کمالو مجید
مرا هر شب چو دزدان خواب گرد چشم تر گردد
دلم را با غمت بیدار بیند باز گردد
نخستین چله که تمام شد شیخ ما [ابوسعید] از کوه فرود آمد، گفتند چه دیدی بدین چله که چنین سرخوش انتظار چله دوم کشی؟
گفت: نخستین قدم که برداشتم، قدم دوم آخرین قدم بود، فاصله قدم نخست را تا پایان سفر ندیدم و نفهمیدم، همه او بودم و همه او بود، نه خورشید بدیدم نه ماه، که نور از او میگرفتم و نور او را طلوع و غروبی نیست.
بگفتند: شیخ از آن پس هر بار که به چله نشستی روز و شب نمیفهمید، نه روشنی نه تاریکی، که دل باید روشن بود که بود.