کمالو مجید
من آن افتاده در موجم سفر را دوست می دارم
به دریا دل زدم ، اما ، اگر را دوست می دارم
نه دیگر جای من در ساحلی آرام خالی نیست
شدم مجنون بی پروا ، خطر را دوست می دارم
من اینجا دل خوشی دارم چو مردابی نمی پوسم
من این دیوانگی ِ بیشتر را دوست می دارم
نه پروا دارم از اینکه دوباره برنمی گردم
نه می ترسم چرا که درد سر را دوست می دارم
توگفتی بگذرم از تو منم اینگونه رفتم تا . . .
گذر کردم از این دنیا ، گذر را دوست می دارم
توگفتی برحذر باشم از عشقت تا که فرصت هست . . .
من از قلبم حذر کردم ، حذر را دوست می دارم
نه اینجا جای من بودو نه دریا جای آرامش
من این امواج از خود بی خبر را دوست می دارم
شدم از عشق تو یک تک درخت خشک پوسیده
تبر دادی به دستم من تبر را دوست می دارم . . .
اهل طاعونی این قبیله مشرقی ام
تویی این مسافر شیشه ای شهر ?رنگ
پوستم از جنس شبه ، پوست تو از مخمل سرخ
رختم از تاوله ، تن پوش تو از پوست پلنگ
بوی گندم مال من ، هر چی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من ، هر چی می کارم مال تو
تن من خاک منه ، ساقه گندم تن تو
تن ما تشنه ترین تشنه یک قطره آب
بوی گندم مال من ، هر چی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من ، هر چی می کارم مال تو
شهر تو ، شهر فرنگ ، آدم هاش ترمه قبا
شهر من ، شهر دعا ،همه گنبداش طلا
تن تو ، مثل تبر ، تن من ریشه سخت
تپش عکس یک قلب ، مونده اما رو درخت
بوی گندم مال من هر چی می کارم مال تو
نباید مرثیه گو باشم واسه خاک تنم
تو آخه مسافری ، خون رگ اینجا منم
تن من دوست نداره زخمی دست تو بشه
حالا با هر کس که هست هر کس که نیست داد می زنم
بوی گندم مال من هر چی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من هر چی می کارم مال تو
دشت هایی چه فراخ!کوه هایی چه بلند!در گلستانه چه بوی علفی می آمد!
من در این آبادی,پی چیزی می گشتم
پی خوابی,شاید,پی نوری,ریگی,لبخندی.
پشت تبریزی ها,غفلت پاکی بود که صدایم میزد.
پای نیزاری ماندم,باد می آمد,گوش دادم:
چه کسی با من حرف می زد؟
سوسماری لغزید.راه افتادم.یونجه زاری سر راه,
بعد جالیز خیار,بوته های گل رنگ و فراموشی خاک.
لب آبی ,گیوه ها را کندم و نشستم,پا ها در آب
((من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هشیار است!
نکند اندوهی,سر رسد از پس کوه.
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ,می چرد گاوی در کرد.
ظهر تابستان است.سایه ها می دانند که چه تابستانی است.
سایه هایی بی لک,گوشه ای روشن و پاک,کودکان حساس!
جای بازی اینجاست.
زندگانی خالی نیست:مهربانی هست,سیب هست,ایمان هست.
آری تا شقایق هست,زندگی باید کرد
در دل من چیزی هست,مثل یک بیشه ی نور,مثل خواب دم صبح.
و چنان بی تابم که دلم می خواهد بدوم تا ته دشت,بروم تا سر کوه.
دورها,آوایی است که مرا می خواند.
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد , کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است. کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پترس چت می کرد. پترس همیشه پای کامپیوترش بود و چت می کرد. پترس دید سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.او نمی دانست که سد تا چند دقیقه ی دیگر می شکند پترس در حال چت کردن غرق شد.برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود.اما کوه روی ریل ریزش کرده بود.ریزعلی دید کوه روی ریل ریزش کرده اما حوصله نداشت.ریزعلی سردش بود و نمی خواست لباسش را در آورد.ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله ی دردسر نداشت قطار به سنگ ها بر خورد کرد و منفجر شد.کبری و مسافران قطار مردند.اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود.الان چند سالی است کوکب همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد. او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد شکم مهمان هارا سیر کند.او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد.آخرین باری که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخته بود اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد.به همین دلیل است که دیگردر کتاب های دبستان ما آن داستان قشنگ وجود ندارد...
بنویس آزاد است
اهل این دنیا نیست
در دلش دردی نیست
در سرش سودا نیست
بنویس این مجرم
حکم مرگش قطعی است
چشم خیسش خاکی است
تنش از جان خالیست
بنویس امضا کن
حکم مرگش قطعی است
قلب او خاموش است
جرم او خوشنامی است
بنویس این دنیا
قفسی غمگین بود
فکر آزادی داشت
بال و پر خونین بود
بکش آن پارچه را
روی جسم پاکش
بنویس امضا کن
منزل او خاک است
این تلاشت عبث است
قلب او اِستاده
دیرهنگامی است
که ز پا افتاده
بنویس امضا کن
سهم او آزادی است
شعر او پر درد است
حکم او ویرانی است
باز چشمان من باز است
و به چشمان بسته ی تو فکر می کنم
چه زیبایی دلنشینی داری وقتی که در خوابی
تو چشم می بندی و تورا خواب می برد
و دریای چشم تو
مرا به زیر آب می برد
نمی دانم که دریاست یا سراب این نگاه تو
فقط بدان که مرا به لحظه های ناب می برد
درون چشم تو حلقه ای از اشک جمع می شود
زمین عذاب می شود
زمان خراب می شود
تمام آرزوی من به آب می شود
گلایه ای ندارم ای نگار من
تو شاد باش که لحظه های شاد تو بدون من
برای من که بی تو ام
پر از شراره های آفتاب می شود