کمالو مجید
دل من یه روز به دریا زد و رفت ...پشت پا به رسم دنیا زد و رفت ...
پاشنه کفش فرار و ور کشید ...آستین همت و بالا زد و رفت ....
یه دفعه بچه شد و تنگ غروب ...سنگ توی شیشه فردا زد و رفت ...
حیوونی تازگی آدم شده بود ...به سرش هوای حوا زد و رفت ...
دفتر گذشته ها رو پاره کرد ...نامه فردا ها رو تا زد و رفت ...
زنده ها خیلی براش کهنه بودند ...خودشو تو مرده ها جا زد و رفت...
هوای تازه دلش می خواست ولی ...آخرش توی غبارا زد ورفت ...
دنبال کلید خوشبختی می گشت...خودشم قفلی رو قفل ها زد ورفت
دل دیوانه را مجال برای خفتن و آرمیدن نیست. قرار را اینجا آشیانه نیست. خروش است و جوشش آن همه انتظارهای بلند که از کوههای استقامت فوران میکنند...
دل دیوانه را مجال برای گفتن و شنیدن نیست. کلمات را نمیتوان به این راه کشاند. اینجا نه منطق است، نه قانون. باید دید و فهمید. و سکوت را زمزمه کرد...
دل دیوانه را نه تو دانی که چیست و نه من! که عقل را راهدار است و دل، همراه! باید دل را بلد راه کرد و عقل را با خود همراه. تا شاید به آنجا که باید، رسید
سلام ای غروب غریبانه ی دل
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
سلام ای غم لحظه های جدایی
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای قصه عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه
خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو تنها نمی مانی ای مانده بی من
تو را می سپارم به دلهای خسته
تو را می سپارم به مینای مهتاب
تو را می سپارم به دامان دریا
اگر شب نشینم اگر شب شکسته
تو را می سپارم به رویای فردا
به شب می سپارم تو را تا نسوزد
به دل می سپارم تو را تا نمیرد
اگر چشمه واژه از غم نخشکد
اگر روزگار این صدا را نگیرد
خداحافظ ای برگ و بار دل من
خداحافظ ای سایه سار همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه