته آ از کورش کمک خواست. 

کوروش آراسپ را سرزنش کرد و چون آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازا از طرف کوروش به دنبال آبراداتاس رفت تا او را به سوی ایران فرا بخواند. هنگامی که آبرداتاس به ایران آمد و از موضوع با خبر شد، به پاس جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند.

می گویند هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت: «سوگند به عشقی که میان من و توست، کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق شناس ببیند. زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده خود بداند و نیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم

آبراداتاس در جنگ مورد اشاره کشته شد و پانته آ بر سر جنازه ی او رفت و شیون آغاز کرد. کوروش به ندیمان پانته آ سفارش کرد تا مراقب باشند که خود را نکشد، اما پانته آ در یک لحظه از غفلت ندیمان استفاده کرد و با خنجری که به همراه داشت، سینه ی خود را درید و در کنار جسد همسر به خاک افتاد و ندیمه نیز از ترس کورش و غفلتی که کرده بود، خود را کشت. هنگامی که خبر به گوش کوروش رسید، بر سر جنازه ها آمد.


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 8:36 صبح | نظرات دیگران()

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است

وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندیست

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند چای مادر، که مرا گرم نمود نان خواهر، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم

زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت

زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهاییست من دلم می خواهد قدر این خاطره را دریابیم. 

                           سهراب سپهری


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 8:27 صبح | نظرات دیگران()

نه سلامم  نه علیکم
نه سپیدم   نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی

نه سمائم  نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و برد? دینم

نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم

نه حقیرم
نه فرستاد? پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم
...

گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم

تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی

خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقط? عشقی
تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسف? چون و چرایی

به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی  بخود آی

تا در خانه متروک? هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـع? پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی
....


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 8:15 صبح | نظرات دیگران()

در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد:
و آن آگاهی است
و تنها یک گناه:
وآن جهل است
و در این بین ، باز بودن و بسته بودن چشم ها،
تنها تفاوت میان انسان های آگاه و نا آگاه است.
نخستین گام برای رسیدن به آگاهی
توجه کافی به کردار ،  گفتار و پندار است..
زمانی که تا به این حد از احوال جسم،
ذهن و زندگی خود با خبر شدیم،
آن گاه معجزات رخ می دهند.
در نگاه مولانا و عارفانی نظیر او
زندگی ، تلاش ها و رویاهای انسان
سراسر طنز است!
چرا که انسان نا آگاهانه
همواره به جست و جوی چیزی است
که پیشاپیش در وجودش نهفته است!
اما این نکته را درست زمانی می فهمد
که به حقیقت می رسد!
نه پیش از آن!
مشهور است که "بودا" درست در نخستین شب
ازدواجش، در حالی که هنوز آفتاب اولین صبح
زندگی مشترکش طلوع نکرده بود، قصر پدر را در
جست و جوی حقیقت ترک می کند. این سفر سالیان
سال به درازا می کشد و زمانی که به خانه باز می گردد
فرزندش سیزده ساله بوده است! هنگامی که
همسرش بعد از این همه انتظار چشم در چشمان
"بودا" می دوزد، آشکارا حس می کند که او به حقیقتی
بزرگ دست یافته است. حقیقتی عمیق و متعالی.
بودا که از این انتظار طولانی همسرش
شگفت زده شده بود از او مپرسد: چرا به دنبال
زندگی خود نرفته ای؟!
همسرش می گوید: من نیز در طی این سال ها
همانند تو سوالی در ذهن داشتم و به دنبال پاسخش
می گشتم! می دانستم که تو بالاخره باز می گردی
و البته با دستانی پر! دوست داشتم جواب سوالم را
از زبان تو بشنوم، از زبان کسی که حقیقت را
با تمام وجودش لمس کرده باشد. می خواستم بپرسم
آیا آن چه را که دنبالش بودی در همین جا و در
کنار خانواده ات یافت نمی شد؟!
و بودا می گوید: "حق با توست! اما من پس از
سیزده سال تلاش و تکاپو این نکته را فهمیدم که
جز بی کران درون انسان نه جایی برای رفتن هست
و نه چیزی برای جستن!"
حقیقت بی هیچ پوششی
کاملا عریان و آشکار در کنار ماست
آن قدر نزدیک
که حتی کلمه نزدیک هم نمی تواند واژه درستی
باشد!
چرا که حتی در نزدیکی هم
نوعی فاصله وجود دارد!
ما برای دیدن حقیقت
تنها به قلبی حساس
و چشمانی تیزبین نیاز داریم.
تمامی کوشش مولانا
در حکایت های رنگارنگ مثنوی
اعطای چنین چشم
و چنین قلبی به ماست
او می گوید:
معجزات همواره در کنار شما هستند
و در هر لحظه از زندگی تان رخ می دهند
فقط کافی است نگاه شان کنید
او گوید:
به چیزی اضافه تر از دیدن
نیازی نیست!
لازم نیست تا به جایی بروید!
برای عارف شدن
و برای دست یابی به حقیقت
نیازی نیست کاری بکنید!
بلکه در هر نقطه از زمین،
و هر جایی که هستید
به همین اندازه که با چشمانی کاملا باز
شاهد زندگی
و بازی های رنگارنگ آن باشید،
کافی است!
این موضوع در ارتباط با گوش دادن هم
صدق میکند!
تمامی راز مراقبه
در همین دو نکته خلاصه شده است
"شاهد بودن و گوش دادن"
اگر بتوانیم
چگونه دیدن و چگونه شنیدن را بیاموزیم
عمیق ترین راز مراقبه را فرا گرفته ایم!


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 8:13 صبح | نظرات دیگران()

تاریخ نشان میدهد در آغاز آفرینش ، آن روزگاران که انسان خود را شناخته و شایسته تفکر و تصمیم گیری دانسته ، موسیقی را نخستین انعکاس التهاب و شور ، هیجان و شوق درونی خود دیده است . که در خارج از وجودش تحقق یافته و موجب حالت و جد و حال ، طرب و نشاط گردیده ،زمانی هم حزن و اندوه ، اما در عین حال ، اثر تسکین دهنده ، و آرامش آورنده با خود همراه داشته است .

در پی این دانشتن عده ای از اهل تحقیق سفر در تاریخ را آغاز کردند ، بیوت الهی که در آنها بر پیامبران وحی نازل شده است ، شهر و دیار کوچه و بازار ، کاخهای ویران و برقرار مانده را گشته اند تا شاید بر این مدعا دلیل بیابند و به جامعه محققان پیشکش کنند . ذوق دانستن و شوق یافتن مقصود ، مسافران وادی تاریخ را به سرمنزل مقصود راسانیده ، هرکدام به در یافتن از حقایقی مسرور گشته اند و همان یافته خویش را تاریخچه پیدایش سماع دانسته اند .

گفته اند : آنگاه که تاج " خلقت بیدی " ( سوره ص آیه 75 ) را خدای تعالی به دوست خویش بر سر آدم نهاد و شرف " خلق الله آدم علی صورته " ( شرح تفسیر جوادی آملی ج 5 ص 217 ) به او عنایت گردید ، حله " نفخت فیه من روحی " ( سوره ص آیه 72 ) در برش پوشانیده شد ، تکانی خورد عطسه ای زد و سربلند کرد و گفت " الحمد الله الرب العالمین " . پاسخ آمد : " یرحمک ربک یا آدم للرحمه خلقک " ( تاریخ انبیا ص 90 ) .

 


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 7:7 صبح | نظرات دیگران()

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو * وندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو
..........................
هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن * وانگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
..........................
رو سینه را چون سینه ها هفت آب شو از کینه ها * وانگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو
..........................
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی * گر سوی مستان می روی مستانه شو مستانه شو
..........................
آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده * آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو
..........................
چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما * فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو
..........................
تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی * چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو
..........................
اندیشه ات جایی رود وانگه ترا آنجا کشد * ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو
..........................
قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دلهای ما * مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو
..........................
بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را * کمتر زچوبی نیستی حنانه شو حنانه شو
..........................
گوید سلیمان مر ترا بشنو لسان الطیر را * دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رولانه شو
..........................
گر چهره بنماید صنم پر شو ازو چون آینه * وز زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو
..........................
تاکی دوشاخه چون رخی تاکی چو بیذق کم تکی * تاکی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو
..........................
شکرانه دادی عشق را از تحفه ها و مالها * هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو
..........................
یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی * یک مدتی چون جان شدی جانانه شوجانانه شو
..........................
ای ناطقه بر بام و در تاکی روی در خانه پر * نطق زبان را ترک کن بی چانه شوبی چانه شو


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 7:6 صبح | نظرات دیگران()

از آن باده ندانم چون فنایم * از آن بیجا نمی دانم کجایم
..........................
زمانی قعر دریایی درافتم * دمی دیگر چو خورشیدی برآیم
..........................
زمانی از من آبستن جهانی * زمانی چون جهان خلقی بزایم
..........................
چو طوطی جان شکر خاید به ناگه * شوم سرمست و طوطی را بخایم
..........................
به جایی در نگنجیدم به عالم * بجز آن یار بی جا را نشایم
..........................
منم آن رند مست سخت شیدا * میان جمله رندان های هایم
..........................
مرا گویی چرا با خود نیایی * تو بنما خود که تا با خود بیایم
..........................
مرا سایه هما چندان نوازد * که گویی سایه او شد من همایم
..........................
بدیدم حسن را سرمست می گفت * بلایم من بلایم من بلایم
..........................
جوابش آمد از هر سو ز صد جان * ترایم من ترایم من ترایم
..........................
تو آن نوری که با موسی همی گفت * خدایم من خدایم من خدایم
..........................
بگفتم شمس تبریزی کیی گفت * شمایم من شمایم من شمایم


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 7:5 صبح | نظرات دیگران()

برون شو ای غم از سینه که لطف یار می آید * تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار می آید
..........................
نگویم یار را شادی که از شادی گذشتست او * مرا از فرط عشق او ز شادی عار می آید
..........................
مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید * که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید
..........................
برو ای شکر کین نعمت ز حد شکر بیرون شد * نخواهم صبر گرچه او گهی هم کار می آید
..........................
روید ای جمله صورتها که صورتهای نو آمد * علمهاتان نگون گردد که آن بسیار می آید
..........................
در و دیوار این سینه همی درد ز انبوهی * که اندر در نمی گنجد پس از دیوار می آید


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 6:57 صبح | نظرات دیگران()
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 9
بازدید دیروز: 9
مجموع بازدیدها: 247613
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه