سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
«و هر که حکمت یابد، خیری فراوان یافته است» ـ می فرماید : مقصود فرمانبرداریاز خدا و شناخت امام است . [امام صادق علیه السلام ـ درباره گفتار خدای]
 
امروز: جمعه 103 آذر 2

شدم موضوع نقاشی
که شاید یاد من باشی
شوی شاگرد نقاشی
و....
به روی بوم عمر من
زدی نقشی
ز بی نقشی
گهی بر غم کشیدی
من شدم خوشحال
که شاید تو درختی
تا فرود آیم به دستانت
ولی دیدم که خورشیدی
ز گرمایت شدم بی حال و بعد از مدتی اندک
شدم بی تاب
مرا دریاب
ورق را پاره کردم دور ریختم
...........
بروی صفحه ای دیگر
شدی کوهی
شدم کاهی
که من اندر تو ناپیدا و شاید هیچ
شدم غمگین
کمی پر رنگترم کردی
شدم چوبی
چنانچه پیش از آن بودی
شدم خوشحال
مرا برد ناگهان سیلی
شدم مجنون بی لیلی
و شاید هم شدم فرهاد
زدم فریاد
زدم فریاد و همراهش زدم تیشه
به روی بوم نقاشی
ورق را پاره کردم دور ریختم
..............
به روی صفحه ای دیگر
شدم قلبی
تو هم تیری
میان سینه ام رفتی
مرا کردی دو تکه
ز عشقت خرد کردی
ورق را پاره کردم دور ریختم
............
به روی صفحه آخر
شدم شبنم
که من آهسته و نم نم
چکیدم من ز برگ تو
که لایق تر ز این جمله
برایت نیست تصویری


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/5/10 و ساعت 9:13 صبح | نظرات دیگران()

خبر به دور ترین نقطه ی جهان برسد

نخواست بی گمان او به من خسته جان برسد

شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت

کسی که سهم تو بوده، به دیگران برسد

رها کنی، برود از دلت جدا باشد

به آن که دوست ترش داشته ،به آن برسد

رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند

خبر به دور ترین نقطه جهان برسد

گلایه ای نکنی بغض خویش را بخوری

که هق هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که......نه!نفرین نمیکنم

به او که عاشق او بوده زیان نرسد

خدا کند فقط این عشق از سرم برود

خدا کند که زود آن زمان برسد


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/5/10 و ساعت 9:8 صبح | نظرات دیگران()

باز این دل سرگشته من
یاد آن قصه شیرین افتاد
بیستون بود و تمنای دو دوست
آزمون بود و تماشای دو عشق
در زمانی که چو کبک خنده میزد شیرین
تیشه میزد فرهاد......
نه توان گفت به جانبازی فرهاد افسوس
نتوان کرد ز بی دردی شیرین فریاد...
کار شیرین به جهان شور بر انگیختن است
عشق در جان کسی ریختن است
کار فرهاد برآوردن میل دل دوست
خواه با شاه در افتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه درآویختن است
رمز شیرینی این قصه کجاست
که نه تنها شیرین بی نهایت زیباست
آنکه آموخت به ما درس محبت میخواست
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
تب و تابی بودت هر نفسی به وصالی برسی یا نرسی
سینه بی عشق مباد


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/5/10 و ساعت 9:1 صبح | نظرات دیگران()

گُل بود و سبزه بود و سرودِ پرنـده بود

در آفتاب, گرمیِ شـــادی دهنده بود

بر آب و خاک, بادِ بــهشتی وزنده بود

در باغ بود کــاجی پر شاخ و سهمگین

دستی به یادگاری صـد سال پیش از این

بر آن درخت, نامِ دو دلــداه کَنده بود



پروانه و فریدون, صد سال پیش از این,

یک روز آمدند در این بــاغِ دلنشین؛

گُل بود و سبزه بود و دلِ تندِ فـروَدین:

می زد نسیم نرمک بر رویِ برکه چنگ

می گشت قویِ سیمین بر آبِ سیمرنگ

خورشید گَردِ زرین می ریخت بر زمین.



بر روی شاخه, مرغکِ خوشرنگ می سرود:

" بنگر! چگونه غنچه ی نازک دهان گشود!

گلشن جه رنگِ زیبــا دارد به تار و پود!

سرتاسر است هستیِ جاوید و نیست مرگ.

به به! چه دلرباست تماشایِ رقــصِ برگ!

به به! چه دلکش است سرودِ نسیم و رود! "



با سایه روی سبزه, گُــلِ تازه می نوشت:

" بنگر! چگونه رفته زمین, آمده بــهشت!

بنگر! چگونه آمده زیبـــا و رفته زشت!

هرگز به باختر نرود مــــــهرِ تابدار

دیگر ز تیره روزی, دور است روزگـــار

دیگر ز تیره بختی, پاک است ســرنوشت. "



پــروانه می نشست به هر جا و می پرید

زنـــبور, شیره از لبِِ گلبرگ می مکید

بر رویِ گــُل, نسیمِ دل انگیز می وزید

عکسِ درخـت را به دلِ آب می گسیخت

خرگوش می دوید و به سوراخ می گریخت

آنگاه می گـریخت ز سوراخ و می دوید



پـروانه و فریدون, صد سال پیش از این,

یک روز آمدند در این بــاغِ دلنشین.

گفتند: " نیست جایی زیباتر از زمـین! "

زیرا که سبزه بود و ســرودِ پرنده بود

در آفتاب, گــرمیِ شادی دهنده بود

بس دلنواز بود تماشایِ فـــروَدین...



امـروز, زیرِ شاخه ی این کـــاجِ سهمناک

پـــروانه و فـریدون گردیده اند خــاک

رخسارِ زردِ باغ, پُر از درد و رنـــج و باک

خورشید نیست... گرمیِ شادی دهنده نیست...

گُل نیست... سبزه نیست... سرودِ پرنده نیست.

از بادِ سخت, دامنِ دریاچه چــاک چــاک.



امّـا, هنوز بر تنه ی کـــاجِ سالدار

نامِ دو یارِ دیرین مانده به یــادگار...

بالای کـــاج, تندر, در ابرِ اشکبار

می غرّد از تــهِ دل: " ای تیره آسمان!

جز نام, چیزِ دیگر مانَـد در این جهان؟

یا نـام نیز می رود از یــادِ روزگار؟ "


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/5/10 و ساعت 8:58 صبح | نظرات دیگران()

وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود

با سار ِ پشت پنجره جایم عوض شود

هی کار دست من بدهد چشم های تو

هی توبه بشکنم و خدایم عوض شود

با بیت های سر زده از سمت ِ ناگهان

حس می کنم که قافیه هایم عوض شود

جای تمام گریه ، غزل های ناگــــــزیر

با قاه قاه ِ خنده ی بی غم عوض شود

سهراب ِ شعرهای من از دست می رود

حتی اگر عقیده ی رستم عوض شود

قدری کلافه ام و هوس کرده ام که باز

در بیت های بعد ، ردیفم عوض شود

حـوّای جا گرفته در این فکر رنج ِ تلخ

انگــار هیچ وقـت به آدم نـمی رسد

تن داده ام به این که بسوزم در آتشت

حالا بهشت هم به جهنم نمی رسد

با این ردیف و قافیه بهتر نمی شوم !

وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/5/10 و ساعت 8:50 صبح | نظرات دیگران()

در من ترانه های قشنگی نشسته اند

انگار از نشستن ِ بیهوده خسته اند

انگا ر سالهای زیادی ست بی جهت

امید خود به این دل ِ دیوانه بسته اند

ازشور و مستی ِ پدران ِ گذ شته مان

حالا به من رسیده و در من نشسته اند ...

من باز گیج می شوم از موج واژه ها

این بغضهای تازه که در من شکسته اند

من گیج گیج گیج ، تورا شعر می پرم

اما تمام پنــــجره ها ی تــو بستـــه اند


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/5/10 و ساعت 8:49 صبح | نظرات دیگران()

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه ی لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای؟
بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم میزنی
دردم از لیلاست آنم میزنی

خسته ام زین عشق دلخونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم نکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو / این لیلای تو ..... من نیستم

گفت ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم

سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم.
صدقمار عشق یکجا باختم

کردمت آواره صحرا نشد
گفتم عاقل میشوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی...
دیدم امشب با منی گفتم بلی...

مطمئن بودم به من سر میزنی
در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/5/10 و ساعت 8:46 صبح | نظرات دیگران()

نیمی از سنگها ، صخره ها ، کوهستان را

گذاشته ام

با دره هایش ، پیاله های شیر

به خاطر پسرم

نیم دگر کوهستان ، وقف باران است.

دریایی آبی و آرام را

با فانوس روشن دریایی

می بخشم به همسرم.

شب های دریا را

بی آرام ، بی آبی

با دلشوره ی فانوس دریایی

به دوستان دور دوران سربازی

که حالا پیر شده اند.

رودخانه که می گذرد زیر پل

مال تو

دختر پوست کشیده من بر استخوان بلور

که آب

پیراهنت شود تمام تابستان.

هر مزرعه و درخت

کشتزار و علف را

به کویر بدهید ، ششدانگ

به دانه های شن ، زیر آفتاب

از صدای سه تار من

سبز سبز پاره های موسیقی

که ریخته ام در شیشه های گلاب و گذاشته ام

روی رف

یک سهم به مثنوی مولانا

دو سهم به « نی » بدهید

و می بخشم به پرندگان

رنگها ، کاشی ها ، گنبد ها

به یوز پلنگانی که با من دویده اند

غار وقندیل های آهک و تنهایی

و بوی باغچه را

به فصل هایی که می آیند

بعد از من


 نوشته شده توسط مجید کمالو در یکشنبه 90/5/9 و ساعت 5:38 عصر | نظرات دیگران()

بر او ببخشایید

بر او که گاه گاه

پیوند دردناک وجودش را

با آب های راکد

وحفره های خالی از یاد می برد

و ابلهانه می پندارد

که حق زیستن دارد

بر او ببخشایید

بر خشم بی تفاوت یک تصویر

که آرزوی دوردست تحرک

بر دیدگان کاغذیش آب می شود

بر او ببخشایید

بر او که سراسر تابوتش

جریان سرخ ماه گذر دارد

و عطرهای منقلب شب

خواب هزار ساله ی اندامش را

آشفته می کنند

بر او ببخشایید

بر او که از درون متلاشی ست

اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می سوزد

و گیسوان بیهده اش

نومیدوار از نفوذ نفس های عشق می لرزد

ای ساکنان سرزمین ساده خوشبختی

ای همدمان پنجره گشوده در باران

بر او ببخشایید

بر او ببخشایید

زیرا که مسحور است

زیرا که ریشه های هستی بار آور شما

در خاک های غربت او نقب می زنند

و قلب زود باور او را

با ضربه های موذی حسرت

در کنج سینه اش متورم می سازند

 

تولدی دیگر-فروغ فرخزاد


 نوشته شده توسط مجید کمالو در یکشنبه 90/5/9 و ساعت 5:33 عصر | نظرات دیگران()

بنویس بابا مثل هرشب نان ندارد

سارا به سین سفره مان ایمان ندارد

بعد از همان تصمیم کبری ابرها هم

یا سیل می بارد و یا باران ندارد

بابا انار و سیب و نان را می نویسد

حتی برای خواندنش دندان ندارد

انگار بابا همکلاس اولی هاست

هی می نویسد این ندارد آن ندارد

بنویس کی آن مرد در باران می آید

این انتظار خیسمان پایان ندارد

ایمان برادر گوش کن نقطه سر خط

بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد


 نوشته شده توسط مجید کمالو در یکشنبه 90/5/9 و ساعت 5:29 عصر | نظرات دیگران()
<      1   2   3   4   5      >
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 51
بازدید دیروز: 19
مجموع بازدیدها: 245245
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه