کمالو مجید
مرا هر شب چو دزدان خواب گرد چشم تر گردد
دلم را با غمت بیدار بیند باز گردد
نخستین چله که تمام شد شیخ ما [ابوسعید] از کوه فرود آمد، گفتند چه دیدی بدین چله که چنین سرخوش انتظار چله دوم کشی؟
گفت: نخستین قدم که برداشتم، قدم دوم آخرین قدم بود، فاصله قدم نخست را تا پایان سفر ندیدم و نفهمیدم، همه او بودم و همه او بود، نه خورشید بدیدم نه ماه، که نور از او میگرفتم و نور او را طلوع و غروبی نیست.
بگفتند: شیخ از آن پس هر بار که به چله نشستی روز و شب نمیفهمید، نه روشنی نه تاریکی، که دل باید روشن بود که بود.
مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوائیش کم شده است. به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولى نمیدانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد. بدین خاطر، نزد دکتر خانوادگیشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت.
دکتر گفت براى این که بتوانى دقیقتر به من بگویى که میزان ناشنوایى همسرت چقدر است آزمایش ساده اى وجود دارد.
این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: «ابتدا در فاصله 4 مترى او بایست و با صداى معمولى مطلبى را به او بگو.
اگر نشنید همین کار را در فاصله 3 مترى تکرار کن. بعد در 2 مترى و به همین ترتیب تا بالاخره جواب دهد.»
آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق تلویزیون نشسته بود.
مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صداى معمولى از همسرش پرسید: عزیزم شام چى داریم؟ جوابى نشنید.
بعد بلند شد و یک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسید: عزیزم شام چى داریم؟
باز هم پاسخى نیامد. باز هم جلوتر رفت و از وسط هال که تقریباً 2 متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: عزیزم شام چى داریم؟ باز هم جوابى نشنید.
باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید. سوالش راتکرار کرد و باز هم جوابى نیامد.
این بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: عزیزم شام چى داریم؟
زنش گفت: مگه کرى؟ براى پنجمین بار میگم: خوراک مرغ.
نتیجه اخلاقى:
مشکل ممکن است آنطور که ما همیشه فکر میکنیم در دیگران نباشد و شاید در خود ما باشد.
یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
دست همه حاضرین بالا رفت.
سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.
این بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان ، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.
و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.
روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او و سجاده اش عبور کرد مرد نمازش را قطع کرد و داد زد هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی مجنون به خود آمد و گفت من که عاشق لیلی هستم تورا ندیدم تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه مرا دیدی.
از این متن واقعا میشه درسهای بزرگی گرفت. اونهایی که ادعا دارن که عاشق واقعی خدا هستند چطور میشه تا مشکلی براشون پیش نیومده فقط به خودشون میپردازن و فقط تو سختی هاشون به یاد خدا هستن و اگه مشکل یکم براشون سخت باشه بی اراده میشن و شروع به کارهایی میکنند که تا وقتی مشکلی براشون پیش نیومده بود از اون کارها بدشون میومد. بعضی از آدم ها هم هستن که فقط بخاطر ریا و جلوی همه به خدا عشق میورزند که وای به حالشون. امیدوارم که ما طوری باشیم که هیچ وقت و با هیچ موضوع و مشکل کوچکی خدا رو از یاد نبریم و خدا رو فقط بخاطر خود خدا و تشکر از نعماتش پرستش کنیم.
پدر وپسری در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد و به زمین افتاد و داد کشید: (( آآآآی ی ی))!! صدایی از دور دست آمد: ((آآآآی ی ی))!!! پسر با کنجکاوی فریاد زد: ((که هستی؟)) پاسخ شنید: ((که هستی؟)) پسر خشمگین شد و فریاد زد: ((ترسو!)) باز پاسخ شنید: ((ترسو!)) پسر با تعجب از پدر پرسید: ((چه خبر است؟)) پدر لبخندی زد و گفت: ((پسرم! توجه کن)) و بعد با صدای بلند فریاد زد: ((تو یک قهرمان هستی!)) صدا پاسخ داد: ((تو یک قهرمان هستی!)) پسر باز بیشتر تعجب کرد پدرش توضیح داد:((مردم می گویند این انعکاس کوه است ولی در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عیناً به تو جواب می دهد. اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلب تو به وجود می آید و اگر دنبال موفقیت باشی، آن را حتماً بدست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی و هر گونه که به دنیا و آدم ها نگاه کنی، زندگی همان را به تو خواهد داد.))
در زمان حضرت سلیمان دو تا گنجشک یه گوشه ای نشسته بودند. گنجشک نر به گنجشک ماده اظهار محبت می کرد. می گفت تو محبوبه منی. تو همسر منی. دوستت دارم. عاشقتم. چرا به من کم محبتی؟ چرا محلم نمیذاری؟ فکر کردی من کم قدرت دارم تو این عالم عیال؟ من اگه بخوام می تونم با نوک منقارم تخت و تاج سلیمان رو بردارم بندازم تو دریا. باد که مسخر سلیمان بود پیام رو به گوش سلیمان رسوند. حضرت تبسمی کرد و فرمود اون گنجشک ها رو بیارید پیش من. آوردند.سلیمان به گنجشک نر گفت خوب ادعاتو اجرا کن بینم. گفت من چنین قدرتی ندارم. سلیمان گفت پس الان به همسرت گفتی؟ گفت خوب شوهر گاهی جلو همسرش کلاس میاد یه خالی ای می بنده. عاشق که ملامت نمیشه. من عاشقم. یه چی گفتم ولی یا نبی الله واقعا دوسش دارم. این به ما محل نمیذاره. حضرت به گنجشک ماده گفت اینکه به تو اظهار محبت میکنه چرا محلش نمیدی؟ گفت یا نبی الله چون دروغ میگه هم منو دوست داره هم یه گنجشک دیگه رو. مگه تو یک دل چند تا محبت جا میگیره؟ این کلام در دل جناب سلیمان چنان اثری گذاشت که تا چهل روز گریه می کرد و فقط یک دعا می کرد. می گفت:
الهی دل سلیمان رو از محبت غیر خودت خالی کن.
مرد زاهدی که در کوهستان زندگی میکرد؛ کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند.
سنگ زیبایی درون چشمه دید. آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد.
در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود. کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آود و به او داد.
مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگهای گرانبهای درون خورجین افتاد.
نگاهی به زاهد کرد و گفت: آیا آن سنگ را به من میدهی؟ زاهد بی درنگ سنگ را در آورد و به او داد.
مسافر از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید.
او میدانست سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن میتواند تا آخر عمر در فاه زندگی کند؛ بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد.
چند روز بعد؛ همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت: من خیلی فکر کردم؛ تو با اینکه میدانستی این سنگ چقدر گرانبهاست؛ خیلی راحت آن را به من هدیه کردی.
بعد دست در جیبش کرد و سنگ را در آورد و گفت: من این سنگ را به تو باز میگردانم ولی در عوض چیز گرانبها تری از تو میخوام!
به من یاد بده که چگونه میتوانم مثل تو باشم
روزی سنگ تراشی بود که از خویش و موقعیتش در زندگی ناراضی بود؛ یک روز از مقابل منزل بازرگانی رد میشد و نگاهی به خانه وی انداخت وبا خود گفت: «با این همه دارائی مسلما بسیار قدرتمند است» و آرزو کرد "ای کاش بازرگان بود و اینچنین زندگی ساده ای نداشت".
ناگهان او ثروتمند شد و به قدرت و تجملاتی که در رویا دیده بود رسید ولیکن ناگهان یک مقام عالی رتبه را بر روی تخت روانی را دید که سربازان او را اسکورت میکردند و دیگران تعظیم میکردند ؛ ناگهان با خود گفت: «عجب قدرتی؛ کاش اینچنین بودم» .
ناگهان او عالی رتبه شد و سوار بر تخت روان بود و در روز گرم تا بستانی؛ نگاهی به خورشید انداخت و دید که خورشید مغرورانه به کار خود مشغول است و به حضور او توجهی نمیکند و با خود گفت: «عجب قدرتی؛ کاش میتوانستم خورشید باشم».
پس او خورشید شد و لی با تندی به همه می تابید و مزارع را سوزاند و کشاورزان و کارگران او را لعنت میکردند؛ ناگهانی ابری آمد و مابین او و زمین قرار گرفت و قدرت او کم شد و با خود گفت: «ای کاش ابر بودم».
او ابر شد و مدام برسر روستائیان و مزارع بارید و همگان بر سر او فریاد میزدند؛ ناگهان بادی آمد و او را کنار زد و با خود گفت: «عجب قدرتی؛ ای کاش باد بودم».
او سپس بادشد که خانه ها را بهم ریخت و درختان را از ریشه شکست ودیگر همه از او می ترسیدند؛ ناگهان متوجه شد که با چیزی مواجه شده که اصلا تکانی نمیخورد ؛ آن چیز کوه و یا یک سنگ بزرگ و بلند بود و با خود گفت: «عجب سنگ قدرتمندی؛ ای کاش سنگ بودم».
پس او سنگ شد و قوی تر از همه چیز بر روی زمین؛ اما همانطور که ایستاد ه بود؛ صدای چکشی را شنید که یک قلم را در صخره ی سخت می کوبد؛ در خود احساس کرد که در حال تغییر کردن است؛ با خود فکر کرد و گفت: « دیگر چه چیزی میتواند از من سنگ بزرگ قوی تر باشد؟»؛ به پائین نگاهی کرد و در زیر دست خویش چهره یک سنگ تراش را دید وبا خود گفت: «ای کاش همان سنگتراش بودم» و ......................
« بنجامین هف »
نابینایی در شب تاریک ، چراغی در دست و سبویی بر دوش ، در راهی می رفت.
فضولی به وی رسید و گفت :" ای نادان، روز و شب برای تو یکسان است و روشنی وتاریکی در چشم تو برابر، این چراغ را فایده چیست ؟
" نابینا بخندید و گفت : " این چراغ نه از بهر خود است، از برای چون تو کوردلان بی خرد است، تا به من پهلو نزنند و سبوی مرا نشکنند.
" حال نادان را ز نادان به نمی داند کسی. گرچه در دانش فزون از بوعلی سینا بود طعن نابینا مزن، ای دم ز بینایی زده. زانکه نابینا، به کار خویشتن بینا بود.
روزی مردی عقربی را دید که در آب دست و پا می زند. او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد، اما عقرب انگشت او را نیش زد .
مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد، اما عقرب بار دیگر او را نیش زد. رهگذری او را دید و پرسید:
« برای چه عقربی را که نیش می زند نجات می دهی؟»
مرد پاسخ داد:
«این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم. چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتا نیش می زند؟»
عشق ورزی را متوقف نساز. لطف و مهربانی خود را دریغ نکن. حتی اگر دیگران تو را بیازارند. اگه امتحان کنی می بینی که چه احساس خوبی خواهی داشت.