نسبت دادن گناه [به دوست]، پیک جدایی است . [امام علی علیه السلام]
 
امروز: پنج شنبه 03 اسفند 2

"روزی که کم ترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست .

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه یی ست
و قلب
برای زنده گی بس است.

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی .

روزی که آهنگ هر حرف ، زنده گی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم .

روزی که هر لب ترانه یی ست
تا کم ترین سرود ، بوسه باشد.

روزی که تو بیایی ، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود .

روزی که ما دوباره برای کبوتر های مان دانه بریزیم ...

و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم ."


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 10:58 صبح | نظرات دیگران()

هرگز آرزو نکرده ام

یک ستاره درسراب آسمان شوم

یا چو روح برگزیدگان

همنشین خامش فرشتگان شوم

هرگز از زمین جدا نبوده ام

با ستاره آشنا نبوده ام

روی خاک ایستاده ام

با تنم که مثل ساقه ی گیاه

باد و آفتاب و آب را

می مکد که زندگی کند

بارور ز میل

بارور ز درد

روی خاک ایستاده ام

تا ستاره ها ستایشم کنند

تا نسیم ها نوازشم کنند

از دریچه ام نگاه می کنم

جز طنین یک ترانه نیستم

جاودانه نیستم

جز طنین یک ترانه جستجو نمی کنم

در فغان لذتی که پاکتر

از سکوت ساده ی غمیست

آشیانه جستجو نمی کنم

در تنی که شبنمیست

روی زنبق تنم

بر جدار کلبه ام که زندگیست

با خط سیاه عشق

یادگارها کشیده اند

مردمان رهگذر:

قلب تیر خورده

شمع واژگون

نقطه های ساکت پریده رنگ

بر حروف در هم جنون

هر لبی که بر لبم رسید

یک ستاره نطفه بست

در شبم که می نشست

روی رود یادگارها

پس چرا ستاره آرزو کنم ؟

این ترانه منست

 دلپذیر دلنشین

پیش از این نبوده بیش از این

«فروغ فرخزاد»


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 10:54 صبح | نظرات دیگران()

پدرم ....... عزیزترین گوهر زندگانیم....هستی بخش من بعداز خدا....خیلی سخت می توانم لبخندهایت را فراموش کنم....خیلی سخت می توانم قدمی بردارم....خیلی سخت می توانم فکر بکنم..

پدرم .. چطوری باور کنم که نخواهم تورا تا لحظه دیدار دید !!!

پدرم.. چه راحت و آرام رفتی

پدرم .. میدانم که روحت شاد و تنت آسوده در خاک است.. میدانم که زندگی جدیدی را آغاز نمودی ولی واقعا نبودت سخت است..واقعا سخت میگذرد..

پدرم.. همه بیتابند قطعا میدانی ولی سرزنشمان نکن چون حضورت را دیگر در این وادی نداریم..

اگر اعتقاد نداشتم به حضورت در دنیای دیگر و ملاقات با تو در روز محشر.. نمی توانستیم تحمل کنیم

سایه ای بود و پناهی بود و نیست _ شانه ام را تکیه گاهی بود و نیست

سخت دلتنگم , کسی چون من مباد _ سوگ,حتی قسمت دشمن مباد

گفتنش تلخ است و دیدن تلخ تر  _   "هست" ناگه "نیست" گردد در نظر

باورم شد, این من ناباورم           _   روی دوش خویش اورا می برم !!

می برم اورا که آورده مرا           _   پاس ایامی که پرورده مرا


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 10:53 صبح | نظرات دیگران()

روزی روزگاری ، یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود ، پس می داد.کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند.وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد،پیشنهاد یک معامله کرد.او گفت : که اگر با دختر کشاورز ازدواج کند، بدهی او را می بخشد. کشاورز و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتادند و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت دروغین خود را نشان بدهد گفت :اصلاً یک کاری می کنیم:من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم . دختر تو باید با چشمان بسته، یکی از این دو را بیرون بیاورد.1

 – اگر سنگریزه سیاه را بیرون بیاورد،باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود.

2 – اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد،لازم نیست که بامن ازواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود.

 3 – اما اگر او حاضر به این کار نشود ، باید پدر به زندان برود .

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین ، پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت . دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دوسنگریزه سیاه ر ا از روی زمین براشته و داخل کیسه انداخت . ولی چیزی نگفت . سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد. تصورکنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردی؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟ اگر خوب موقعیت را تجزیه وتحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:

1 – دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

 2 – هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است. 3

 – یکی از آن سنگریزه سیاه را در بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد. لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت،ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحاً جنبی نامیده می شود . معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی سنتی، و به طور عادلانه و منصفانه حل کرد. به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید.اگر شما بودید چه کاری می کردید؟ و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد  : دست خود را به داخل کیسه برد ویکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و ناشی بازی ، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود،وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحضه دخترک گفت: " آه ، چقدر من دست و پا چلفتی هستم. اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است در بیاورم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد، چه رنگی بوده است ." و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود پس باید طبق قرار ، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست  به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است . نتیجه ای که صد در صد به نفع آنها بود .


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 10:46 صبح | نظرات دیگران()

گریه نکن
جهان پر شده از نمره های بیست
دانش آموزان زرنگتر بمب های بزرگتری خواهند ساخت
اگر قلب های کوچکتری داشته باشند
و هیچکس نمره مهربانی تو را
وقتی به گربه های گرسنه غذا میدهی
در کارنامه ات نخواهد دید
دامن چین دارت را بپوش و بچرخ
زمین به ساز تو میرقصد
من برای معلمت نامه ای خواهم نوشت
و به او خواهم گفت
از مشق های زیادی که انگشت های کوچکت را خسته می کنند
بیزارم ...

 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 10:42 صبح | نظرات دیگران()

آیا از رابطه دو چشم باهم آگاهی دارید؟
هیچ گاه یکدیگر را نمی بینند
با هم مژه میزنند
با هم حرکت میکنند
با هم اشک میریزنند
باهم می بینند
با هم می خوابند
با ارتباط عمیق با هم شراکت دارند
ولی وقتی یک زن را می بینند یکی چشمک میزنه و دیگری نمیزنه !
.................................
نتیجه اخلاقی قضیه:
زنها توانائی قطع هر ارتباطی را دارند


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 10:41 صبح | نظرات دیگران()

 این روزها عبارت خالی بندی به معنی دروغ گرفتن و لاف زدن رایج شده است اما پیشینه این واژه به دهها سال پیش یعنی زمان سلطنت رضا شاه بر می گردد ! نقل می کنند که در زمان رضاشاه بدلیل کمبود اسلحه، بعضی از پاسبانهایی که گشت می دادند فقط غلاف خالی اسلحه یعنی همان جلدی که اسلحه در آن قرار می گیرد را روی کمرشان می بستند و در واقع اسلحه ای در کار نبود. دزدها و شبگردها وقتی متوجه این قضیه شدند برای اینکه همدیگر را مطلع کنند به هم می گفتند که طرف "خالی بسته" و منظورشون این بود که فلان پاسبان اسلحه ندارد و غلاف خالی اسلحه را دور کمرش بسته به این معنی که در واقع برای ترساندن ما بلوف می زند که اسلحه دارد و روی همین اصل بود که واژه خالی بندی رواج پیدا کرد


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 10:38 صبح | نظرات دیگران()

+

نمی دانم عکس بالا را دیده ای یا نه؟

برای من عکس هایی که از سیاستمداران گرفته می شوند هر چیز را که نشان دهند، زیبایی را بر نمی تابند. اما این عکس یکی از زیباترین شاهکارهای کم یاب سیاسی را ثبت کرده است. در این عکس ویلی برانت (Willy Brandt)، وزیر خارجه وقت آلمان، را نشان می دهد که در برابر مجسمه یادبود کشته شدگان لهستان در ورشو، زانو می زند. خوب است که بدانی لهستان در جنگ جهانی دوم، بالاترین آمار تلفات انسانی را در سطح جهانی داشت. بیش از هفت میلیون نفر با اشغال لهستان در 1939 توسط آلمان نازی جان خود را از دست دادند. و حالا فکرش را بکن که بعد از سه دهه از آن واقعه اسف بار تاریخی، آلمان وزیر خارجه اش، ویلی برانت ، را به ورشو فرستاده تا دست دوستی به سوی لهستان دراز کند. او قرار است در میدان مرکزی ورشو ، کنار مجسمه یادبود کشته شدگان جنگ جهانی دوم لهستان سخنرانی کند.7 دسامبر1970 . نفس ها در سینه حبس است و نه فقط لهستان، که دنیا چشم است و گوش تا ببیند و بشنود او چگونه از کشورش اعاده حیثیت خواهد کرد... و او کلمه ای حرف نزد. به جای رفتن ِ پشت تریبون، با قدم های شمرده و آرام به طرف مجسمه یادبود رفت و در برابر آن زانو زد... و دقایقی بعد، در برابر چشمان حیرت زده خبرنگاران و حاضران، در سکوتی سنگین جایگاه را ترک کرد...

ویلی برانت جایزه نوبل صلح 1971 را به خاطر این حرکت زیبا از آن خود کرد و مرد آن سال شد.

امروزه، یکی از میادین اصلی ِ ورشو به نام ویلی برانت است و نمای یادبودی از او، در حالیکه زانو زده است، در وسط این میدان به چشم می خورد..


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 10:31 صبح | نظرات دیگران()

 مردی کت و شلواری با کراواتی زیبا ، قصد طلاق دادن زنش رو داشت .
 دوستش علت رو جویا شد و مرد پاسخ داد: این زن از روز اول همیشه می خواست 
. من رو عوض کنه  

 منو وادار کرد سیگار و مشروب رو ترک کنم ... طرز پوشیدن لباسم رو عوض 
 کرد ، و کاری کرد تا دیگه قماربازی نکنم، و همچنین در سهام سرمایه ‌گذاری 
 کنم و حتی منو عادت داده که به موسیقی کلاسیک گوش کنم و لذت ببرم و الان 
 هر هفته جمعه ها هم با دوستانم که همه آدمهای سرشناسی هستند میرم بازی 
 گلف !

  
 دوستش با تعجب گفت: ولی اینایی که می‌گی چیز بدی نیستند !!!!
 
مرد گفت: خب این رو می دونم ولی حالا حس می‌کنم که دیگه این زن در شان من نیست


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 10:24 صبح | نظرات دیگران()

وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم

مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم

چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم

بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم

جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم

به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم

وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟
 ولی داستان عشق و خیانتی که باعث سروده شدن این شعر شد به گوش کمتر کسی رسیده.

مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارند. دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد.
دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند. ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود . تا اینکه یک روز
  مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می بیند...

مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود. سالها بعد از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه از دنیا می رود  فرح  یا نامزد اوستا به فرانسه ..

در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود. و در نامه ای از مهرداد اوستا می خواهد که او را ببخشد. اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می سراید..


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 9:51 صبح | نظرات دیگران()
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 8
بازدید دیروز: 9
مجموع بازدیدها: 247612
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه