جویای دانش در کنف عنایت خداوند است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
امروز: پنج شنبه 03 اسفند 2

فاصله گرفتن از آدمهایی که دوستمان دارن بی فایده است , زمان به ما نشان خواهد داد که جانشینی برای آنها وجود ندارد ... >>> گوته <<<


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 9:40 صبح | نظرات دیگران()

روزی کسی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت : شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟!
خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟
آن جوان گفت : من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و...

خیام خندید و گفت : آدم بدبختی هستی ! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی ؟!... بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد .

اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : « کاویدن در غم ها ما را به خوشبختی نمی رساند » .
و هم او در جایی دیگر می گوید : « آنکه ترانه زاری کشت می کند ، تباهیدن زندگی اش را برداشت می کند » .

امیدوارم همه ما ارزش زندگی را بدانیم و برای شادی هم بکوشیم .

 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 9:25 صبح | نظرات دیگران()

عقاب می تواند 70 سال زندگی کنداما...


به 40 سالگی که می رسد چنگال های بلند و انعطاف پذیرش دیگر نمی توانند طعمه را گرفته و نگاه دارند .

نوک بلند و تیزش خمیده و کند می شود .

شهبال های کهن سالش بر اثر کلفت شدن پرها به سینه اش می چسبند و پرواز برای عقاب دشوار می گردد .

آنگاه عقاب می ماند و یک دو راهی :

اینکه بمیرد و یا اینکه یک روند دردناک تغییرات را برای 150 روز تحمل کند و این روند مستلزم آن است که به قله یک کوه پرواز کرده و آنجا بنشینددر آنجا نوک خود را به صخره یی می کوبد تا آنجا که کنده شودپس از آن منتظر می ماند تا نوک جدیدی به جای آن بروید ، و بعد از آن چنگالهایش را  از جا در می آوردپس از آنکه چنگال جدید رویید ، عقاب شروع به کندن پرهای کهنه اش میکندو پس از گذشت 5 ماه  عقاب پرواز تولد مجدد را انجام میدهد و مدتها زندگی خواهد کرد...

برای 30 سال دیگرچرا تغییر لازم است؟....

بسیار می شود که برای زیستن نیاز است تغییری را ایجاد کنیم...

گاهی اوقات نیاز داریم از شر خاطرات و عادات کهنه و سنتهای گذشته  رها شویمبرای پرواز به آسمانها، منتظر نمان که عقابی نیرومند بیاید و از زمینت برگیرد و در آسمانهایت پرواز دهد.

 بکوش تا پر پرواز به بازوانت جوانه زند و بروید و بکوش تا اینهمه گوشت و پیه و استخوان سنگین را که چنین به زمین وفادارت کرده است، سبک کنی و از خویش بزدایی، آنگاه به جای خزیدن، خواهی پرید. در پرنده شدن خویش بکوش و این یعنی بیرون آمدن از زندانهای اسارت


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 9:15 صبح | نظرات دیگران()

ما معمولاً عادت داریم در توصیف اشخاص زیرک و باهوش
و اکثراً رند و مکاراز اصطلاح "آدم هفت خط" استفاده کنیم! اما چرا؟


روایتی درمورد ریش? تاریخی اصطلاح "هفت خط" وجود دارد. این روایت بر می گردد به آئین شرابخواری در حضور پادشاه در دوران ساسانیان. در آن زمان پیمانه های ظریف و زیبائی از شاخ گاو یا بزکوهی درست می کردند که چون پایه نداشته است کسی نمی توانسته آن را روی زمین یا میز بگذارد و از نوشیدن شرابِ ریخته شده در پیمانه اش طفره برود. از این رو دارند? جام مجبور بوده است محتویات آنرا لاجرعه سربکشد. اما برای اینکه کسی بیش ازانداز? ظرفیت خود باده گساری نکند واز سرِ مستی با حرکت و یا گفتار خود، احترام و شأن مجلس شاهانه را از بین نبرد، هر کدام از مدعوین، پیمانه (شاخ) مخصوص خود را داشته که به جهت تعین میزان توانائی او در باده گساری خطی در داخل آن شاخ کشیده شده بوده که ساقی برای دارنده پیمانه فقط تا حدِ همان خط، شراب در پیمانه اش می ریخته است .به مرور زمان تمامی پیمانه های شراب را با هفت خط، مشخص و درجه بندی کردند. در مجالسی که پادشاه حضور داشته است، میهمانان معمولاً از سه تا شش خط شراب می نوشیده اند. اما بوده اند افرادی که " لوطی" نیز خوانده می شده اند که تا هفت خط را شراب می نوشیدند بدون آنکه حالتی مستانه درآنها ظاهر شود که در پی آن دست به حرکاتی بزنند که موجب هتکِ حرمتِ حضور پادشاه در مجلس بشود.

این قبیل افراد را "هفت خط" می نامیده اند، یعنی که آنها افرادی صاحب ظرفیت و زرنگ بوده و به کلیه رموز و فنون شرابخواری تسلط کامل داشته اند..

این اصطلاح به مرور زمان جنبه عام و مَجازی پیدا کرده و در فرهنگ عامه به افراد باهوش و زیرک و مرد رند "هفت خط" اطلاق گردیده است.

جهت مزید اطلاع اضافه میشود که هر یک از خطوط هفتگانه جام شراب، اسم ویژ? خود را داشته است:

1- خط مزور - کمترین میزان شراب در جام

2- خط فرودینه

3- خط اشک

4- خط ازرق (خط شب، خط سیاه یا خط سبز) این خط کاملاً در وسط پیمانه بوده و خط اعتدال درشرابخواری محسوب می گردیده است.

5- خط بصره

6-خط بغداد

7-خط جور که لب پیمانه بوده و جام بیش از آن جا نداشته؛ به عبارت دیگر جام لبریز از شراب می بوده است.


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 9:11 صبح | نظرات دیگران()

 

نامه تاریخی فتحعلیشاه قاجار به سفیر ایران در استانبول

اولاً بر ذمت همت تو لازم است که بدرستی تحقیق کنی که وسعت ملک فرنگستان چقدراست؟ کسی بنام پادشاه فرنگ هست یا نه؟ و در صورت بودن، پایتختش کجاست؟ ثانیاً فرنگستان عبارتست از چند ایل شهرنشین؟ خوانین و سرکردگان ایشان کیانند؟ ثالثاًدر باب فرانسه غوررسی خوبی بکن و ببین فرانسه هم یکی از ایلات فرنگ است یاگروهی و ملکی دیگر دارد؟بناپارت نام کافری که خود را پادشاه فرانسه میداند کیست و چه کاره است؟ رابعاً در باب انگلستان تحقیق جداگانه و علیحده بکن و ببین اینان که در سایه ماهوت وقلمتراش اینهمه شهرت پیدا کرده اند، از چه قماش مردم و ازچه قبیل قومند؟ اینکه می گویند در جزیر ه ای ساکنند، ییلاق و قشلاق ندارند و قوت غالبشان ماهی است، راست است یا نه؟ اگر راست باشد چطور می شود که یکی در جزیره بنشیند و هندوستان را فتح کند؟ پس از آن در حل این مسئله که اینهمه در ایران در دهنها افتاده است،صرف مساعی و اقدام بنما و لیک بفهم که در میان انگلستان و لندن چه نسبت است؟آیا لندن جزئی از انگلستان است یا انگلستان جزئی از لندن؟خامساً بعلم الیقین تحقیق بکن که کمپانی هند که اینهمه مورد مباحثه و گفتگو است با انگلستان چه رابطه ای دارد؟ و بنا به ا شهر اقوال، عبارتست از یک پیره زن وبالعی قول بعضهم مرکب است از چند پیره زن؟ آیا راست است که “مرغریت” یعنی خداوند تاتاران زنده و جاوید است و او را مرگ نیست یا اینکه فناپذیر است؟همچنین در باب این دولت لاینفهم انگلستان با دقت تمام وارسی نموده بدانکه چگونه حکمرانی است و صورت حکمران او چیست؟ سادساً از روی قطع و یقین غور و بررسی حالت ینگه دنیا را نموده و در این باب سر موئی فرونگذار. سابعاً و بلکه اخیراً تاریخ فرنگستان را بنویس و در مقام تفحص و تجسس آن بر آی که اسلم شقوق و احسن طریق برای هدایت فرنگیان گمراه بشاهراه اسلام و بازداشتن ایشان از اکل میته (خوردن مردار) و لحم خنزیر (گوشت خوک) کدام است؟


