کمالو مجید
لقمان جواب داد: اگر کمی دیر تر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهنرین خوابگاه جهان است.
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست
مار را چگونه باید نوشت؟
روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت? معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس مار..
معلم نوشت: مار..
نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید.
و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است؟
مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند.
اگر می خواهیم بر دیگران تأثیر بگذاریم یا آنها را با خود همراه کنیم .
بهتر است با زبان، رویکرد و نگرش خود آنها، با آنها سخن گفته و رفتار کنیم.
همیشه نمیتوانیم با اصول و چارچوب فکری خود دیگران را مدیریت کنیم.
باید افکار و مقاصد خود را به زبان فرهنگ، نگرش، اعتقادات، آداب و رسوم و پیشینه آنان ترجمه کرد و به آنها داد.
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.
پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.
پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!
مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!
اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!
مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!
زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛
در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!
درویشی کودکی داشت که از غایت محبّت، شبْ پهلوی خویش خوابانیدی. شبی دید که آن کودک در بستر می نالد و سر بر بالین می مالد.
گفت: ای جان پدر چرا در خواب نمی روی؟
گفت: ای پدر! فردا روزِ پنج شنبه است و مرا متعلّما (درس های) یک هفته پیشِ استاد عرضه می باید که از بیم در خواب نمی روم مبادا که درمانم.
آن دوریش صاحب حال بود.این سخن بشنید نعره ای زد و بی هوش شد.
چون با خود آمد گفت: واویلا، وا حَسْرَتا؛ کودکی که درسِ یک هفته پیش معلّم عرض باید کرد شب در خواب نمی رود پس مرا که اعمالِ هفتاد ساله پیش عرشِ خدا در روز مظالم (قیامت) بر خدایِ عالم الاَسرار عرض باید کرد حال چگونه باشد؟
لاینل واترمن، داستان آهنگری را میگوید که پس از گذراندن جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، چیزی درست به نظر نمی آمد. حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد. یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود، از وضعیت دشوارش مطلع شد. گفت :" واقعاً عجیب است، درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خداترسی شوی، زندگی ات بد تر شده. نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم، اما با وجود تمام تلاش هایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده." آهنگر بلافاصله پاسخ نداد: او هم بار ها همین فکر را کرده بود و نفهمیده بود چه بر سر زندگی اش آمده. اما نمیخواست دوستش را بی پاسخ بگذارد، شروع کرد به حرف زدن، و سرانجام پاسخی را که میخواست یافت. این پاسخ آهنگر بود: "در این کارگاه، فولاد خام برایم میاورند و باید از آن شمشیری بسازم. میدانی چطور این کار را میکنم؟ اول تکه فولاد را به اندازه جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود. بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزانم، تا اینکه فولاد، شکلی را بگیرد که میخواهم . بعد آن را در تشت آب سرد فرو میکنم، و تمام این کارگاه را بخار آب میگیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج میبرد. باید این کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست یابم. یک بار کافی نیست"
آهنگر مدتی سکوت کرد، سیگاری روشن کرد و ادامه داد: "گاهی فولادی که به دستم میرسد، نمیتواند تاب این عمل را بیاورد.
حرارت، ضربات پتک و آب سرد، تمامش را ترک می اندازد. میدانم از این فولاد هرگز تیغه شمشیر مناسبی در نخواهد آمد"
باز مکث کرد و بعد ادامه داد:
"میدانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو میبرد. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما میکنم انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج میبرد. اما تنها چیزی که میخواهم این است:
خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی را که تو میخواهی، به خود بگیرم. با هر روشی که می پسندی، ادامه بده،هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز مرا به کوه فولاد های بی فایده پرتاب نکن..
مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند...
سربازان مانع ورودش می شوند!
خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنودومی پرسد ماجرا چیست؟
پس از گزارش سربازان به خان؛ وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند...
مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد:چه شده است چنین ناله و فریاد می کنی؟
مرد می گوید دزد،همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم !
خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟!
مرد می گوید: من خوابیده بودم!
خان می گوید: خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟
مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می دهد که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود؛ وسرمشق آزادی خواهان می شود ...
مرد می گوید: من خوابیده بودم، چون فکر می کردم تو بیداری...!
خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند. وسپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند..
ودر آخر می گوید: این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم...
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند، اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .((دوستدار تو پدر))
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد : پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند مزرعه را شخم زدند .چه اتفاقی افتاده و می خواهند چه کنند ؟
پسرش پاسخ داد: پدر برو وسیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا میتوانستم برایت انجام بدهم.
در دنیا هیچ بن بستی نیست. یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت.
پرهیزگار باش که هرگز هیچ پرهیزگاری از درستی نمی میرد . غزالی طوسی
خودت را بشناس اما به آن مبال . اُرد بزرگ
بدگمانی میان افکار انسان مانند خفاش در میان پرندگان است که همیشه در سپیدهدم یا هنگام غروب که نور و ظلمت بهم آمیخته است بالفشانی میکند . فرانسیس بیکن
روح و روان و دل جهان روشن است و زمین را بی دریغ روشن می سازد خورشید از خاور برخاسته بسوی باختر که مسیری درست و بی نظیر است ای آنکه همچون آفتاب لبریز از نور و خردی تو را چه شده است که بر من نمی تابی ؟!! . فردوسی خردمند
آموزش را در خانواده و دانش را در جامعه می آموزند و بینش را در تفکرات تنهایی . فردریش نیچه
آدمی که پول ندارد مانند کمانی است که تیر ندارد . فوللر
انسان ها به نسبت هر ظرفیتی که برای کسب تجربه دارند عاقلند نه به نسبت تجاربی که اندوخته اند . برنارد شاو
انسان ها مانند خطوط انگشتان هیچ کدام به هم شبیه نیستند ادیسون
اگر دیگران را با زیباترین منشها و صفات بخوانیم چیزی از ارزش ما نمی کاهد بلکه او را دلگرم ساخته ایم آنگونه باشد که ما می گویم . اُرد بزرگ
مردآن است که هر بار او را بیازمایند زودجوش بی غش تر از پیش ار بوته ی آزمون بیرون آید . رومن رولان
مرد اصیل اگر ذلیل بشود رذیل نمی شود . رومن رولان
مردان بزرگ همچون کوه اند که هر چه از آن ها دورتر می شویم عظمت آن ها بیشتر آشکار می گردد . لرد جوی
مردان بلند نام و با افتخار هرگز نمی میرند زیرا که گوهرشان قلوب نسل های آینده است . توسیدید
مردان شجاع فرصت می آفرینند ترسوها و ضعفا منتظر فرصت می نشینند . گوته
آدمهای آرمانگرا هنگامیکه به نادرست بودن آرزویی پی می برند بر ادامه آن پافشاری نمی کنند . اُرد بزرگ
مرد خشمگین پر از زهر است و زندگی را زهرآگین می کند . کنفوسیوس
مرد عاقل کسی است که کم گوید و زیاد شنود . سقراط