سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دو تن در باره من تباه گردیدند ، دوستى که ازحد بگذراند و دروغ بافنده‏اى که از آنچه در من نیست سخن راند ] و این مانند فرموده اوست : که [ دو تن در باره من هلاک شدند دوستى که از حد گذراند و دشمنى که بیهوده سخن راند . ] [نهج البلاغه]
 
امروز: سه شنبه 103 آذر 6

شعر بچه   آفریقایی




این شعر توسط یک بچه آفریقایی نوشته شده و استدلال شگفت انگیزی داره :
وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم، وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم، وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم...
و تو، آدم سفید، وقتی به دنیا میای، صورتی ای، وقتی بزرگ میشی، سفیدی، وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی سردت میشه، آبی ای، وقتی می ترسی، زردی، وقتی مریض میشی، سبزی، و وقتی می میری، خاکستری ای... و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟


 نوشته شده توسط مجید کمالو در چهارشنبه 90/3/18 و ساعت 5:34 عصر | نظرات دیگران()

قدرت فکر


به این موضوع فکر کنید. می‌تواند   فرضی یا واقعی باشد.
فرض کنید ما این توانایی را می‌داشتیم که می‌توانستیم در محدوده ای تعیین شده خالق دنیای خود باشیم و با فکر کردن به هر چیزی آن چیز را بیافرینیم.

در این صورت دنیایی که ما در آن زندگی می‌کردیم مجموعه‌ای متجلی شده از افکار ما می‌بود. به اندازه ای که زیبا می‌ اندیشیدیم در دنیای مان زیبایی می داشتیم، به اندازه ای که به محبت و رحمت می ‌اندیشیدیم در دنیای مان محبت بود، به اندازه ای که خیر و نیکی دیگران را می‌خواستیم و نیک‌خواه می‌بودیم، در دنیای مان خیر و نیکی یافت می‌شد.
مهم نیست قدرت ذهن و فکر در چه حد است، اگر سعی کنیم همیشه افکار ما زیبا و نیک‌خواه باشد ، حتماً در دنیای زیباتری زندگی خواهیم کرد


 نوشته شده توسط مجید کمالو در چهارشنبه 90/3/18 و ساعت 5:33 عصر | نظرات دیگران()

روزی ، گرگی در دامنه کوه متوجه یک غار شد که حیوانات مختلف از آن عبور می کنند   گرگ بسیار خوشحال شد و فکر کرد که اگر در مقابل غار کمین کند، می تواند حیوانات مختلف را صید کند. بدین سبب، در مقابل خروجی غار کمین کرد تا حیوانات را شکار کند  .

روز اول، یک گوسفند آمد. گرگ به دنبال گوسفند رفت. اما گوسفند بسرعت پا به فرار گذاشت و راه گریزی پیدا کرد و از معرکه گریخت. گرگ بسیار دستپاچه و عصبانی شد و سوراخ را بست. گرگ گمان می کرد که دیگر شکست نخواهد خورد  .

روز دوم، یک خرگوش آمد. گرگ با تمام نیرو به دنبال خرگوش دوید اما خرگوش از سوراخ کوچک تری در کنار سوراخ قبلی فرار کرد. گرگ سوراخ های دیگر را بست و گفت که دیگر حیوانات نمی توانند از چنگ من بگریزند.

روز سوم، یک سنجاب کوچک آمد. گرگ بسیار تلاش کرد تا سنجاب را صید کند. اما سرانجام سنجاب نیز از یک سوراخ بسیار کوچک فرار کرد. گرگ بسیار عصبانی شد و کلیه سوراخ های غار را مسدود کرد. گرگ از تدبیر خود بسیار راضی بود.

اما روز چهارم، یک ببر آمد. گرگ که بسیار ترسیده بود بلافاصله به سوی غار پا به فرار گذاشت. ببر گرگ را تعقیب کرد. گرگ در داخل غار به هر سویی می دوید اما راهی برای فرار نداشت و سرانجام طعمه ببر شد.

نتیجه: هیچ گاه روزنه های کوچک زندگیت را به طمع آینده نبند.


 نوشته شده توسط مجید کمالو در چهارشنبه 90/3/18 و ساعت 5:33 عصر | نظرات دیگران()

 - آرزو دارم روزی این حقیقت به واقعیت مبدل شود که همه‌ی انسان‌ها برابرند. (مارتین لوتر‌کینگ)

-2 بهتر است روی پای خود بمیری تا روی زانو‌هایت زندگی کنی. (رودی)

?- قطعاً خاک و کود لازم است تا گل سرخ بروید. اما گل سرخ نه خاک است و نه کود (پونگ)

?- بر روی زمین چیزی بزرگتر از انسان نیست و درانسان چیزی بزرگتر از فکر او. (همیلتون)

?- عمر آنقدر کوتاه است که نمی‌ارزد آدم حقیر و کوچک بماند. (دیزرائیلی)

?- چیزی ساده تر از بزرگی نیست آری ساده بودن همانا بزرگ بودن است. (امرسون)

?- به نتیجه رسیدن امور مهم ، اغلب به انجام یافتن یا نیافتن امری به ظاهر کوچک بستگی دارد. (چاردینی)

?- آنکه خود را به امور کوچک سرگرم می‌کند چه بسا که توانای کارهای بزرگ را ندارد. (لاروشفوکو)

?- اگر طالب زندگی سالم و بالندگی‌رو می باشیم باید به حقیقت عشق بورزیم. (اسکات پک)

??- زندگی بسیار مسحور کننده است فقط باید با عینک مناسبی به آن نگریست. (دوما)

??- دوست داشتن انسان‌ها به معنای دوست داشتن خود به اندازه ی دیگری است. (اسکات پک)

??- عشق یعنی اراده به توسعه خود با دیگری در جهت ارتقای رشد دومی. (اسکات پک)

??- ما دیگران را فقط تا آن قسمت از جاده که خود پیموده‌ایم می‌توانیم هدایت کنیم. (اسکات پک)

??- جهان هر کس به اندازه ی وسعت فکر اوست. (محمد حجازی)

??- هنر کلید فهم زندگی است. (اسکار وایله)

??- تغییر دهنرگان اثر گذار در جهان کسانی هستند که بر خلاف جریان شنا می‌کنند. (والترنیس)

??- اگر زیبایی را آواز سر دهی ، حتی در تنهایی بیابان ، گوش شنوا خواهی یافت. (خلیل جبران)

??- روند رشد، پیچیده و پر زحمت است و در درازای عمر ادامه دارد. (اسکات پک)

??- در جستجوی نور باش، نور را می‌یابی. (آرنت)

??- برای آنکه کاری امکان‌پذیر گردد دیدگان دیگری لازم است، دیدگانی نو. (یونک)

??- شب آنگاه زیباست که نور را باور داشته باشیم. (دوروستان)

??- آدمی ساخته‌ی افکار خویش است فردا همان خواهد شد که امروز می‌اندیشیده است. (مترلینگ)

??- اگر دریچه های ادراک شسته بودند،انسان همه‌ چیز را همان گونه که هست می‌دید:بی‌انتها. (بلیک)

??- برده یک ارباب دارد اما جاه‌طلب به تعداد افرادی که به او کمک می‌کنند. (بردیر فرانسوی)

??- هیچ وقت به گمان اینکه وقت دارید ننشینید زیرا در عمل خواهید دید که همیشه وقت کم و کوتاه است. (فرانکلین)

??- نباید از خسته بودن خود شرمنده باشی بلکه فقط باید سعی کنی خسته آور نباشی. (هیلزهام)

??- هر قدر به طبیعت نزدیک شوی ، زندگانی شایسته تری را پیدا می‌کنی. (نیما یوشیج)

??- اگر زمانی دراز به اعماق نگاه کنی آنگاه اعماق هم به درون تو نظر می‌اندازند. (نیچه)

??- زیبائی در فرا رفتن از روزمره‌گی‌هاست. (ورنر هفته)

??- برای کسی که شگفت‌زده‌ی خود نیست معجزه‌ای وجود ندارد. (اشنباخ)

??- تفکر در باب خوشبختی ، عشق ، آزادی ، عدالت ، خوبی و بدی، تفکر درباره‌ی پرسش‌هایی که بنیاد هستی ما را دگرگون می‌کند. (ادگارمون)

??- «عقلانیت باز» آن عقلانیتی است که فراموش نمی‌کند که «یکی» در «چند» است و «چند» در «یکی». (ادگارمون)

??- آرامش،زن دل‌انگیزی است که در نزدیکی دانایی منزل دارد. (اپیکارموس)

??- هیچ چیزدر زیر خورشید زیباتر از بودن در زیر خورشید نیست. (باخ‌ من)

??- تنها آرامش و سکوت سرچشمه‌ی نیروی لایزال است. (داستایوفسکی)

??- با عشق،زمان فراموش می شود و با زمان هم عشق.

??- علت هر شکستی،عمل کردن بدون فکر است. (الکس‌مکنزی)

??-


 نوشته شده توسط مجید کمالو در چهارشنبه 90/3/18 و ساعت 5:32 عصر | نظرات دیگران()

 من تنها یک چیز می‌دانم و آن اینکه هیچ نمی‌دانم. (سقراط)

??- دانستن کافی نیست،باید به دانسته ی خود عمل کنید. (ناپلئون هیل)

??- تپه‌ای وجود ندارد که دارای سراشیبی نباشد! (ضرب‌المثل ولزی)

??- خداوند،روی خطوط کج و معوج، راست و مستقیم می‌نویسد. (برزیلی)

??- تو ارباب سخنانی هستی که نگفته‌ای،ولی حرفهایی که زده‌ای ارباب تو هستند. (ضرب‌المثل تازی)

??- تا زمانیکه امروز مبدل به فردا شود انسان‌ها از سعادتی که در این دم نهفته است غافل خواهند بود. (ضرب‌المثل چینی)

??- بهتر است ثروتمند زندگی کنیم تا اینکه ثروتمند بمیریم. (جانسون)

??- اگر می‌بینی کسی به روی تو لبند نمی‌زند علت را در لبان فرو بسته ی خود جستجو کن. (دیل کارنگی)

??- شیرینی یکبار پیروزی به تلخی صد بار شکست می‌ارزد. (سقراط)

??- ضعیف‌الاراده کسی است که با هر شکستی بینش او نیز عوض شود. (ادگار‌ آلن‌پو)

??- به جای اینکه به تاریکی لعنت بفرستی یک شمع روشن کن. (ضرب‌المثل چینی)

??- مانند علما بنویس و مانند توده مردم حرف بزن. (ضرب‌المثل هندی)

??- برای اینکه بزرگ باشی نخست کوچک باش. (ضرب‌المثل هندی)

??- به کارهای زشت عادت مکن زیرا ترک آن دشوار است. (ضرب‌المثل فارسی)

??- برای اینکه پیش روی قاضی نایستی، پشت سر قانون راه برو. (ضرب‌المثل انگلیسی)

??- بزرگترین عیب برای دنیا همین بس که بی‌وفاست.(حضرت علی علیه‌السلام)


 نوشته شده توسط مجید کمالو در چهارشنبه 90/3/18 و ساعت 5:32 عصر | نظرات دیگران()

داستان   بسیار زیبای" نجار پیر  "



نجار   پیری   خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد . یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت .

 

پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند .

 

صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد .

 

سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد .



نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود . پذیرفتن ساخت این خانه را برخلاف میل باتنی او صورت گرفته بود . برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد .
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد . صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد .
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد .
در واقع اگر او میدانستکه خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد . یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد .

این داستان ماست .
ما زندگیمان را میسازیم . هر روز میگذرد . گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم . اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم . فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم ، ممکن نیست .
شما نجار زندگی خود هستید و روزها ، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود . یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود .
مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید


 نوشته شده توسط مجید کمالو در چهارشنبه 90/3/18 و ساعت 5:32 عصر | نظرات دیگران()

شاید وقت دیگر

شاید همه ما تا به حال بیمار   شده باشیم. در لحظه بیماری چیزی که بیشتر از همه برای ما مهم می‌باشد این است که زودتر بهبود یابیم و به وضعیت سلامتی سابق برگردیم. اما اگر در طول عمر همیشه سالم باشیم، آیا سالم بودن مهمترین چیز در زندگی ما بوده است؟

ما چند دهه در این زمین زندگی می‌کنیم و بعد روزی باید اینجا را ترک گوییم. اگر پول دار باشیم یا فقیر در لحظه‌ مرگ فرقی نمی‌کند، باید همه را اینجا بگذاریم و برویم. اگر دوستان و نزدیکان و خویشان زیادی داشته باشیم باید آنها را نیز ترک گوییم و برویم. هنگام رفتن از این دنیا تمام ثروت و دوستان و روابط به یکباره انگار به پایان می‌رسند.  
        

برخی از افراد لحظه‌ای پس از مرگ دوباره حیات خود را بدست می‌آورند و زنده می‌شوند که به این "تجربه آستانه مرگ" می‌گویند. افرادی که این تجربه را درک کرده اند در گزارش خود می‌نویسند که در لحظه مرگ تمامی زندگی فرد پیش چشم او نمایان می‌شود. هر کار خوب یا بدی را که فرد انجام داده است خواهد دید.
                         
اگر می‌شد که ما هم‌اکنون این تجربه را آزمایش کنیم، چه چیزی زیباترین و بهترین تجربه ما در این زندگی می‌بود؟ بهترین چیزی که می‌توانستیم با خود ببریم چه بود؟

 


 نوشته شده توسط مجید کمالو در چهارشنبه 90/3/18 و ساعت 5:30 عصر | نظرات دیگران()

داستان پند اموز,خوب,زندگی,خانوادگی

زنی از خونه اش که بیرون اومد ..متوجه 3 تا پیرمرد شد که ریشهای سفید و بلندی داشتن و تو حیاط جلویی خونه اش ایستاده بودند ..

خانومه اونا رو نمیشناخت ..پس به اونا گفت من شما رو نمیشناسم ولی حتما گرسنه اید .بیاین تو و چیزی بخورین ..

اونا پرسیدن ..آیا آقای خونه متزل نشریف دارن

خانومه جواب داد :خیر ..اون رفته بیرون ..

اونا جواب دادن :پس ما نمیتونیم بیاییم تو ..

وقتی که شب همسر اون خانوم به خونه اومد ..زن ماجرا رو واسه شوهرش تعریف کرد .

مرد گفت:خوب الان برو بهشون بگو که من اومدم خونه و ازشون دعوت کن که بیان تو ...

زن هم رفت و از اونا درخواست کرد که داخل شن ..

اونا جواب دادن :ما نمیتونیم همگی با هم داخل بشیم

زن پرسید :چرا؟

یکی از پیرمردا   به یکی دیگه از دوستاش اشاره کرد و گفت :اسم اون ثروت هست ..

و به دیگری اشاره کرد و گفت:و اسم اون موفقیت هست  و خودمم عشق هستم .

حالا وارد منزل بشین و با اقای خونه مشورت کنین که شما کدومیک از ماها  رو  دوست دارین که وارد خونه تون بشیم؟؟؟

زن وارد خونه شد و به شوهرش جریان رو گفت.مرد بسیار خوشحال شد و گفت..چه خوب ..پس برو از ثروت دعوت کن که بیاد

تو و زندگیمون رو غرق رفاه و ثروت بکنه .

همسرش باهاش موافق نبود و گفت:چرا از موفقیت دعوت نکنیم که بیاد تو؟؟

عروسشون که گوشه ای از خونه داشت به صحبت های اونا گوش میکرد یهو پرید وسط بحث و گفت :به نظر من بهتر نیست  که از

عشق دعوت کنین که داخل خونه بشه؟؟؟اونوقته که خونه مون پر از محبت و عشق و صمیمت خواهد شد .

مرد به همسرش گفت:بزار نصیحت عروسمون  رو گوش کنیم و محبت و عشق رو مهمون خونه مون کنیم ..

زن از خونه بیرون رفت و از اون سه تا پیرمرد  درخواست کرد :هر کدوم از شما که  عشق هست ؟؟خو اهش میکنم

بیاد منزلمون  و مهمون ما باشه ..

عشق بلند شد و به طرف خونه حرکت کرد ..دو نفر دیگه هم دنبالش اومدن ..زن تعجب زده پرسید ؟

ثروت و موفقیت؟شما دیگه کجا میاین ؟من فقط از عشق دعوت کردم که بیاد تو ..

اونا همگی با هم حواب دادن :اگه شما ثروت یا موفقیت رو دعوت میکردین ..اون دوتای دیگه از ماها باید بیرون میموندیم

ولی وقتی که شما عشق و محبت رو به حونه تون دعوت کردین هر جا که محبت باشه ..ما هم به دنبالش میریم

هر جا که عشق هست ..رفاه و موفقیت هم هست


 نوشته شده توسط مجید کمالو در چهارشنبه 90/3/18 و ساعت 5:29 عصر | نظرات دیگران()

طرز فکر

 

پادشاه پیری بود که می خواست یکی از سه پسر خود را برای سلطنت آینده انتخاب کند.روزی ، سه شاهزاده را صدا کرد و به هر سه نفر مبلغ یکسانی پول داد و از آنها خواست که قبل از عصر همین روز، چیزی بخرند و با آنها یک اتاق را پر کنند.
شاهزاده اول بسیار فکر کرد و با تمام پول برگ نیشکر خرید. اما با این برگها فقط یک سوم اتاق را پر کرد. شاهزاده دوم با این پول پوشال ارزنتر خرید .اما با این پوشال ها فقط نیمی از اتاق را پر کرد.
نزدیک بود آسمان تاریک شود.شاهزاده کوچک با دست خالی برگشت، دیگران بسیار تعجب کردند و از او پرسیدند:"تو چه خریده ای؟" او گفت در راه یک یتیم را دیدم که شمع می فروشد. همه پول را به او دادم و فقط چند شمع را خریدم. اما وقتی که شمع ها را روشن کرد، نور آنها همه اتاق را روشن کرد.

   

..................................................................................

 

"خدایا هر که را عقل دادی ، چه ندادی؟ و هر که را عقل ندادی ، چه دادی؟؟؟

   .                                                              دکتر شریعتی"


 نوشته شده توسط مجید کمالو در چهارشنبه 90/3/18 و ساعت 5:28 عصر | نظرات دیگران()

تنهایی

 

پرسید  : تنهایی از چه زمانی بوجود آمد؟

گفت : اول انسان تنها نبود، وقتی انسان‌ها از آسمان یکی یکی بر روی زمین سقوط کردند، "تن"ها شدند و پس از آن تنها شدند. در آسمان کسی تنها نیست چون همه تن‌ها یک تن هستند، پرندگان وقتی روی زمین هستند تنها هستند ولی به محض اینکه در هوا پرواز می‌کنند دیگر تنها نیستند. تنهایی خاصیت زمین است چون هیچ کسی نمی‌خواهد با تن دیگر یک تن باشد، از این رو هر کسی یک تن است و همه آنها تن‌ها و تنها هستند.




 نوشته شده توسط مجید کمالو در چهارشنبه 90/3/18 و ساعت 5:28 عصر | نظرات دیگران()
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 156
بازدید دیروز: 136
مجموع بازدیدها: 245807
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه