کمالو مجید
همه روزه،روزه بودن
همه شب نماز کردن
همه ساله حج نمودن
سفر حجاز کردن
زمدینه تا به کعبه
سروپا برهنه رفتن
دو لب از برای لبیک
به وظیفه باز کردن
به مساجد و معابد
همه اعتکاف جستن
ز ملاهی و مناهی
همه احتزار کردن
شب جمعه ها نخفتن
به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش
طلب نیاز کردن
به خدا که هیچ کس را
ثمر آنقدر نباشد
«که به روی ناامیدی،در بسته باز کردن!...»
شیخ بهایی
خدایا کفر نمی گویم، پریشانم، چه می خواهی تو از جانم؟ مرا بی آنکه خواهم اسیر زندگی کردی. خداوندا اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی، لباس فقر پوشی،غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی و شب، آهسته و خسته و تهی دست و زبان بسته به خانه باز آیی...
زمین و آسمان را کفر می گویی، نمی گویی؟
خداوندا اگردر روز گرماخیز تابستان،تنت بر سایه ی دیوار بگشایی، لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری و قدری آنطرف تر عمارتهای مرمرین بینی،و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو دوان باشد...
زمین و آسمان را کفر می گویی، نمی گویی؟
خداوندا اگر روزی بشر گردی، ز حال بندگانت با خبر گردی، پشیمان می شوی از قصه ی خلقت، از این بدعت، خداوندا...
«خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است»
«چه زجری می کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار...»
دکتر علی شریعتی
وقتی که دیگر نبود، من به بودنش نیازمند شدم!
وقتی که دیگر رفت، من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی که دیگر نمیتوانست مرا دوست بدارد،
من او را دوست داشتم
وقتی که او تمام کرد
من شروع کردم
وقتی که او تمام شد
من آغاز شدم
و چه سخت است!!!
«تنها متولد شدن، مثل تنها زندگی کردن،مثل تنها مردن...!!»
مرا کسی نساخت،خدا ساخت. نه آنچنان که کسی خواست که من کسی نداشتم.ک سمهم خدا بود. ک،س،بی،ک،سان او بود که مرا ساخت. آنچنان که خودش خواست. نه از من نه از آن. من یک گل بی صاحب بودم. مرا از روح خود در آن دمید. بر روی خاک و زیر آفتاب قرار داد. مرا به خود وا گذاشت. عاق آسمان. کسی هم مرا دوست نداشت. به فکرم نبود. وقتی داشتند مرا می آفریدند،می سرشتند، کسی آن گوشه خدا خدا نمی کرد.وقتی می خواستند قانتم را بر کشند،خویشاوند شاعر خیال پرواز و بلند پروازی نداشتم تا خیال و آرزوی خویش را نثار بالای من کند. وقتی می خواستند کار دل را در سینه ام آغاز کنند، آشنایی دلسوز و دل شناس نداشتم تا.... « تا برود، بگردد و از خزانه ی دلهای خوب بهترین را برگزیند...»
آی آدمها،که بر ساحل نشسته شاد و خندانید؛
یکنفر در آب دارد میسپارد جان
یکنفر دارد که دست و پای دایم میزند
روی این دریای تند و تیزو سنگین که میدانید
آنزمان که مست هستند
از خیال دست یابیدن به دشمن
آنزمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوان را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آنزمان که تنگ میبندید
بر کمرهاتان کمربند...
در چه هنگامی بگویم؟
یکنفردر آب دارد میکند بیهوده جان،قربان
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید،
نان بسفره جامه تان بر تن،
یکنفر در آب میخواهد شما را،
موج سنگین را بدست خسته میکوبد،
بازمیدارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتانرا ز راه دور دیده،
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بیتابیش افزون
میکند زین آبها بیرون
گاه سر ، گه پا...
آی آدمها!
او ز راه مرگ این کهنه جهان را بازمیپاید،
میزند فریاد و امید کمک دارد
آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج میکوبد بروی ساحل خاموش؛
پخش میگردد چنان مستی بجای افتاده بس مدهوش
میرود، نعره زنان! این بانگ باز از دور میآید،
آی آدمها!
و صدای باد هر دم دلگزاتر؛
در صدای باد، بانگ او رهاتر!
از میان آبهای دور و نزدیک
باز در گوش این نداها،
آی آدمها!!!
چشمهایم را می بندم .........
عبور از روزی دیگر
چه سریع گذشت
آنقدر که تو را هم یاد نکردم(!!!)
از خودم می پرسم تا کی
و از تو خواهم پرسید چه باید کرد؟
روزمرگی چه دلگیر است
تعهد ؛جامعه ؛عرف ....شرع مقدس
چه کوله باریست سنگین
و با خود می اندیشم
کوله بار برای زندگیست یا زندگی برای کوله بار !!
به آخر ذهنم که نگاه کنی
مدفنی است ؛ از
عا طفه ..................
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهان خانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
یادم آید تو به من گفتی : از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی ! من نه رمیدم نه گسستم
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم. سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
تو مهتابی تو بی تابی
تو روشن تر ز هر آبی
تو خوبی پرز احساسی
ولی من خسته و تنها
و شاید سرنوشت اینست
و شاید سهم من اینست
و شاید ها و باید ها .......
و اینک در دلم گرمای عشق توست
که چون خورشید هستی سوز میماند
که جان می بخشد و گرمی ولی ناگاه می میرد
و بعد از آن زمستانی پر از سرما
که می میرد در آن هر آنچه از احساس می روید
و تاریکی و تنهائی و یاد دل انگیزت
که با خود می برد من را به شهر آشنائی ها،به عصر هم صدائی ها
و می آرد به یاد من شب سرد جدائی را
و آن موسیقی غم انگیزو غم افزا
و تو با آن همه خوبی
و تو با آن صدای غرق مهجوری
ومن با اشک و با گریه به تو گفتم حقیقت را چنان که بود
و تو خندیدی و گفتی که حرفت عاقلانه نیست
که حرفت در دل سنگم ندارد هیچ تاثیری
و بسیارند آنان که به من گویند دائم این سخن ها را
و گفتی دیگرت فرصت برای هم صدائی نیست
ولیکن بود میدانم !
و من بی هیچ چون و چرا گفتم:
خداحافظ !خداحافظ ............
و تو رفتی و من ماندم در این غربتگه دیرین
کنار عطر یاد تو به یاد آن غم شیرین
به سر آمد بهار ما خزان شد روزگار ما
ومن دیدم تو را در کوچه باغ آشنایی مان
که با یاری دگر بهار دیگری را پیش رو داری
ومن را در زمستان غم عشقت رها کردی !
ومن از تو بریدم چون تو را با دیگری دیدم
و دیدم حاصل عشقم به جز ننگ تو چیزی نیست !
پشیمان گشته ام از عشق ولی دیگر گزیری نیست
برای قلب عاشق هم به جز سوختن راهی نیست
سخن از ماندن نیست،
من و تو رهگذریم،
راه طولانی و پر پیچ و خم است،
همه باید برویم تا افقهای وسیع،
تا آنجا که محبت پیداست
و شاید
اینجا سر آغاز بودن است
و من و تو
و هیاهوئی در شهری سبز و آبی و خاکستری
ما می گریزیم
شاید از بودن
شاید از ماندن
شاید از رفتن
جز هراس ما را چه باید
من و تو رهگذریم
به فردا بیند یش
به طلوعی دیگر
و به آغازی دوباره
و ما گشایندهء راهیم
لغزش
صبر
مداومت
ولی بدان و باور کن
اینجا بی شک آغاز بودن ماست
دوست دارم بر شبم مهمان شوی
بر کویر تشنه چون باران شوی
دوست دارم تا شب و روزم شوی
نغمه ی این ساز پر سوزم شوی
دوست دارم خانه ای سازم ز نور
نام تو بر سردرش زیبا ز دور
دوست دارم چهره ات خندان کنم
گریه های خویش را پنهان کنم
دوست دارم بال پروازم شوی
لحظه ی پایان و آغازم شوی
دوست دارم ناله ی دل سر دهم
یا به روی شانه هایت سر نهم
دوست دارم لحظه را ویران کنم
غم ، میان سینه ام زندان کنم
دوست دارم تا ابد یادت کنم
با صدایی خسته فریادت کنم
دوست دارم با تو باشم هر زمان
گر تو باشی،من نبارم بی امان