کمالو مجید
دشت هایی چه فراخ!کوه هایی چه بلند!در گلستانه چه بوی علفی می آمد!
من در این آبادی,پی چیزی می گشتم
پی خوابی,شاید,پی نوری,ریگی,لبخندی.
پشت تبریزی ها,غفلت پاکی بود که صدایم میزد.
پای نیزاری ماندم,باد می آمد,گوش دادم:
چه کسی با من حرف می زد؟
سوسماری لغزید.راه افتادم.یونجه زاری سر راه,
بعد جالیز خیار,بوته های گل رنگ و فراموشی خاک.
لب آبی ,گیوه ها را کندم و نشستم,پا ها در آب
((من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هشیار است!
نکند اندوهی,سر رسد از پس کوه.
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ,می چرد گاوی در کرد.
ظهر تابستان است.سایه ها می دانند که چه تابستانی است.
سایه هایی بی لک,گوشه ای روشن و پاک,کودکان حساس!
جای بازی اینجاست.
زندگانی خالی نیست:مهربانی هست,سیب هست,ایمان هست.
آری تا شقایق هست,زندگی باید کرد
در دل من چیزی هست,مثل یک بیشه ی نور,مثل خواب دم صبح.
و چنان بی تابم که دلم می خواهد بدوم تا ته دشت,بروم تا سر کوه.
دورها,آوایی است که مرا می خواند.
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد , کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است. کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پترس چت می کرد. پترس همیشه پای کامپیوترش بود و چت می کرد. پترس دید سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.او نمی دانست که سد تا چند دقیقه ی دیگر می شکند پترس در حال چت کردن غرق شد.برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود.اما کوه روی ریل ریزش کرده بود.ریزعلی دید کوه روی ریل ریزش کرده اما حوصله نداشت.ریزعلی سردش بود و نمی خواست لباسش را در آورد.ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله ی دردسر نداشت قطار به سنگ ها بر خورد کرد و منفجر شد.کبری و مسافران قطار مردند.اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود.الان چند سالی است کوکب همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد. او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد شکم مهمان هارا سیر کند.او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد.آخرین باری که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخته بود اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد.به همین دلیل است که دیگردر کتاب های دبستان ما آن داستان قشنگ وجود ندارد...
بنویس آزاد است
اهل این دنیا نیست
در دلش دردی نیست
در سرش سودا نیست
بنویس این مجرم
حکم مرگش قطعی است
چشم خیسش خاکی است
تنش از جان خالیست
بنویس امضا کن
حکم مرگش قطعی است
قلب او خاموش است
جرم او خوشنامی است
بنویس این دنیا
قفسی غمگین بود
فکر آزادی داشت
بال و پر خونین بود
بکش آن پارچه را
روی جسم پاکش
بنویس امضا کن
منزل او خاک است
این تلاشت عبث است
قلب او اِستاده
دیرهنگامی است
که ز پا افتاده
بنویس امضا کن
سهم او آزادی است
شعر او پر درد است
حکم او ویرانی است
باز چشمان من باز است
و به چشمان بسته ی تو فکر می کنم
چه زیبایی دلنشینی داری وقتی که در خوابی
تو چشم می بندی و تورا خواب می برد
و دریای چشم تو
مرا به زیر آب می برد
نمی دانم که دریاست یا سراب این نگاه تو
فقط بدان که مرا به لحظه های ناب می برد
درون چشم تو حلقه ای از اشک جمع می شود
زمین عذاب می شود
زمان خراب می شود
تمام آرزوی من به آب می شود
گلایه ای ندارم ای نگار من
تو شاد باش که لحظه های شاد تو بدون من
برای من که بی تو ام
پر از شراره های آفتاب می شود
همه روزه،روزه بودن
همه شب نماز کردن
همه ساله حج نمودن
سفر حجاز کردن
زمدینه تا به کعبه
سروپا برهنه رفتن
دو لب از برای لبیک
به وظیفه باز کردن
به مساجد و معابد
همه اعتکاف جستن
ز ملاهی و مناهی
همه احتزار کردن
شب جمعه ها نخفتن
به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش
طلب نیاز کردن
به خدا که هیچ کس را
ثمر آنقدر نباشد
«که به روی ناامیدی،در بسته باز کردن!...»
شیخ بهایی
خدایا کفر نمی گویم، پریشانم، چه می خواهی تو از جانم؟ مرا بی آنکه خواهم اسیر زندگی کردی. خداوندا اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی، لباس فقر پوشی،غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی و شب، آهسته و خسته و تهی دست و زبان بسته به خانه باز آیی...
زمین و آسمان را کفر می گویی، نمی گویی؟
خداوندا اگردر روز گرماخیز تابستان،تنت بر سایه ی دیوار بگشایی، لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری و قدری آنطرف تر عمارتهای مرمرین بینی،و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو دوان باشد...
زمین و آسمان را کفر می گویی، نمی گویی؟
خداوندا اگر روزی بشر گردی، ز حال بندگانت با خبر گردی، پشیمان می شوی از قصه ی خلقت، از این بدعت، خداوندا...
«خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است»
«چه زجری می کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار...»
دکتر علی شریعتی
وقتی که دیگر نبود، من به بودنش نیازمند شدم!
وقتی که دیگر رفت، من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی که دیگر نمیتوانست مرا دوست بدارد،
من او را دوست داشتم
وقتی که او تمام کرد
من شروع کردم
وقتی که او تمام شد
من آغاز شدم
و چه سخت است!!!
«تنها متولد شدن، مثل تنها زندگی کردن،مثل تنها مردن...!!»
مرا کسی نساخت،خدا ساخت. نه آنچنان که کسی خواست که من کسی نداشتم.ک سمهم خدا بود. ک،س،بی،ک،سان او بود که مرا ساخت. آنچنان که خودش خواست. نه از من نه از آن. من یک گل بی صاحب بودم. مرا از روح خود در آن دمید. بر روی خاک و زیر آفتاب قرار داد. مرا به خود وا گذاشت. عاق آسمان. کسی هم مرا دوست نداشت. به فکرم نبود. وقتی داشتند مرا می آفریدند،می سرشتند، کسی آن گوشه خدا خدا نمی کرد.وقتی می خواستند قانتم را بر کشند،خویشاوند شاعر خیال پرواز و بلند پروازی نداشتم تا خیال و آرزوی خویش را نثار بالای من کند. وقتی می خواستند کار دل را در سینه ام آغاز کنند، آشنایی دلسوز و دل شناس نداشتم تا.... « تا برود، بگردد و از خزانه ی دلهای خوب بهترین را برگزیند...»
آی آدمها،که بر ساحل نشسته شاد و خندانید؛
یکنفر در آب دارد میسپارد جان
یکنفر دارد که دست و پای دایم میزند
روی این دریای تند و تیزو سنگین که میدانید
آنزمان که مست هستند
از خیال دست یابیدن به دشمن
آنزمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوان را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آنزمان که تنگ میبندید
بر کمرهاتان کمربند...
در چه هنگامی بگویم؟
یکنفردر آب دارد میکند بیهوده جان،قربان
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید،
نان بسفره جامه تان بر تن،
یکنفر در آب میخواهد شما را،
موج سنگین را بدست خسته میکوبد،
بازمیدارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتانرا ز راه دور دیده،
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بیتابیش افزون
میکند زین آبها بیرون
گاه سر ، گه پا...
آی آدمها!
او ز راه مرگ این کهنه جهان را بازمیپاید،
میزند فریاد و امید کمک دارد
آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج میکوبد بروی ساحل خاموش؛
پخش میگردد چنان مستی بجای افتاده بس مدهوش
میرود، نعره زنان! این بانگ باز از دور میآید،
آی آدمها!
و صدای باد هر دم دلگزاتر؛
در صدای باد، بانگ او رهاتر!
از میان آبهای دور و نزدیک
باز در گوش این نداها،
آی آدمها!!!
چشمهایم را می بندم .........
عبور از روزی دیگر
چه سریع گذشت
آنقدر که تو را هم یاد نکردم(!!!)
از خودم می پرسم تا کی
و از تو خواهم پرسید چه باید کرد؟
روزمرگی چه دلگیر است
تعهد ؛جامعه ؛عرف ....شرع مقدس
چه کوله باریست سنگین
و با خود می اندیشم
کوله بار برای زندگیست یا زندگی برای کوله بار !!
به آخر ذهنم که نگاه کنی
مدفنی است ؛ از
عا طفه ..................