کمالو مجید
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بستهام و برد? دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستاد? پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقط? عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسف? چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروک? هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـع? پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....
در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد:
و آن آگاهی است
و تنها یک گناه:
وآن جهل است
و در این بین ، باز بودن و بسته بودن چشم ها،
تنها تفاوت میان انسان های آگاه و نا آگاه است.
نخستین گام برای رسیدن به آگاهی
توجه کافی به کردار ، گفتار و پندار است..
زمانی که تا به این حد از احوال جسم،
ذهن و زندگی خود با خبر شدیم،
آن گاه معجزات رخ می دهند.
در نگاه مولانا و عارفانی نظیر او
زندگی ، تلاش ها و رویاهای انسان
سراسر طنز است!
چرا که انسان نا آگاهانه
همواره به جست و جوی چیزی است
که پیشاپیش در وجودش نهفته است!
اما این نکته را درست زمانی می فهمد
که به حقیقت می رسد!
نه پیش از آن!
مشهور است که "بودا" درست در نخستین شب
ازدواجش، در حالی که هنوز آفتاب اولین صبح
زندگی مشترکش طلوع نکرده بود، قصر پدر را در
جست و جوی حقیقت ترک می کند. این سفر سالیان
سال به درازا می کشد و زمانی که به خانه باز می گردد
فرزندش سیزده ساله بوده است! هنگامی که
همسرش بعد از این همه انتظار چشم در چشمان
"بودا" می دوزد، آشکارا حس می کند که او به حقیقتی
بزرگ دست یافته است. حقیقتی عمیق و متعالی.
بودا که از این انتظار طولانی همسرش
شگفت زده شده بود از او مپرسد: چرا به دنبال
زندگی خود نرفته ای؟!
همسرش می گوید: من نیز در طی این سال ها
همانند تو سوالی در ذهن داشتم و به دنبال پاسخش
می گشتم! می دانستم که تو بالاخره باز می گردی
و البته با دستانی پر! دوست داشتم جواب سوالم را
از زبان تو بشنوم، از زبان کسی که حقیقت را
با تمام وجودش لمس کرده باشد. می خواستم بپرسم
آیا آن چه را که دنبالش بودی در همین جا و در
کنار خانواده ات یافت نمی شد؟!
و بودا می گوید: "حق با توست! اما من پس از
سیزده سال تلاش و تکاپو این نکته را فهمیدم که
جز بی کران درون انسان نه جایی برای رفتن هست
و نه چیزی برای جستن!"
حقیقت بی هیچ پوششی
کاملا عریان و آشکار در کنار ماست
آن قدر نزدیک
که حتی کلمه نزدیک هم نمی تواند واژه درستی
باشد!
چرا که حتی در نزدیکی هم
نوعی فاصله وجود دارد!
ما برای دیدن حقیقت
تنها به قلبی حساس
و چشمانی تیزبین نیاز داریم.
تمامی کوشش مولانا
در حکایت های رنگارنگ مثنوی
اعطای چنین چشم
و چنین قلبی به ماست
او می گوید:
معجزات همواره در کنار شما هستند
و در هر لحظه از زندگی تان رخ می دهند
فقط کافی است نگاه شان کنید
او گوید:
به چیزی اضافه تر از دیدن
نیازی نیست!
لازم نیست تا به جایی بروید!
برای عارف شدن
و برای دست یابی به حقیقت
نیازی نیست کاری بکنید!
بلکه در هر نقطه از زمین،
و هر جایی که هستید
به همین اندازه که با چشمانی کاملا باز
شاهد زندگی
و بازی های رنگارنگ آن باشید،
کافی است!
این موضوع در ارتباط با گوش دادن هم
صدق میکند!
تمامی راز مراقبه
در همین دو نکته خلاصه شده است
"شاهد بودن و گوش دادن"
اگر بتوانیم
چگونه دیدن و چگونه شنیدن را بیاموزیم
عمیق ترین راز مراقبه را فرا گرفته ایم!
تاریخ نشان میدهد در آغاز آفرینش ، آن روزگاران که انسان خود را شناخته و شایسته تفکر و تصمیم گیری دانسته ، موسیقی را نخستین انعکاس التهاب و شور ، هیجان و شوق درونی خود دیده است . که در خارج از وجودش تحقق یافته و موجب حالت و جد و حال ، طرب و نشاط گردیده ،زمانی هم حزن و اندوه ، اما در عین حال ، اثر تسکین دهنده ، و آرامش آورنده با خود همراه داشته است .
در پی این دانشتن عده ای از اهل تحقیق سفر در تاریخ را آغاز کردند ، بیوت الهی که در آنها بر پیامبران وحی نازل شده است ، شهر و دیار کوچه و بازار ، کاخهای ویران و برقرار مانده را گشته اند تا شاید بر این مدعا دلیل بیابند و به جامعه محققان پیشکش کنند . ذوق دانستن و شوق یافتن مقصود ، مسافران وادی تاریخ را به سرمنزل مقصود راسانیده ، هرکدام به در یافتن از حقایقی مسرور گشته اند و همان یافته خویش را تاریخچه پیدایش سماع دانسته اند .
گفته اند : آنگاه که تاج " خلقت بیدی " ( سوره ص آیه 75 ) را خدای تعالی به دوست خویش بر سر آدم نهاد و شرف " خلق الله آدم علی صورته " ( شرح تفسیر جوادی آملی ج 5 ص 217 ) به او عنایت گردید ، حله " نفخت فیه من روحی " ( سوره ص آیه 72 ) در برش پوشانیده شد ، تکانی خورد عطسه ای زد و سربلند کرد و گفت " الحمد الله الرب العالمین " . پاسخ آمد : " یرحمک ربک یا آدم للرحمه خلقک " ( تاریخ انبیا ص 90 ) .
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو * وندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو
..........................
هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن * وانگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
..........................
رو سینه را چون سینه ها هفت آب شو از کینه ها * وانگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو
..........................
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی * گر سوی مستان می روی مستانه شو مستانه شو
..........................
آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده * آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو
..........................
چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما * فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو
..........................
تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی * چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو
..........................
اندیشه ات جایی رود وانگه ترا آنجا کشد * ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو
..........................
قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دلهای ما * مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو
..........................
بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را * کمتر زچوبی نیستی حنانه شو حنانه شو
..........................
گوید سلیمان مر ترا بشنو لسان الطیر را * دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رولانه شو
..........................
گر چهره بنماید صنم پر شو ازو چون آینه * وز زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو
..........................
تاکی دوشاخه چون رخی تاکی چو بیذق کم تکی * تاکی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو
..........................
شکرانه دادی عشق را از تحفه ها و مالها * هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو
..........................
یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی * یک مدتی چون جان شدی جانانه شوجانانه شو
..........................
ای ناطقه بر بام و در تاکی روی در خانه پر * نطق زبان را ترک کن بی چانه شوبی چانه شو
از آن باده ندانم چون فنایم * از آن بیجا نمی دانم کجایم
..........................
زمانی قعر دریایی درافتم * دمی دیگر چو خورشیدی برآیم
..........................
زمانی از من آبستن جهانی * زمانی چون جهان خلقی بزایم
..........................
چو طوطی جان شکر خاید به ناگه * شوم سرمست و طوطی را بخایم
..........................
به جایی در نگنجیدم به عالم * بجز آن یار بی جا را نشایم
..........................
منم آن رند مست سخت شیدا * میان جمله رندان های هایم
..........................
مرا گویی چرا با خود نیایی * تو بنما خود که تا با خود بیایم
..........................
مرا سایه هما چندان نوازد * که گویی سایه او شد من همایم
..........................
بدیدم حسن را سرمست می گفت * بلایم من بلایم من بلایم
..........................
جوابش آمد از هر سو ز صد جان * ترایم من ترایم من ترایم
..........................
تو آن نوری که با موسی همی گفت * خدایم من خدایم من خدایم
..........................
بگفتم شمس تبریزی کیی گفت * شمایم من شمایم من شمایم
برون شو ای غم از سینه که لطف یار می آید * تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار می آید
..........................
نگویم یار را شادی که از شادی گذشتست او * مرا از فرط عشق او ز شادی عار می آید
..........................
مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید * که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید
..........................
برو ای شکر کین نعمت ز حد شکر بیرون شد * نخواهم صبر گرچه او گهی هم کار می آید
..........................
روید ای جمله صورتها که صورتهای نو آمد * علمهاتان نگون گردد که آن بسیار می آید
..........................
در و دیوار این سینه همی درد ز انبوهی * که اندر در نمی گنجد پس از دیوار می آید
چاک از یک مزرعهدار در تکزاس یک اسب خرید به قیمت ??? دلار.
قرار شد که مزرعهدار اسب را روز بعد تحویل بدهد.
اما روز بعد مزرعهدار سراغ چاک آمد و گفت:
«متأسفم جوون. خبر بدی برات دارم. اسبه مرد.»
چاک جواب داد: «ایرادی نداره. همون پولم رو پس بده.»
مزرعهدار گفت: «نمیشه. آخه همه پول رو خرج کردم..»
چاک گفت: «باشه. پس همون اسب مرده رو بهم بده.»
مزرعهدار گفت: «میخوای باهاش چی کار کنی؟»
چاک گفت: «میخوام باهاش قرعهکشی برگزار کنم.»
مزرعهدار گفت: «نمیشه که یه اسب مرده رو به قرعهکشی گذاشت!»
چاک گفت: «معلومه که میتونم. حالا ببین. فقط به کسی نمیگم که اسب مرده است.»
یک ماه بعد مزرعهدار چاک رو دید و پرسید: «از اون اسب مرده چه خبر؟»
چاک گفت: «به قرعهکشی گذاشتمش. ??? تا بلیت ? دلاری فروختم ??? دلار سود کردم..»
مزرعهدار پرسید: «هیچ کس هم شکایتی نکرد؟»
چاک گفت: «فقط همونی که اسب رو برده بود. من هم ? دلارش رو پس دادم.»
روزی بهلول در قبرستان بغداد کله های
مرده ها را تکان می داد ، گاهی پر از خاک
می کرد و سپس خالی می نمود.
شخصی از او پرسی:
بهلول ! با این " سر های مردگان " چه می کنی؟
گفت: می خواهم ثروتمندان را از فقیران و
حاکمان را از زیر دستان جدا کنم، لکن می بینم
همه یکسان هستند.
به گورستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کله ای با خاک می گفت
که این دنیا، نمی ارزد به کاهی
به قبرستان گذر کردم کم و بیش
بدیدم قبر دولتمند و درویش
نه درویش بی کفن در خاک خفته
نه دولتمند ، برد از یک کفن بیش
---------------------------------------------------
دلیل سبک و سنگین بودن خواب مردم از نظر بهلول
بهلول را گفتند :
سنگینی خواب را سبب چه باشد؟
گفت: " سبک بودن اندیشه "، هر چه اندیشه
سبک باشد، " خواب سنگین گردد"...!!!!
---------------------------------------------------
عقل و جنون از نظر بهلول
کسی بهلول را گفت:
تا چند می خواهی در جنون باشی ؟،
لحظه ای بخود آی و راه عقل در پیش
گیر.
بهلول گفت: این روز ها بدنبال عقل رفتن
خیلی:
" جنون" می خواهد...!!!!! "
---------------------------------------------------
زندگی انسان ها از نظر بهلول
بهلول را پرسیدند:
حیات آدمی را در مثال به چه ماند؟
بهلول گفت: به نردبانی دو طرفه ،که
از یک طرف :
" سن بالا می رود " و از
طرف دیگر :
" زندگی پایین می آید ".
---------------------------------------------------
نقطه مشترک انسان ها از نظر بهلولبهلول را پرسیدند:
انسانها در روی زمین ، در کدامین
چیز مشترکند ؟
گفت: در روی زمین ، چنین چیزی نتوان
یافت ،اما در زیر زمین :
" خاک سرد و تیره " ،
گورستان:
" مشترک " همه افراد بشر است....!!!!
---------------------------------------------------
تعداد عاقلان و دیوانگان شهر
بهلول وقتی در بصره بود به او گفتند:
دیوانه های این شهر را برای ما بشمار.
گفت: " دیوانه های " شهر آنقدر زیادند که نمی شود
شمرد ، اگر بخواهید :
" عاقلان و خردمندان " را برای شما میشمارم
که:
" اندکند ".
دیروز همسایه ام از گرسنگی مرد ، در عزایش گوسفندها سربریدند
از خداوند چیزی برایت میخواهم که جز خدا در باور هیچکس نگنجد!
در بیکرانه زندگی دو چیز افسونم کرد ، آبی آسمان که می بینم و میدانم نیست و خدایی که نمی بینم و میدانم که هست..
روزگاریست که شیطان فریاد می زند: آدم پیدا کنید! سجده خواهم کرد.
در دردها دوست را خبر نکردن ، خود نوعی عشق ورزیدن است!
گاهی گمان نمیکنی ولی میشود ، گاهی نمی شود که نمی شود! گاهی هزار دوره دعا بی اجابتست! گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود! گاهی گدای گدایی و بخت یار نیست! گاهی تمام شهر گدای تو می شود!!!
ساعتها را بگذارید بخوابند! بیهوده زیستن را نیاز به شمردن نیست.
مشکلات انسانهای بزرگ را متعالی می سازد و انسانهای کوچک را متلاشی.
خدایا،به من توفیق تلاش در شکست،صبر در نومیدی،رفتن بی همراه،جهاد بی سلاح،کار بی پاداش،فداکاری در سکوت،دین بی دنیا،عظمت بی نام،خدمت بی نان،ایمان بی ریا،خوبی بی نمود،مناعت بی غرور،عشق بی هوس،تنهایی در انبوه جمعیت،و دوست داشتن بی آنکه دوست بداند،روزی کن
بغض بزرگترین نوع اعتراض در برابر آدم هاست اگر بشکنه دیگه اعتراض نیست التماسه.
زخمی بر پهلویم هست روزگار نمک می پاشد و من پیچ و تاب میخورم و همه گمان میکنند که من میرقصم.
نامم را پدرم انتخاب کرد ، نام خانوادگی ام را یکی از اجدادم! دیگر بس است ، راهم را خودم انتخاب می کنم.
دلی که ازبی کسی تنها است،هرکس رامیتواندتحمل کند.!
به استاد گفتند استاد سیگار طول زندگی رو کوتاه میکنه ، استاد در جواب گفتند من به عرض زندگی فکر میکنم.
در دشمنی دورنگی نیست ، کاش دوستانم هم در موقع خود چون دشمنان بی ریا بودند.
خیلی اوقات آدم از آن دسته از چیزهای بد دیگران ابراز انزجار می کند که در خودش وجود دارد.
به طوری که می دانیم فردوسی طوسی شاعر حماسه سرای ایران دربار سلطان محمود غزنوی را به علت اینکه نقض عهد کرده بود با خاطری ازده ترک گفت و به وطن مألوف خویش بازگشت. سالها از این واقعه گذشت تا سلطان محمود غزنوی لشکر به هندوستان کشید و در آنجا قلعه ای را محاصره کرد. چون از تسخیر قلعه مأیوس شد قاصدی نزد کوتوال قلعه فرستاد و او را به اطاعت و تسلیم دعوت کرد. سپس به وزیر خود خواجه حسین میکال (حسنک) گفت: اگر جواب بر وفق مراد نیاید تدبیر چیست؟ حسنک با اطمینان قاطعه این شعر را خواند:
اگر جز بکام من آید جواب
من و گرز و میدان افراسیاب
سلطان محمود پرسید: این شعر از کیست که در آن روح مردانگی وجود دارد؟ حسنک که باطناً شیعی مذهب و از علاقمندان و طرفداران جدی فردوسی بود و همیشه به دنبال فرصت می گشت که آب رفت را به جوی باز آرد موقع را مغتنم شمرده جواب داد: از بیچاره ابوالقاسم فردوسی است که سی سال رنج برده چنان کتابی تمام کرد ولی متأسفانه بر اثر سعایت ساعیان و حاسدان مغضوب و مطرود گردید. سلطان محمود بی نهایت متأثر شد که چرا چنین شاعر بزرگواری را از خود آزرده و رنجیده خاطر ساخت. در آن موقع چیزی نگفت و چون به غزنین بازگشت فرمان داد دوازده شتر نیل بار کرده به طوس ببرند و ضمن عذرخواهی از ماوقع تحویل فردوسی دهند ولی معل الاسف هنگامی هدی? سلطان از درواز? رودبار طبران وارد شد که جناز? فردوسی را از درواز? رزان به گورستان می بردند.