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 9:8 صبح | نظرات دیگران()

شقایق گفت با خنده : نه بیمارم نه تبدارم، اگر سرخم چنان آتش، 
حدیث دیگری دارم 
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی. 
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی 
یکی از روزهایی 
که زمین تبدار و سوزان بود 
و صحرا در عطش می سوخت 
تمام غنچه ها تشنه 
ومن بی تاب و خشکیده 
تنم در آتشی می سوخت 
ز ره آمد یکی خسته 
به پایش خار بنشسته 
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود 
ز آنچه زیر لب می گفت شنیدم سخت شیدا بود 
نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود، اما طبیبان گفته بودندش 
اگر یک شاخه گل آرد ازآن نوعی که من بودم، بگیرند ریشه اش را و بسوزانند، 
شود مرهم برای دلبرش، آندم شفا یابد. 
چنانچه با خودش می گفت: بسی کوه و بیابان را بسی صحرای سوزان را 
به دنبال گلش بوده و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه به روی من، 
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد 
و به ره افتاد 
و او می رفت و من در دست او بودم 
او هرلحظه سر را رو به بالاها 
تشکر از خدا می کرد. پس از چندی هوا چون کوره آتش، زمین می سوخت 
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت. 
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟ در این صحرا که آبی نیست، 
به جانم هیچ تابی نیست اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من 
برای 
دلبرم هرگز دوایی نیست و از این گل که جایی نیست 
خودش هم تشنه بود اما نمی فهمید حالش را چنان می رفت و من در دست اوبودم 
وحالامن تمام هست او بودم دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟ 
نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟ و دیگر داشت در دستش تمام جان 
من می سوخت 
که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد دلش لبریز ماتم شد 
کمی اندیشه کرد آنگه مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت 
نشست و سینه را با سنگ خارایی زهم بشکافت. 
اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد 
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد 
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را به من می داد و بر لب های او فریاد 
بمان ای گل که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی بمان ای گل 
ومن ماندم نشان عشق و شیدایی و با این رنگ و زیبایی 
و نام من شقایق شد 
گل همیشه عاشق ش


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 9:5 صبح | نظرات دیگران()

آسان‌ترین راه آشنایی، یک سلام است، ولی گرم و صمیمی.

 آسان‌ترین راه قدردانی، یک تشکر ساده است، ولی خالص و صمیمانه.

 آسان‌ترین راه عذر خواهی، عدم تکرار اشتباه قبلی است.

 آسان‌ترین راه ابراز عشق، به زبان آوردن آن است.

 آسان‌ترین راه رسیدن به هدف، خط مستقیم است.

 آسان‌ترین راه پول در آوردن، آن است که همواره در کارت رعایت انصاف را بکنی.

آسان‌ترین راه احترام، اجتناب از گزافه‌گویی و گنده‌گویی است.

 آسان‌ترین راه جلب محبت، آن است که تو نیز متقابلا عشق بورزی و محبت کنی.

 آسان‌ترین راه مبارزه با مشکلات، روبرو شدن با آنهاست نه فرار.

آسان‌ترین راه رسیدن به آرامش، آن است که سالم و بی‌غل و غش زندگی کنی.

آسان‌ترین دوستی، همیشه بهترین دوستی نیست. این را به خاطر بسپار.

آسان‌ترین بحث، بحث در باره چیزهای خوب و امیدوار کننده است.

آسان‌ترین برد، آن است که خود را از پیش بازنده ندانی.

 آسان‌ترین راه خوب زیستن، ساده زیستن است.

آسان‌ترین راه دوری از گناه، آن است که همیشه بدانی چیزی به نام وجدان داری.

آسان‌ترین و در عین حال با ارزش‌ترین عشق، بی‌ریا‌ترین آن است.

 آسان‌ترین راه بودن، آن است که حس بودن همیشه در وجودت شعله‌ور باشد.

 آسان‌ترین راه راحت بودن، آن است که خودت را همان طور که هستی بپذیری و در همه حال خودت باشی.

 آسان‌ترین راه خوشبخت زیستن، آن است که همان طور که برای خودت ارزش قایلی، برای دیگران نیز ارزش قایل شوی بدون توجه به موقعیت طرف مقابل.  

 حالا کمی مکث کنید و ببینید که به همین راحتی می‌توانید آسان و ساده روزگار را به خوشی سپری کنید


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 8:56 صبح | نظرات دیگران()

از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چند اصل بنا کردی؟

 

 

فرمود چهار اصل 
 
دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم

دانستم که خدا مرا میبیند پس حیا کردم  

 دانستم که کار مرا دیگری انجام نمیدهد پس تلاش کردم

دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 8:51 صبح | نظرات دیگران()

آموخته ام که وقتی عاشقم ، عشق
 در ظاهرم نیز نمایان می شود.

 
آموخته ام که عشق مرکب
 حرکت است نه مقصد حرکت

 
آموخته ام که هیچ کس در نظر ما کامل
 نیست تا زمانی که عاشقش شویم .

 
آموخته ام که این عشق است که
 زخم ها را شفا میدهد ، نه زمان


 
آموخته ام که مهم بودن خوبست
 ولی خوب بودن مهمتر است .

 
آموخته ام که هرگز نباید به هدیه ای که
 از طرف کودکی داده میشود « نه » گفت .

 
آموخته ام که همیشه برای کسی که
 به هیچ عنوان قادر به کمکش نیستم ، دعا کنم .

 
آموخته ام که زندگی جدیست ولی ما نیاز به
 «دوستی» داریم که لحظه ای با او از جدی بودن دور باشیم

 
آموخته ام که تنها چیزی که یک شخص میخواهد فقط
 دستی است برای گرفتن دست او و قلبی برای فهمیدنش.

 
آموخته ام که زیر پوست سخت همه افراد کسی
 وجود دارد که خوشحال شود و دوست داشته باشد.

 آموخته ام که خدا همه چیز را در یک روز نیافرید ،
پس من چگونه میتوانم همه چیز را در یک روز بدست آورم

 
آموخته ام که چشم پوشی از
 حقایق آنها را تغییر نمی دهد.

 
آموخته ام که وقتی با کسی روبرو میشویم ،
 انتظار لبخندی از سوی ما دارد.

 
آموخته ام که لبخند ارزانترین راهی است
 که میتوان با آن نگاه را وسعت بخشید .

 
آموخته ام که باد با چراغ خاموش کاری ندارد.

 
آموخته ام که به چیزی که دل ندارد نباید دل بست .

 
آموخته ام که خوشبختی جستن آن است نه پیدا کردن آن .

 
و آموخته ام که قطره دریاست ، اگر با دریاست .

 
و آموخته ام که عشق ،  مهربانی ، گذشت ،
صداقت و بلند نظری خصلت انسانهای انسان است

 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 8:51 صبح | نظرات دیگران()

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند

به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم

لستر هم با زرنگی آرزو کرد

دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد

بعد با هر کدام از این سه آرزو

سه آرزوی دیگر آرزو کرد

آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی

بعد با هر کدام از این دوازده آرزو

سه آرزوی دیگر خواست

که تعداد آرزوهایش رسید به ?? یا ?? یا...

به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد

برای خواستن یه آرزوی دیگر

تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...

? میلیارد و هفت میلیون و ?? هزار و ?? آرزو

بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن

جست و خیز کردن و آواز خواندن

و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر

بیشتر و بیشتر

در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند

عشق می ورزیدند و محبت میکردند

لستر وسط آرزوهایش نشست

آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا

و نشست به شمردنشان تا .......

پیر شد

و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود

و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند

آرزوهایش را شمردند

حتی یکی از آنها هم گم نشده بود

همشان نو بودند و برق میزدند

بفرمائید چند تا بردارید

به یاد لستر هم باشید

که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها

همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!

 گاه آنچه امروز داریم و از آن لذت نمی بریم آرزوهای دیروزمان هستند!


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 8:44 صبح | نظرات دیگران()
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 8
بازدید دیروز: 9
مجموع بازدیدها: 247612
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه