کمالو مجید
چاک از یک مزرعهدار در تکزاس یک اسب خرید به قیمت ??? دلار.
قرار شد که مزرعهدار اسب را روز بعد تحویل بدهد.
اما روز بعد مزرعهدار سراغ چاک آمد و گفت:
«متأسفم جوون. خبر بدی برات دارم. اسبه مرد.»
چاک جواب داد: «ایرادی نداره. همون پولم رو پس بده.»
مزرعهدار گفت: «نمیشه. آخه همه پول رو خرج کردم..»
چاک گفت: «باشه. پس همون اسب مرده رو بهم بده.»
مزرعهدار گفت: «میخوای باهاش چی کار کنی؟»
چاک گفت: «میخوام باهاش قرعهکشی برگزار کنم.»
مزرعهدار گفت: «نمیشه که یه اسب مرده رو به قرعهکشی گذاشت!»
چاک گفت: «معلومه که میتونم. حالا ببین. فقط به کسی نمیگم که اسب مرده است.»
یک ماه بعد مزرعهدار چاک رو دید و پرسید: «از اون اسب مرده چه خبر؟»
چاک گفت: «به قرعهکشی گذاشتمش. ??? تا بلیت ? دلاری فروختم ??? دلار سود کردم..»
مزرعهدار پرسید: «هیچ کس هم شکایتی نکرد؟»
چاک گفت: «فقط همونی که اسب رو برده بود. من هم ? دلارش رو پس دادم.»
روزی بهلول در قبرستان بغداد کله های
مرده ها را تکان می داد ، گاهی پر از خاک
می کرد و سپس خالی می نمود.
شخصی از او پرسی:
بهلول ! با این " سر های مردگان " چه می کنی؟
گفت: می خواهم ثروتمندان را از فقیران و
حاکمان را از زیر دستان جدا کنم، لکن می بینم
همه یکسان هستند.
به گورستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کله ای با خاک می گفت
که این دنیا، نمی ارزد به کاهی
به قبرستان گذر کردم کم و بیش
بدیدم قبر دولتمند و درویش
نه درویش بی کفن در خاک خفته
نه دولتمند ، برد از یک کفن بیش
---------------------------------------------------
دلیل سبک و سنگین بودن خواب مردم از نظر بهلول
بهلول را گفتند :
سنگینی خواب را سبب چه باشد؟
گفت: " سبک بودن اندیشه "، هر چه اندیشه
سبک باشد، " خواب سنگین گردد"...!!!!
---------------------------------------------------
عقل و جنون از نظر بهلول
کسی بهلول را گفت:
تا چند می خواهی در جنون باشی ؟،
لحظه ای بخود آی و راه عقل در پیش
گیر.
بهلول گفت: این روز ها بدنبال عقل رفتن
خیلی:
" جنون" می خواهد...!!!!! "
---------------------------------------------------
زندگی انسان ها از نظر بهلول
بهلول را پرسیدند:
حیات آدمی را در مثال به چه ماند؟
بهلول گفت: به نردبانی دو طرفه ،که
از یک طرف :
" سن بالا می رود " و از
طرف دیگر :
" زندگی پایین می آید ".
---------------------------------------------------
نقطه مشترک انسان ها از نظر بهلولبهلول را پرسیدند:
انسانها در روی زمین ، در کدامین
چیز مشترکند ؟
گفت: در روی زمین ، چنین چیزی نتوان
یافت ،اما در زیر زمین :
" خاک سرد و تیره " ،
گورستان:
" مشترک " همه افراد بشر است....!!!!
---------------------------------------------------
تعداد عاقلان و دیوانگان شهر
بهلول وقتی در بصره بود به او گفتند:
دیوانه های این شهر را برای ما بشمار.
گفت: " دیوانه های " شهر آنقدر زیادند که نمی شود
شمرد ، اگر بخواهید :
" عاقلان و خردمندان " را برای شما میشمارم
که:
" اندکند ".
دیروز همسایه ام از گرسنگی مرد ، در عزایش گوسفندها سربریدند
از خداوند چیزی برایت میخواهم که جز خدا در باور هیچکس نگنجد!
در بیکرانه زندگی دو چیز افسونم کرد ، آبی آسمان که می بینم و میدانم نیست و خدایی که نمی بینم و میدانم که هست..
روزگاریست که شیطان فریاد می زند: آدم پیدا کنید! سجده خواهم کرد.
در دردها دوست را خبر نکردن ، خود نوعی عشق ورزیدن است!
گاهی گمان نمیکنی ولی میشود ، گاهی نمی شود که نمی شود! گاهی هزار دوره دعا بی اجابتست! گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود! گاهی گدای گدایی و بخت یار نیست! گاهی تمام شهر گدای تو می شود!!!
ساعتها را بگذارید بخوابند! بیهوده زیستن را نیاز به شمردن نیست.
مشکلات انسانهای بزرگ را متعالی می سازد و انسانهای کوچک را متلاشی.
خدایا،به من توفیق تلاش در شکست،صبر در نومیدی،رفتن بی همراه،جهاد بی سلاح،کار بی پاداش،فداکاری در سکوت،دین بی دنیا،عظمت بی نام،خدمت بی نان،ایمان بی ریا،خوبی بی نمود،مناعت بی غرور،عشق بی هوس،تنهایی در انبوه جمعیت،و دوست داشتن بی آنکه دوست بداند،روزی کن
بغض بزرگترین نوع اعتراض در برابر آدم هاست اگر بشکنه دیگه اعتراض نیست التماسه.
زخمی بر پهلویم هست روزگار نمک می پاشد و من پیچ و تاب میخورم و همه گمان میکنند که من میرقصم.
نامم را پدرم انتخاب کرد ، نام خانوادگی ام را یکی از اجدادم! دیگر بس است ، راهم را خودم انتخاب می کنم.
دلی که ازبی کسی تنها است،هرکس رامیتواندتحمل کند.!
به استاد گفتند استاد سیگار طول زندگی رو کوتاه میکنه ، استاد در جواب گفتند من به عرض زندگی فکر میکنم.
در دشمنی دورنگی نیست ، کاش دوستانم هم در موقع خود چون دشمنان بی ریا بودند.
خیلی اوقات آدم از آن دسته از چیزهای بد دیگران ابراز انزجار می کند که در خودش وجود دارد.
به طوری که می دانیم فردوسی طوسی شاعر حماسه سرای ایران دربار سلطان محمود غزنوی را به علت اینکه نقض عهد کرده بود با خاطری ازده ترک گفت و به وطن مألوف خویش بازگشت. سالها از این واقعه گذشت تا سلطان محمود غزنوی لشکر به هندوستان کشید و در آنجا قلعه ای را محاصره کرد. چون از تسخیر قلعه مأیوس شد قاصدی نزد کوتوال قلعه فرستاد و او را به اطاعت و تسلیم دعوت کرد. سپس به وزیر خود خواجه حسین میکال (حسنک) گفت: اگر جواب بر وفق مراد نیاید تدبیر چیست؟ حسنک با اطمینان قاطعه این شعر را خواند:
اگر جز بکام من آید جواب
من و گرز و میدان افراسیاب
سلطان محمود پرسید: این شعر از کیست که در آن روح مردانگی وجود دارد؟ حسنک که باطناً شیعی مذهب و از علاقمندان و طرفداران جدی فردوسی بود و همیشه به دنبال فرصت می گشت که آب رفت را به جوی باز آرد موقع را مغتنم شمرده جواب داد: از بیچاره ابوالقاسم فردوسی است که سی سال رنج برده چنان کتابی تمام کرد ولی متأسفانه بر اثر سعایت ساعیان و حاسدان مغضوب و مطرود گردید. سلطان محمود بی نهایت متأثر شد که چرا چنین شاعر بزرگواری را از خود آزرده و رنجیده خاطر ساخت. در آن موقع چیزی نگفت و چون به غزنین بازگشت فرمان داد دوازده شتر نیل بار کرده به طوس ببرند و ضمن عذرخواهی از ماوقع تحویل فردوسی دهند ولی معل الاسف هنگامی هدی? سلطان از درواز? رودبار طبران وارد شد که جناز? فردوسی را از درواز? رزان به گورستان می بردند.
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.
هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.
او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.
شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد
و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند
و مردم از او کناره گیری می کردند.
قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد
و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر
اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد
که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند
او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت
و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود
از بهشت که بیرون آمد، داراییاش فقط یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود.و مکافات این وسوسه هبوط بود.فرشتهها گفتند: تو بی بهشت میمیری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد. و انسان گفت: اما من به خودم ظلم کردهام...
زمین تاوان ظلم من است. اگر خدا چنین میخواهد، پس زمین از بهشت بهتر است.خدا گفت: برو و بدان جادهای که تو را دوباره به بهشت میرساند، از زمین میگذرد، از زمینی آکنده از شر و خیر، از حق و از باطل، از خطا و از صواب؛ و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد، تو بازخواهی گشت......... وگرنه..........!!!
و فرشتهها هم گریستند.اما انسان نرفت. انسان نمیتوانست برود……انسان بر درگاه بهشت وامانده بود. میترسید و مردد بود. و آن وقت خدا چیزی به انسان داد. چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت.انسان دستهایش را گشود و خدا به او «اختیار» داد.خدا گفت: حال انتخاب کن. زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده شدی. برو و بهترین را برگزین که بهشت پاداش به گزیدن توست.عقل و دل و هزاران پیامبر نیز با تو خواهد آمد تا تو بهترین را برگزینی.و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد. رنج و نبرد و صبوری را.و این آغاز انسان بود.
روزی مردی نزد شیوانا آمد و از فقر و تنگدستی گله کرد. او گفت که در دهکده زمینی کوچک و کلبه ای محقرانه دارد و متاسفانه دخل و خرجش کفاف تامین معاش خانواده را نمی دهد و هر روز از روز قبل فقیر تر و تنگدست تر می شود. او گفت که در دهکده برای او کاری نیست و تمام اهل خانه چشم امیدشان به اوست تا کاری برای خود دست و پا کند و درآمدی کسب نماید. اما هیچ کاری پیدا نمی شود و او نمی داند که چه کند؟
شیوانا از مرد پرسید:" اگر تو همین الآن در راه بازگشت به خانه بمیری و از دنیا بروی . خانواده ات چه می کنند!؟ " مرد فکری کرد و گفت:" خوب آنها اول برایم عزاداری می کنند و بعد چون گرسنه هستند و باید برای خود غذایی دست و پا کنند هـر چـه دارند را جمع می کنند و زمین و کلبـه را می فروشند و بــه شهر دیگــری می روند و در آنجا دسته جمعی کار می کنند تا خودشان را سیر کنند. "
شیوانا از مرد پرسید:" اگر همین الآن زلزله ای بیاید و همه چیز حتی همان کلبه و زمین را از بین ببرد و چیزی برای فروختن و کسی برای خریدن در دهکده باقی نماند اما تو و خانواده و بقیه اهل دهکده به فرض محال زنده بمانید ، آنگاه چه می کنید؟"
مرد تنگدست فکری کرد و گفت:" خوب ! اندکی قوت لایموت جمع می کنیم و دسته جمعی به شهر دیگری مهاجرت می کنیم و دسته جمعی هر جا کاری بود مستقر می شویم و زندگی کولی وار را شروع می کنیم!"
آنگاه شیوانا تبسمی کرد و گفت:" خوب! حتما باید بمیری و یا حتما باید زلزله ای بیاید تا تو و خانواده ات به خود تکانی بدهید و مهاجرت را شروع کنید. تا زنده ای کمی تلاش به خرج دهید و اگر لازم آمد همین امشب مهاجرت را شروع کنید .
مردی دیروقت ‚ خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
سلام بابا ! یک سئوال از شما بپرسم؟ - بله حتمآ. چه سئوالی؟ - بابا ! شما برای هرساعت کار چقدر پول می گیرید؟ مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سئوالی میکنی؟ - فقط میخواهم بدانم.
- اگر باید بدانی ‚ بسیار خوب می گویم : 20 دلار
پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت : میشود 10 دلار به من قرض بدهید ؟
مرد عصبانی شد و گفت : ....
اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال ‚ فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملآ در اشتباهی‚ سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.
پسر کوچک‚ آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سئوالاتی کند؟ بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است. شاید واقعآ چیزی بوده که او برای خریدنش به 10 دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند. مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد. - خوابی پسرم ؟ - نه پدر ، بیدارم. - من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 10 دلاری که خواسته بودی. پسر کوچولو نشست‚ خندید و فریاد زد : متشکرم بابا ! بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد. مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت : با این که خودت پول داشتی ‚ چرا دوباره درخواست پول کردی؟ پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود‚ ولی من حالا 20 دلار دارم. آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم ...
در روزگار قدیم، پادشاهی زندگی می کرد که در سرزمین خود همه چیز داشت: جاه و مقام، مال و ثروت، تاج و تخت و همسر و فرزندان. تنها چیزی که نداشت خوشبختی بود و با این که پادشاه کشور بزرگی بود به هیچ وجه احساس خوشبختی نمی کرد.
پادشاه یکی از روزها تصمیم گرفت مأموران خود را به گوشه و کنار پایتخت بفرستد تا آدم خوشبختی را بیابند و با پرداخت پول، پیراهنش را برای پادشاه بیاورند تا پادشاه آن را بپوشد و احساس خوشبختی کند.
فرستادگان پادشاه همه جا را جستجو کردند و به هرکسی که رسیدند، از او پرسیدند:« آیا تو احساس خوشبختی می کنی؟»
جواب آنها « نه» بود، چون هیچ کس احساس خوشبختی نمی کرد.
نزدیک غروب وقتی مأموران به کاخ بر می گشتند، پیرمرد هیزم شکنی را دیدند که داشت غروب آفتاب را تماشا می کرد
و لبخند می زد.
مأموران جلو رفتند و گفتند:« پیرمرد، تو که لبخند می زنی، آیا آدم خوشبختی هستی؟»
پیرمرد با هیجان و شعف گفت: « البته که من آدم خوشبختی هستم.»
فرستادگان پادشاه به او گفتند: « پس با ما بیا تا تو را به کاخ پادشاه ببریم.»
پیرمرد بلند شد و همراه آنها به راه افتاد. وقتی به کاخ رسیدند، پیرمرد بیرون در منتظر ماند تا پادشاه به او اجازه ورود بدهد.
فرستادگان پادشاه داخل کاخ رفتند و ماجرا را برایش بازگو کردند.
پادشاه از این که بالاخره آدم خوشبختی پیدا شده تا او بتواند پیراهنش را بپوشد، بسیار خوشحال شد. پس رو به مأموران کرد و گفت:« چرا معطل هستید؟ زود بروید و پیراهن آن پیرمرد را بیاورید تا برتن کنم.»
مأموران قدری سکوت کردند و بعد گفتند: « قربان، آخر این پیرمرد هیزم شکن آن قدر فقیر است که پیراهنی برتن ندارد
روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را دوستانم را ، مذهبم را زندگی ام را ! به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم.به خدا گفتم : آیا میتوانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟ و جواب او مرا شگفت زده کرد.او گفت :آیا سرخس و بامبو را میبینی؟پاسخ دادم :بلی . فرمود : هنگامی که درخت بامبو و سرخس راآفریدم ، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم .به آنها نور و غذای کافی دادم.دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود.من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها بیشتر رشد کردند وزیبایی خیره کنندهای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نکردم . در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند.اما من باز از آنها قطع امید نکردم . در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید. 5 سال طول کشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی که بامبو را قوی میساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم میکردند.
خداوند در ادامه فرمود: آیا میدانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم میساختی . من در تمامی این مدت تو را رها نکردم همانگونه که بامبو ها را رها نکردم.
هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک میکنند. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد میکنی و قد میکشی!