سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
هر فریب خورده را سرزنش نتوان کرد . [نهج البلاغه]
 
امروز: سه شنبه 103 آذر 6

 

نامه تاریخی فتحعلیشاه قاجار به سفیر ایران در استانبول

اولاً بر ذمت همت تو لازم است که بدرستی تحقیق کنی که وسعت ملک فرنگستان چقدراست؟ کسی بنام پادشاه فرنگ هست یا نه؟ و در صورت بودن، پایتختش کجاست؟ ثانیاً فرنگستان عبارتست از چند ایل شهرنشین؟ خوانین و سرکردگان ایشان کیانند؟ ثالثاًدر باب فرانسه غوررسی خوبی بکن و ببین فرانسه هم یکی از ایلات فرنگ است یاگروهی و ملکی دیگر دارد؟بناپارت نام کافری که خود را پادشاه فرانسه میداند کیست و چه کاره است؟ رابعاً در باب انگلستان تحقیق جداگانه و علیحده بکن و ببین اینان که در سایه ماهوت وقلمتراش اینهمه شهرت پیدا کرده اند، از چه قماش مردم و ازچه قبیل قومند؟ اینکه می گویند در جزیر ه ای ساکنند، ییلاق و قشلاق ندارند و قوت غالبشان ماهی است، راست است یا نه؟ اگر راست باشد چطور می شود که یکی در جزیره بنشیند و هندوستان را فتح کند؟ پس از آن در حل این مسئله که اینهمه در ایران در دهنها افتاده است،صرف مساعی و اقدام بنما و لیک بفهم که در میان انگلستان و لندن چه نسبت است؟آیا لندن جزئی از انگلستان است یا انگلستان جزئی از لندن؟خامساً بعلم الیقین تحقیق بکن که کمپانی هند که اینهمه مورد مباحثه و گفتگو است با انگلستان چه رابطه ای دارد؟ و بنا به ا شهر اقوال، عبارتست از یک پیره زن وبالعی قول بعضهم مرکب است از چند پیره زن؟ آیا راست است که “مرغریت” یعنی خداوند تاتاران زنده و جاوید است و او را مرگ نیست یا اینکه فناپذیر است؟همچنین در باب این دولت لاینفهم انگلستان با دقت تمام وارسی نموده بدانکه چگونه حکمرانی است و صورت حکمران او چیست؟ سادساً از روی قطع و یقین غور و بررسی حالت ینگه دنیا را نموده و در این باب سر موئی فرونگذار. سابعاً و بلکه اخیراً تاریخ فرنگستان را بنویس و در مقام تفحص و تجسس آن بر آی که اسلم شقوق و احسن طریق برای هدایت فرنگیان گمراه بشاهراه اسلام و بازداشتن ایشان از اکل میته (خوردن مردار) و لحم خنزیر (گوشت خوک) کدام است؟


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 9:8 صبح | نظرات دیگران()

شقایق گفت با خنده : نه بیمارم نه تبدارم، اگر سرخم چنان آتش، 
حدیث دیگری دارم 
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی. 
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی 
یکی از روزهایی 
که زمین تبدار و سوزان بود 
و صحرا در عطش می سوخت 
تمام غنچه ها تشنه 
ومن بی تاب و خشکیده 
تنم در آتشی می سوخت 
ز ره آمد یکی خسته 
به پایش خار بنشسته 
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود 
ز آنچه زیر لب می گفت شنیدم سخت شیدا بود 
نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود، اما طبیبان گفته بودندش 
اگر یک شاخه گل آرد ازآن نوعی که من بودم، بگیرند ریشه اش را و بسوزانند، 
شود مرهم برای دلبرش، آندم شفا یابد. 
چنانچه با خودش می گفت: بسی کوه و بیابان را بسی صحرای سوزان را 
به دنبال گلش بوده و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه به روی من، 
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد 
و به ره افتاد 
و او می رفت و من در دست او بودم 
او هرلحظه سر را رو به بالاها 
تشکر از خدا می کرد. پس از چندی هوا چون کوره آتش، زمین می سوخت 
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت. 
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟ در این صحرا که آبی نیست، 
به جانم هیچ تابی نیست اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من 
برای 
دلبرم هرگز دوایی نیست و از این گل که جایی نیست 
خودش هم تشنه بود اما نمی فهمید حالش را چنان می رفت و من در دست اوبودم 
وحالامن تمام هست او بودم دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟ 
نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟ و دیگر داشت در دستش تمام جان 
من می سوخت 
که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد دلش لبریز ماتم شد 
کمی اندیشه کرد آنگه مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت 
نشست و سینه را با سنگ خارایی زهم بشکافت. 
اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد 
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد 
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را به من می داد و بر لب های او فریاد 
بمان ای گل که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی بمان ای گل 
ومن ماندم نشان عشق و شیدایی و با این رنگ و زیبایی 
و نام من شقایق شد 
گل همیشه عاشق ش


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 9:5 صبح | نظرات دیگران()

آسان‌ترین راه آشنایی، یک سلام است، ولی گرم و صمیمی.

 آسان‌ترین راه قدردانی، یک تشکر ساده است، ولی خالص و صمیمانه.

 آسان‌ترین راه عذر خواهی، عدم تکرار اشتباه قبلی است.

 آسان‌ترین راه ابراز عشق، به زبان آوردن آن است.

 آسان‌ترین راه رسیدن به هدف، خط مستقیم است.

 آسان‌ترین راه پول در آوردن، آن است که همواره در کارت رعایت انصاف را بکنی.

آسان‌ترین راه احترام، اجتناب از گزافه‌گویی و گنده‌گویی است.

 آسان‌ترین راه جلب محبت، آن است که تو نیز متقابلا عشق بورزی و محبت کنی.

 آسان‌ترین راه مبارزه با مشکلات، روبرو شدن با آنهاست نه فرار.

آسان‌ترین راه رسیدن به آرامش، آن است که سالم و بی‌غل و غش زندگی کنی.

آسان‌ترین دوستی، همیشه بهترین دوستی نیست. این را به خاطر بسپار.

آسان‌ترین بحث، بحث در باره چیزهای خوب و امیدوار کننده است.

آسان‌ترین برد، آن است که خود را از پیش بازنده ندانی.

 آسان‌ترین راه خوب زیستن، ساده زیستن است.

آسان‌ترین راه دوری از گناه، آن است که همیشه بدانی چیزی به نام وجدان داری.

آسان‌ترین و در عین حال با ارزش‌ترین عشق، بی‌ریا‌ترین آن است.

 آسان‌ترین راه بودن، آن است که حس بودن همیشه در وجودت شعله‌ور باشد.

 آسان‌ترین راه راحت بودن، آن است که خودت را همان طور که هستی بپذیری و در همه حال خودت باشی.

 آسان‌ترین راه خوشبخت زیستن، آن است که همان طور که برای خودت ارزش قایلی، برای دیگران نیز ارزش قایل شوی بدون توجه به موقعیت طرف مقابل.  

 حالا کمی مکث کنید و ببینید که به همین راحتی می‌توانید آسان و ساده روزگار را به خوشی سپری کنید


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 8:56 صبح | نظرات دیگران()

از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چند اصل بنا کردی؟

 

 

فرمود چهار اصل 
 
دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم

دانستم که خدا مرا میبیند پس حیا کردم  

 دانستم که کار مرا دیگری انجام نمیدهد پس تلاش کردم

دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 8:51 صبح | نظرات دیگران()

آموخته ام که وقتی عاشقم ، عشق
 در ظاهرم نیز نمایان می شود.

 
آموخته ام که عشق مرکب
 حرکت است نه مقصد حرکت

 
آموخته ام که هیچ کس در نظر ما کامل
 نیست تا زمانی که عاشقش شویم .

 
آموخته ام که این عشق است که
 زخم ها را شفا میدهد ، نه زمان


 
آموخته ام که مهم بودن خوبست
 ولی خوب بودن مهمتر است .

 
آموخته ام که هرگز نباید به هدیه ای که
 از طرف کودکی داده میشود « نه » گفت .

 
آموخته ام که همیشه برای کسی که
 به هیچ عنوان قادر به کمکش نیستم ، دعا کنم .

 
آموخته ام که زندگی جدیست ولی ما نیاز به
 «دوستی» داریم که لحظه ای با او از جدی بودن دور باشیم

 
آموخته ام که تنها چیزی که یک شخص میخواهد فقط
 دستی است برای گرفتن دست او و قلبی برای فهمیدنش.

 
آموخته ام که زیر پوست سخت همه افراد کسی
 وجود دارد که خوشحال شود و دوست داشته باشد.

 آموخته ام که خدا همه چیز را در یک روز نیافرید ،
پس من چگونه میتوانم همه چیز را در یک روز بدست آورم

 
آموخته ام که چشم پوشی از
 حقایق آنها را تغییر نمی دهد.

 
آموخته ام که وقتی با کسی روبرو میشویم ،
 انتظار لبخندی از سوی ما دارد.

 
آموخته ام که لبخند ارزانترین راهی است
 که میتوان با آن نگاه را وسعت بخشید .

 
آموخته ام که باد با چراغ خاموش کاری ندارد.

 
آموخته ام که به چیزی که دل ندارد نباید دل بست .

 
آموخته ام که خوشبختی جستن آن است نه پیدا کردن آن .

 
و آموخته ام که قطره دریاست ، اگر با دریاست .

 
و آموخته ام که عشق ،  مهربانی ، گذشت ،
صداقت و بلند نظری خصلت انسانهای انسان است

 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 8:51 صبح | نظرات دیگران()

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند

به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم

لستر هم با زرنگی آرزو کرد

دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد

بعد با هر کدام از این سه آرزو

سه آرزوی دیگر آرزو کرد

آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی

بعد با هر کدام از این دوازده آرزو

سه آرزوی دیگر خواست

که تعداد آرزوهایش رسید به ?? یا ?? یا...

به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد

برای خواستن یه آرزوی دیگر

تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...

? میلیارد و هفت میلیون و ?? هزار و ?? آرزو

بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن

جست و خیز کردن و آواز خواندن

و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر

بیشتر و بیشتر

در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند

عشق می ورزیدند و محبت میکردند

لستر وسط آرزوهایش نشست

آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا

و نشست به شمردنشان تا .......

پیر شد

و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود

و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند

آرزوهایش را شمردند

حتی یکی از آنها هم گم نشده بود

همشان نو بودند و برق میزدند

بفرمائید چند تا بردارید

به یاد لستر هم باشید

که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها

همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!

 گاه آنچه امروز داریم و از آن لذت نمی بریم آرزوهای دیروزمان هستند!


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 8:44 صبح | نظرات دیگران()

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،

و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،

و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،

و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.

آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،

بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،

از جمله دوستان بد و ناپایدار،

برخی نادوست، و برخی دوستدار

که دست کم یکی در میانشان

بی تردید مورد اعتمادت باشد.

و چون زندگی بدین گونه است،

برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،

نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،

تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،

که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،

تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی

نه خیلی غیرضروری،

تا در لحظات سخت

وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است

همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.

  همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی

نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند

چون این کارِ ساده ای است،

بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند

و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.

و امیدوام اگر جوان که هستی

خیلی به تعجیل، رسیده نشوی

و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی

و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی

چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد

و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

  امیدوارم حیوانی را نوازش کنی

به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی

وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.

چرا که به این طریق

احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.

  امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی

هرچند خُرد بوده باشد

و با روئیدنش همراه شوی

تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد..

  بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی

زیرا در عمل به آن نیازمندی

و برای اینکه سالی یک بار

پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.

فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی

و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی

که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان

باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.

اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد

دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 8:43 صبح | نظرات دیگران()

لازم است گاهی از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی ببینی باز هم می‌خواهی
به آن خانه برگردی یا نه؟
لازم است گاهی از مسجد، کلیسا  بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه می
بینی ترس یا حقیقت؟

لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی، فکر کنی که چه‌قدر شبیه
آرزوهای نوجوانیت است؟

لازم است گاهی درختی، گلی را آب بدهی، حیوانی را نوازش کنی، غذا بدهی
ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه؟

لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی، گوگل و ایمیل و فلان را بی‌خیال شوی،
با خانواده ات دور هم بنشینید ، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی
زندگی فقط همین آهن‌پاره‌ی برقی است یا نه؟

لازم است گاهی بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج تا ببینی در
تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده؟

لازم است گاهی عیسی باشی، ایوب باشی، انسان باشی ببینی می‌شود یا نه؟

و بالاخره لازمست گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت
بنگری و از خود بپرسی که سالها سپری شد تا آن شوم که اکنون هستم آیا
ارزشش را داشت


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 8:39 صبح | نظرات دیگران()

 

در لغت نامه ی دهخدا زیر عنوان «پانته آ» بر اساس روایت «گزنفون» آمده است که هنگامی که مادها پیروزمندانه از جنگ شوش برگشتند، غنائمی با خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به کورش بزرگ عرضه می کردند. 

در میان غنائم زنی بود بسیار زیبا و به قولی زیباترین زن شوش به نام پانته آ که همسرش به نام « آبراداتاس» برای مأموریتی از جانب شاه خویش رفته بود. چون وصف زیبایی پانته آ را به کورش گفتند، کورش درست ندانست که زنی شوهردار را از همسرش بازستاند و حتی هنگامی که توصیف زیبایی زن از حد گذشت و به کورش پیشنهاد کردند که حداقل فقط یک بار زن را ببیند، از ترس اینکه به او دل ببازد، نپذیرفت. پس او را تا باز آمدن همسرش به یکی از نگاهبان به نام «آراسپ» سپرد. اما اراسپ خود عاشق پانته آ گشت و خواست از او کام بگیرد، بناچار پانته آ از کورش کمک خواست. 

کوروش آراسپ را سرزنش کرد و چون آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازا از طرف کوروش به دنبال آبراداتاس رفت تا او را به سوی ایران فرا بخواند. هنگامی که آبرداتاس به ایران آمد و از موضوع با خبر شد، به پاس جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند.

می گویند هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت: «سوگند به عشقی که میان من و توست، کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق شناس ببیند. زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده خود بداند و نیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم

آبراداتاس در جنگ مورد اشاره کشته شد و پانته آ بر سر جنازه ی او رفت و شیون آغاز کرد. کوروش به ندیمان پانته آ سفارش کرد تا مراقب باشند که خود را نکشد، اما پانته آ در یک لحظه از غفلت ندیمان استفاده کرد و با خنجری که به همراه داشت، سینه ی خود را درید و در کنار جسد همسر به خاک افتاد و ندیمه نیز از ترس کورش و غفلتی که کرده بود، خود را کشت. هنگامی که خبر به گوش کوروش رسید، بر سر جنازه ها آمد.


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 8:36 صبح | نظرات دیگران()

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است

وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندیست

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند چای مادر، که مرا گرم نمود نان خواهر، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم

زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت

زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهاییست من دلم می خواهد قدر این خاطره را دریابیم. 

                           سهراب سپهری


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/4/6 و ساعت 8:27 صبح | نظرات دیگران()
<   <<   31   32   33   34   35   >>   >
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 505
بازدید دیروز: 136
مجموع بازدیدها: 246156
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه