سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
خدایا ! حقایق را چنانکه هست به ما بنمای . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
امروز: سه شنبه 103 آذر 6

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

 در نهان خانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

 ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

 یادم آید تو به من گفتی : از این عشق حذر کن

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب ، آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت با دگران است

تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم

سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی ! من نه رمیدم نه گسستم

باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم. سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم

 رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه کنی از آن کوچه گذر هم

 بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

 

 

 


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/5/17 و ساعت 7:9 صبح | نظرات دیگران()

تو مهتابی تو بی تابی

تو روشن تر ز هر آبی

تو خوبی پرز احساسی

ولی من خسته و تنها



و شاید سرنوشت اینست

و شاید سهم من اینست

و شاید ها و باید ها .......



و اینک در دلم گرمای عشق توست

که چون خورشید هستی سوز میماند

که جان می بخشد و گرمی ولی ناگاه می میرد

و بعد از آن زمستانی پر از سرما

که می میرد در آن هر آنچه از احساس می روید

و تاریکی و تنهائی و یاد دل انگیزت

که با خود می برد من را به شهر آشنائی ها،به عصر هم صدائی ها

و می آرد به یاد من شب سرد جدائی را

و آن موسیقی غم انگیزو غم افزا

و تو با آن همه خوبی

و تو با آن صدای غرق مهجوری



ومن با اشک و با گریه به تو گفتم حقیقت را چنان که بود

و تو خندیدی و گفتی که حرفت عاقلانه نیست

که حرفت در دل سنگم ندارد هیچ تاثیری

و بسیارند آنان که به من گویند دائم این سخن ها را

و گفتی دیگرت فرصت برای هم صدائی نیست



ولیکن بود میدانم !



و من بی هیچ چون و چرا گفتم:

خداحافظ !خداحافظ ............



و تو رفتی و من ماندم در این غربتگه دیرین

کنار عطر یاد تو به یاد آن غم شیرین

به سر آمد بهار ما خزان شد روزگار ما

ومن دیدم تو را در کوچه باغ آشنایی مان

که با یاری دگر بهار دیگری را پیش رو داری

ومن را در زمستان غم عشقت رها کردی !

ومن از تو بریدم چون تو را با دیگری دیدم

و دیدم حاصل عشقم به جز ننگ تو چیزی نیست !

پشیمان گشته ام از عشق ولی دیگر گزیری نیست

برای قلب عاشق هم به جز سوختن راهی نیست


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/5/10 و ساعت 9:19 صبح | نظرات دیگران()


سخن از ماندن نیست،
من و تو رهگذریم،


راه طولانی و پر پیچ و خم است،
همه باید برویم تا افقهای وسیع،
تا آنجا که محبت پیداست
و شاید
اینجا سر آغاز بودن است
و من و تو
و هیاهوئی در شهری سبز و آبی و خاکستری


ما می گریزیم
شاید از بودن
شاید از ماندن
شاید از رفتن


جز هراس ما را چه باید
من و تو رهگذریم
به فردا بیند یش
به طلوعی دیگر
و به آغازی دوباره
و ما گشایندهء راهیم
لغزش
صبر
مداومت


ولی بدان و باور کن
اینجا بی شک آغاز بودن ماست


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/5/10 و ساعت 9:16 صبح | نظرات دیگران()

دوست دارم بر شبم مهمان شوی

بر کویر تشنه چون باران شوی

دوست دارم تا شب و روزم شوی

نغمه ی این ساز پر سوزم شوی

دوست دارم خانه ای سازم ز نور

نام تو بر سردرش زیبا ز دور

دوست دارم چهره ات خندان کنم

گریه های خویش را پنهان کنم

دوست دارم بال پروازم شوی

لحظه ی پایان و آغازم شوی

دوست دارم ناله ی دل سر دهم

یا به روی شانه هایت سر نهم

دوست دارم لحظه را ویران کنم

غم ، میان سینه ام زندان کنم

دوست دارم تا ابد یادت کنم

با صدایی خسته فریادت کنم

دوست دارم با تو باشم هر زمان

گر تو باشی،من نبارم بی امان


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/5/10 و ساعت 9:15 صبح | نظرات دیگران()

شدم موضوع نقاشی
که شاید یاد من باشی
شوی شاگرد نقاشی
و....
به روی بوم عمر من
زدی نقشی
ز بی نقشی
گهی بر غم کشیدی
من شدم خوشحال
که شاید تو درختی
تا فرود آیم به دستانت
ولی دیدم که خورشیدی
ز گرمایت شدم بی حال و بعد از مدتی اندک
شدم بی تاب
مرا دریاب
ورق را پاره کردم دور ریختم
...........
بروی صفحه ای دیگر
شدی کوهی
شدم کاهی
که من اندر تو ناپیدا و شاید هیچ
شدم غمگین
کمی پر رنگترم کردی
شدم چوبی
چنانچه پیش از آن بودی
شدم خوشحال
مرا برد ناگهان سیلی
شدم مجنون بی لیلی
و شاید هم شدم فرهاد
زدم فریاد
زدم فریاد و همراهش زدم تیشه
به روی بوم نقاشی
ورق را پاره کردم دور ریختم
..............
به روی صفحه ای دیگر
شدم قلبی
تو هم تیری
میان سینه ام رفتی
مرا کردی دو تکه
ز عشقت خرد کردی
ورق را پاره کردم دور ریختم
............
به روی صفحه آخر
شدم شبنم
که من آهسته و نم نم
چکیدم من ز برگ تو
که لایق تر ز این جمله
برایت نیست تصویری


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/5/10 و ساعت 9:13 صبح | نظرات دیگران()

خبر به دور ترین نقطه ی جهان برسد

نخواست بی گمان او به من خسته جان برسد

شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت

کسی که سهم تو بوده، به دیگران برسد

رها کنی، برود از دلت جدا باشد

به آن که دوست ترش داشته ،به آن برسد

رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند

خبر به دور ترین نقطه جهان برسد

گلایه ای نکنی بغض خویش را بخوری

که هق هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که......نه!نفرین نمیکنم

به او که عاشق او بوده زیان نرسد

خدا کند فقط این عشق از سرم برود

خدا کند که زود آن زمان برسد


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/5/10 و ساعت 9:8 صبح | نظرات دیگران()

باز این دل سرگشته من
یاد آن قصه شیرین افتاد
بیستون بود و تمنای دو دوست
آزمون بود و تماشای دو عشق
در زمانی که چو کبک خنده میزد شیرین
تیشه میزد فرهاد......
نه توان گفت به جانبازی فرهاد افسوس
نتوان کرد ز بی دردی شیرین فریاد...
کار شیرین به جهان شور بر انگیختن است
عشق در جان کسی ریختن است
کار فرهاد برآوردن میل دل دوست
خواه با شاه در افتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه درآویختن است
رمز شیرینی این قصه کجاست
که نه تنها شیرین بی نهایت زیباست
آنکه آموخت به ما درس محبت میخواست
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
تب و تابی بودت هر نفسی به وصالی برسی یا نرسی
سینه بی عشق مباد


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/5/10 و ساعت 9:1 صبح | نظرات دیگران()

گُل بود و سبزه بود و سرودِ پرنـده بود

در آفتاب, گرمیِ شـــادی دهنده بود

بر آب و خاک, بادِ بــهشتی وزنده بود

در باغ بود کــاجی پر شاخ و سهمگین

دستی به یادگاری صـد سال پیش از این

بر آن درخت, نامِ دو دلــداه کَنده بود



پروانه و فریدون, صد سال پیش از این,

یک روز آمدند در این بــاغِ دلنشین؛

گُل بود و سبزه بود و دلِ تندِ فـروَدین:

می زد نسیم نرمک بر رویِ برکه چنگ

می گشت قویِ سیمین بر آبِ سیمرنگ

خورشید گَردِ زرین می ریخت بر زمین.



بر روی شاخه, مرغکِ خوشرنگ می سرود:

" بنگر! چگونه غنچه ی نازک دهان گشود!

گلشن جه رنگِ زیبــا دارد به تار و پود!

سرتاسر است هستیِ جاوید و نیست مرگ.

به به! چه دلرباست تماشایِ رقــصِ برگ!

به به! چه دلکش است سرودِ نسیم و رود! "



با سایه روی سبزه, گُــلِ تازه می نوشت:

" بنگر! چگونه رفته زمین, آمده بــهشت!

بنگر! چگونه آمده زیبـــا و رفته زشت!

هرگز به باختر نرود مــــــهرِ تابدار

دیگر ز تیره روزی, دور است روزگـــار

دیگر ز تیره بختی, پاک است ســرنوشت. "



پــروانه می نشست به هر جا و می پرید

زنـــبور, شیره از لبِِ گلبرگ می مکید

بر رویِ گــُل, نسیمِ دل انگیز می وزید

عکسِ درخـت را به دلِ آب می گسیخت

خرگوش می دوید و به سوراخ می گریخت

آنگاه می گـریخت ز سوراخ و می دوید



پـروانه و فریدون, صد سال پیش از این,

یک روز آمدند در این بــاغِ دلنشین.

گفتند: " نیست جایی زیباتر از زمـین! "

زیرا که سبزه بود و ســرودِ پرنده بود

در آفتاب, گــرمیِ شادی دهنده بود

بس دلنواز بود تماشایِ فـــروَدین...



امـروز, زیرِ شاخه ی این کـــاجِ سهمناک

پـــروانه و فـریدون گردیده اند خــاک

رخسارِ زردِ باغ, پُر از درد و رنـــج و باک

خورشید نیست... گرمیِ شادی دهنده نیست...

گُل نیست... سبزه نیست... سرودِ پرنده نیست.

از بادِ سخت, دامنِ دریاچه چــاک چــاک.



امّـا, هنوز بر تنه ی کـــاجِ سالدار

نامِ دو یارِ دیرین مانده به یــادگار...

بالای کـــاج, تندر, در ابرِ اشکبار

می غرّد از تــهِ دل: " ای تیره آسمان!

جز نام, چیزِ دیگر مانَـد در این جهان؟

یا نـام نیز می رود از یــادِ روزگار؟ "


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/5/10 و ساعت 8:58 صبح | نظرات دیگران()

وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود

با سار ِ پشت پنجره جایم عوض شود

هی کار دست من بدهد چشم های تو

هی توبه بشکنم و خدایم عوض شود

با بیت های سر زده از سمت ِ ناگهان

حس می کنم که قافیه هایم عوض شود

جای تمام گریه ، غزل های ناگــــــزیر

با قاه قاه ِ خنده ی بی غم عوض شود

سهراب ِ شعرهای من از دست می رود

حتی اگر عقیده ی رستم عوض شود

قدری کلافه ام و هوس کرده ام که باز

در بیت های بعد ، ردیفم عوض شود

حـوّای جا گرفته در این فکر رنج ِ تلخ

انگــار هیچ وقـت به آدم نـمی رسد

تن داده ام به این که بسوزم در آتشت

حالا بهشت هم به جهنم نمی رسد

با این ردیف و قافیه بهتر نمی شوم !

وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/5/10 و ساعت 8:50 صبح | نظرات دیگران()

در من ترانه های قشنگی نشسته اند

انگار از نشستن ِ بیهوده خسته اند

انگا ر سالهای زیادی ست بی جهت

امید خود به این دل ِ دیوانه بسته اند

ازشور و مستی ِ پدران ِ گذ شته مان

حالا به من رسیده و در من نشسته اند ...

من باز گیج می شوم از موج واژه ها

این بغضهای تازه که در من شکسته اند

من گیج گیج گیج ، تورا شعر می پرم

اما تمام پنــــجره ها ی تــو بستـــه اند


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/5/10 و ساعت 8:49 صبح | نظرات دیگران()
<   <<   16   17   18   19   20   >>   >
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 397
بازدید دیروز: 136
مجموع بازدیدها: 246048
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه