کمالو مجید
کشاورزی بود که تنها یک اسب برای کشیدن گاوآهن داشت. روزی اسبش فرار کرد.
همسایه ها به او گفتند: چه بد اقبالی!
او پاسخ داد: ممکن است.
روز بعد اسبش با دو اسب دیگر برگشت. همسایه ها گفتند: چه خوش شانسی!
او گفت: ممکن است.
پسرش وقتی در حال تربیت اسبها بود افتاد و پایش شکست.
همسایه ها گفتند: چه اتفاق ناگواری.
او پاسخ داد: ممکن است.
فردای آن روز افراد دولتی برای سربازگیری به روستای آنها آمدند تا مردان را به جنگ ببرند اما پسر او را نبردند.
همسایه ها گفتند: چه خوش شانسی !
او گفت: ممکن است.
و این داستان ادامه دارد، همانطور که زندگی ادامه دارد...
اثر آنتونی رابینز
گویند در دربار پادشاهی وزیر بسیار صادق و درستکاری بود
تمام سعی وکوشش خود را صرف راحتی مردم کرده و از خلاف کاری دیگر وزیران هم جلوگیری میکرد که باعث ناراحتی آنها میشده.
هر نقشه ای میکشیدند که بتوانند او را پیش پادشاه بدنام کنند که باعث اخراج او از دربار شود میسر نمی شد.
بعد از نیمه شب یکی از وزیران به قصد رفتن دستشوئی از اطاقش خارج میشد
که متوجه آن وزیر در انتهای راهرو شده با کنجکاوی و آهسته او را دنبال کرد
تا دید او وارد اطاقی شد
که از آن کسی استفاده نمی کرد و یواشکی در را پشت سر خود قفل کرد. از سوراخ کلید نگاه کرد و دید آن وزیر رفت سراغ صندوقی و باز کرده
و محتویات آن را نگاه میکند. بسرعت به اطاق خود باز گشت و صبح زود بقیه وزیران را بیدار کرده جریان را تعریف کرد.
همه پیش سلطان رفته و گفتند که آن وزیر صندوقی در اطاقی مخفی کرده و طلا و جواهرات را از دربار دزدیده و توی آن مخفی میکند.
پادشاه با ناباوری و شناختی که از او داشت به اصرار آنها وزیر را احضار کرده به اتفاق سراغ صندوق رفتند و دستور داد آنرا باز کند.
در صندوق که باز شد غیر از یک جفت کفش و جوراب ولباسی پاره چیزی نیافتند. شاه با تعجب دلیل نگه داشتن آنها را پرسید و او در جواب گفت :
قربان اینها لباس ها و کفش و جورابی هستند
که من با آنها به پایتخت آمده بودم . آنها را نگه داشتم و هر شب به آنها سر زده و نگاه میکنم تا فراموش نکنم کی بودم و از کجا به کجا رسیده ام
شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت …
پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم ....
بچه هاش شاد میشدن …
برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت …
چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….
پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم !
زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !
زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …
پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی این شب چله مادر!
میگویند در زمانهای دور پسری بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد.
این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود می رفت و ساعتها به تکه سنگ مرمر بزرگی که در حیاط کلیسا قرار داشت خیره می شد و هیچ نمی گفت.
روزی شاهزاده ای از کنار کلیسا عبور کرد و پسرک را دید که به این تکه سنگ خیره شده است و هیچ نمی گوید.
از اطرافیان در مورد پسر پرسید. به او گفتند که او چهار ماه است هر روز به حیاط کلیسا می آید و به این تکه سنگ خیره می شود و هیچ نمی گوید.
شاهزاده دلش برای پسرک سوخت. کنار او آمد و آهسته به او گفت: «جوان، به جای بیکار نشسستن و زل زدن به این تخته سنگ، بهتر است برای خود کاری دست و پا کنی و آینده خود را بسازی.
پسرک در مقابل چشمان حیرت زده شاهزاده، مصمم و جدی به سوی او برگشت و در چشمانش خیره شد و محکم و متین پاسخ داد: «من همین الان در حال کار کردن هستم! و بعد دوباره به تخته سنگ خیره شد.
شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند که آن پسرک از آن تخته سنگ یک مجسمه با شکوه از حضرت داوود ساخته است. مجسمه ای که هنوز هم جزو شاهکارهای مجسمه سازی دنیا به شمار می آید. نام آن پسر «میکل آنژ» بود!
قبل از شروع هر کار فیزیکی بهتر است که به اندازه لازم در موردش فکر کرد. حتی اگر زمان زیادی بگیرد.
توی یه موزه معروف که با سنگهای مرمر کف پوش شده بود،
یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود،با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت: این منصفانه نیست!
چرا همه پا روی من میذارن تا تو رو تحسین کنن؟! مگه یادت نیست؟! ما هر دومون تو یه معدن بودیم، مگه نه؟ این عادلانه نیست! من خیلی شاکیم!
مجسمه لبخندی زد و آروم گفت: یادته روزی که مجسمه ساز خواست روت کار کنه، چقدر سرسختی و مقاومت می کردی؟
سنگ پاسخ داد: آره ، آخه ابزارش به من آسیب می رسوند. آخه گمون کردم می خواد آزارم بده.آخه تحمل اون همه درد و رنج رو نداشتم.
و مجسمه با همون آرامش و لبخند ملیح ادامه داد که:
ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواد ازم چیزی بی نظیر بسازه. به طور حتم بناست به یه شاهکار تبدیل بشم.
به طور حتم در پی این رنج،گنجی هست.
پس بهش گفتم: هر چی می خوای ضربه بزن، بتراش و صیقل بده! و درد کارهاش و لطمه هایی رو که ابزارش به من می زدن رو به جون خریدم. و هر چی بیشتر می شدن،بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر شوم!
پس امروز نمی تونی دیگران رو سرزنش کنی که چرا روی تو پا می ذارن و بی توجه عبور می کنن.
رنج و سختی ها هدایای خالق مهربون هستیه به من و تو.
پس بیا از این به بعد به هر مسأله و مشکلی سلام کنیم و بگیم:((خوش اومدی((
و از خودمون بپرسیم: این بار اون لطیف بزرگوار چه موهبت و هدیه ای برامون فرستاده؟
دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند.بین راه بر سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.
یکی از آنها از سر خشم بر چهره دیگری سیلی زد.
دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد ولی بدون آن که چیزی بگوید روی شن های بیابان نوشت: امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد.
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند. ناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزیذ و در برکه افتاد. نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد. بعد از آن که از غرق شدن نجات یافت بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد: امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد.
دوستش با تعجب از او پرسید: بعد از آنکه من با سیلی تو را آزردم تو آن جمله را روی شن های صحرا نوشتی ولی حالا این جمله را روی صخره حک می کنی؟
دیگری لبخندی زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار می دهد باید روی شن های صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما می کند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یاد ها ببرد.
افسانه قدیمی ای وجود دارد که شخصی کلید منزل خود را در مقابل درب خانه گم کرد ولی به دنبال کلید در کوچه می گشت وقتی دلیل
این کار را از او پرسیدند دلیل این کارش را روشن بودن کوچه و تاریکی درب منزل عنوان می کرد .
• این افسانه شاهد این است که ما در بسیاری از موارد برروی آشناترین وساده ترین راه حلها پافشاری واصرار می کنیم در حالیکه ممکن
است کلید حل مشکل در کوچه روشن نباشد بلکه در خفا وتاریکی باشد.این را باید به خاطر سپرد اگر راه حل آنقدر ساده باشد که همگان
بتوانند به آن دست بیابند پس چرا و چگونه است که تا کنون مسئله حل نشده و به قوت خود باقی است
روزی در پارک شهر زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می کردند.زن رو به مرد کرد و گفت: «پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می رود، پسر من است.»
مرد در جواب گفت: «چه پسر زیبایی!» و در ادامه گفت: «او هم پسر من است.» و به کودکی که تاب بازی می کرد اشاره کرد.
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد:«تامی، وقت رفتن است.»
تامی که دلش نمی آمد از تاب پایین بیاید، با خواهش گفت: «بابا جان، فقط 5 دقیقه! باشد؟»
مرد سرش را تکان داد و قبول کرد. مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند. دقایقی گذشت و پدر دوباره پسرش را صدا زد: «تامی، دیر می شود، برویم.» ولی تامی با خواهش کرد: «5دقیقه، این دفعه قول می دهم.»
مرد لبخندی زد و باز قبول کرد. زن رو به مرد کرد و گفت: «شما، آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی کنید پسرتان با این کارها لوس بشود؟»
مرد جواب داد: «دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواری زیر گرفت و کشت. من هیچ گاه برای سام وقت کافی نگذاشته بودم و همیشه به خاطر این موضوع غصه می خورم. ولی حالا تصمیم گرفته ام این اشتباه را در مورد تامی تکرار نکنم. تامی فکر می کند 5 دقیقه بیش تر برای بازی کردنه وقت دارد ولی حقیقت آن است که من، 5 دقیقه بیشتر وقت می دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم. 5 دقیقه ای که دیگر هرگز نمی توانم بودن در کنار سام از دست رفته ام را تجربه کنم.