سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دنیا را دشمن بدارید، تا خدا دوستتان بدارد [حضرت مسیح علیه السلام ـ چون از ایشان درباره کاری که خدا دوستی به بار می آورد، پرسیدند ـ]
 
امروز: سه شنبه 103 آذر 6

مرا گویی: که رایی؟ من چه دانم
  چنین مجنون چرایی؟ من چه دانم

مرا گویی: بدین زاری که هستی
  به عشقم چون برآیی؟ من چه دانم

منم در موج دریاهای عشقت
  مرا گویی: کجایی؟ من چه دانم

مرا گویی: به قربانگاه جان‌ها
  نمی‌ترسی که آیی؟ من چه دانم

مرا گویی: اگر کشته‌ی خدایی
  چه داری از خدایی؟ من چه دانم

مرا گویی: چه می جویی دگر تو
  ورای روشنایی؟ من چه دانم

مرا گویی: تو را با این قفس چیست
  اگر مرغ هوایی؟ من چه دانم

مرا راه صوابی بود گم شد
  از آن ترک خطایی من چه دانم

بلا را از خوشی نشناسم ایرا
  به غایت خوش بلایی من چه دانم

شبی بربود ناگه شمس تبریز
  ز من یکتا دوتایی من چه دانم


 نوشته شده توسط مجید کمالو در شنبه 90/9/26 و ساعت 4:55 عصر | نظرات دیگران()

زآنکه با عقلی چو عقلی جفت شد     مانعِ بد فعلی و بد گفت شد

 

نفس با نفس دگر چون یار شد     عقل جزوی عاطل و بیکار شد

چون ز تنهایی تو نومیدی شوی      زیر سایه ی یار خورشیدی شوی

رو بجو یار خدایی را تو زود      چون چنان کردی خدا یار تو بود

آنکه بر خلوت نظر بردوخته است        آخر آن را هم ز یار آموخته است

خلوت از اغیار باید نه ز یار        پوستین بهر دی آمد نه بهار

عقل با عقل دگر دو تا شود         نور افزون گشت و ره پیدا شود

نفس با نفسِ دگر خندان شود         ظلمت افزون گشت و ره پنهان شود

یار چشم توست ای مردِ شکار       از خس و خاشاک او را پاک دار

هین به جاروب زبان گردی مکن      چشم را از خس ره آوردی مکن

چونکه مؤمن آینه‌ی مؤمن بود       روی او زآلودگی ایمن بود

یار آیینه است جان را در حَزَن       در رخ آیینه‌ی جان دم مَزن

تا نپوشد روی خود را در دَمَت       دَم فرو خوردن بباید هر دَمَت

کم ز خاکی؟ چونکه خاکی یار یافت       از بهاری صد هزار انوار یافت

آن درختی کاو شود با یار جفت       از هوای خوش ز سر تا پا شکُفت

در خزان چون دید او یار خلاف         در کشید او رو و سر زیر لحاف

گفت یار بد بلا آشفتن است       چونکه او آمد طریقم خفتن است

پس بخسبم باشم از اصحاب کهف       به ز دقیانوس باشد خواب کهف

یقظه شان مصروف دقیانوس بود       خوابشان سرمایه ی ناموس بود

خواب بیداری است چون با دانش است       وای بیداری که با نادان نشست


 نوشته شده توسط مجید کمالو در پنج شنبه 90/9/24 و ساعت 8:14 صبح | نظرات دیگران()


فکر یکى از اعمال ذهنى بشر و شگف انگیزترین آنها است. ذهن، اعمال چندىانجام مى‏دهد.ما در اینجا فهرست وار آنها را بیان مى‏کنیم تا عمل فکر کردنروشن شود و تعریف فکر مفهوم مشخصى در ذهن ما بیاید.
1- اول عمل ذهن تصویر پذیرى از دنیاى خارج است. ذهن از راه حواس با اشیاءخارجى ارتباط پیدا مى‏کند و صورتهائى از آنها نزد خود گرد مى‏آورد. حالت ذهن از لحاظ این عمل حالت‏ یک دوربین عکاسى است که صورتها را بر روى یک فیلم منعکس مى‏کند. فرض کنید ما تاکنون به اصفهان نرفته بودیم و براى اولین بار رفیتم و بناهاى تاریخى آنجا را مشاهده کردیم،از مشاهده آنها یک سلسله تصویرها در ذهن ما نقش مى‏بندد. ذهن ما در این کار خود صرفا«منفعل‏»است‏ یعنى عمل ذهن از این نظر صرفا «قبول‏» و «پذیرش‏» است.
2- پس از آنکه از راه حواس، صورتهائى در حافظ خود گرد آوردیم، ذهن مابیکار نمى‏نشیند،یعنى کارش صرفا انبار کردن صورتها نیست، بلکه صورتهاى نگهدارى شده را به مناسبت هائى از قرارگاه پنهان ذهن به صحفه آشکار خودظاهر مى‏نماید نام این عمل یادآورى است،یادآورى بى حساب نیست، گوئى خاطرات ذهن ما مانند حلقه‏هاى زنجیر به یکدیگر بسته شده‏اند، یک حلقه که بیرون کشیده مى‏شود پشت‏سرش حلقه دیگر، و پشت‏سر آن، حلقه دیگر ظاهر مى‏شود و به اصطلاح علماء روانشناسى، معانى یکدیگر را «تداعى‏» مى‏کند.شنیده‏اید که مى‏گویند: الکلام یجر الکلام، سخن از سخن بشکافد، این همان تداعى معانى وتسلسل خاطره ها است.
پس ذهن ما علاوه بر صورت گیرى و نقش پذیرى که صرفا «انفعال‏» است و علاوه بر حفظ وگرد آورى، از «فعالیت‏» هم برخوردار است، و آن این است که صور جمع شده را طبق یک سلسله قوانین معین که در روانشناسى بیان شده است به یادمى‏آورم. عمل «تداعى معانى‏»روى صورت‏هاى موجود جمع شده صورت مى‏گیرد بدون آنکه دخل و تصرفى و کم و زیادى صورت گیرد.
3- عمل سوم ذهن تجزیه و ترکیب است. ذهن علاوه بر دو عمل فوق یک کار دیگرهم انجام مى‏دهد و آن اینکه یک صورت خاص را که از خارج گرفته تجزیه مى‏کند، یعنى آن را به چندجز تقسیم و تحلیل مى‏کند، در صورتى که در خارج به هیچ وجه تجزیه‏اى وجود نداشته است. تجزیه‏هاى ذهن چند گونه است. گاهى یک صورت را به چند صورت تجزیه مى‏کند،وگاهى یک صورت را به چند معنى تجزیه مى‏کند. تجزیه یک صورت به چند صورت، ماننداینکه یک اندام که داراى مجموعى از اجزاء است، ذهن در ظرفیت‏خود آن اجزاء را از یکدیگرجدا مى‏کند و احیانابا چیز دیگر پیوند مى‏زند. تجزیه یک صورت به چند معنى مثل آنجا که خط رامى‏خواهد تعریف کند که به کمیت متصل داراى یک بعد، تعریف مى‏کند یعنى اهمیت‏خط را به سه جزء تحلیل مى‏کند: کمیت، اتصال، بعد واحد. و حال آنکه در خارج سه چیز وجود ندارد، و گاهى هم ترکیب مى‏کند، آن هم انواعى دارد،یک نوع آن این که چندصورت را با یکدیگر پیوند مى‏دهد مثل اینکه اسبى باچهره انسان تصویر مى‏کند. سر و کارفیلسوف با تجزیه و تحلیل و ترکیب معانى است، سر و کار شاعر یا نقاش با تجزیه و ترکیب صورتها است.
4- تجرید و تعمیم. عمل دیگر ذهن این است که صورتهاى ذهنى جزئى را که بوسیله حواس دریافت کرده است، تجرید مى‏کند یعنى چند چیز را که در خارج همیشه با هم اند، و ذهن هم آنها را با یکدیگر دریافت کرده، از یکدیگر تفکیک مى‏کند. مثلا عدد را همواره در یک معدود و همراه یک شى‏ء مادى دریافت مى‏کند، ولى بعد آن را تجرید و تفکیک مى‏کند.بطورى که اعداد را مجزا از معدود تصور مى‏نماید. از عمل تجرید بالاتر عمل تعمیم است.
تعمیم یعنى اینکه ذهن صورتهاى دریافت‏شده جزئى را در داخل خود بصورت مفاهیم کلى در مى‏آورد مثلا از راه حواس، افرادى از قبیل زید و عمرو و احمد و حسن و محمود را مى‏بیند ولى بعدا ذهن از اینها همه یک مفهوم کلى وعام مى‏سازد به نام «انسان‏».
بدیهى است که ذهن هیچگاه انسان کلى را بوسیله یکى از حواس ادراک نمى‏کندبلکه پس ازادراک انسانهاى جزئى یعنى حسن و محمود و احمد، یکى صورت عام وکلى از همه آنهابدست مى‏دهد.
ذهن در عمل تجزیه و ترکیب، و همچنین در عمل تجرید و تعمیم روى فرآورده‏هاى حواس دخل و تصرف مى‏کند، گاهى به صورت تجزیه و ترکیب و گاهى بصورت تجرید و تعمیم.
5- عمل پنجم ذهن همان است که مقصود اصلى ما بیان آن است، یعنى تفکر واستدلال که عبارت است از مربوط کردن چند امر معلوم و دانسته براى کشف یک امر مجهول و ندانسته.در حقیقت فکر کردن نوعى ازدواج و تولد و تناسل درمیان اندیشه‏هاست. به عبارت دیگر:تفکر نوعى سرمایه گذارى اندیشه است براى تحصیل سود و اضافه کردن بر سرمایه اصلى،عمل تفکر خود نوعى ترکیب است اماترکیب زاینده و منتج بر خلاف ترکیب‏هاى شاعرانه وخیال بافانه که عقیم ونازا است.
این مسئله است که باید در بار ارزش قیاس مورد بحث قرار گیرد که آیا واقعا ذهن ما قادر است از طریق ترکیب و مزدوج ساختن معلومات خویش به معلوم جدیدى دست بیابد و مجهولى را از این راه تبدیل به معلوم کند یا خیر، بلکه یگانه راه کسب معلومات و تبدیل مجهول به معلوم آن است که از طریق ارتباط مستقیمبا دنیاى خارج بر سرمایه معلومات خویش بیفزاید، از طریق مربوط کردن معلومات را درون ذهن نمى‏توان به معلوم جدیدى دست‏یافت.
اختلاف نظر تجربیون و حسیون از یک طرف، و عقلیون و قیاسیون از طرف دیگر درهمین نکته است. از نظر تجربیون راه منحصر براى کسب معلومات جدید تماس مستقیم با اشیاء ازطریق حواس است. پس یگانه راه صحیح تحقیق در اشیاء«تجربه‏» است. ولى عقلیون وقیاسیون مدعى هستند که تجربه یکى از راههاى است. از طریق مربوط کردن معلومات قبلى نیز مى‏توان به یک سلسله معلومات جدید دست‏یافت، مربوط کردن معلومات براى دست ‏یافتن به معلومات دیگر هماناست که از آنها به «حد» و «قیاس‏» یا «برهان‏» تعبیر مى‏شود.
منطق ارسطوئى، ضمن اینکه تجربه را معتبر مى‏داند و آنرا یکى از مبادى ومقدمات شش گانه قیاس مى‏شمارد، ضوابط و قواعد قیاس را که عبارت است از بکار بردن معلومات براى کشف مجهولات و تبدیل آنها به معلومات، بیان مى‏کند.بدیهى است که اگر راه تحصیل معلومات منحصر باشد به تماس مستقیم با اشیاءمجهوله و هرگز معلومات نتواند وسیله کشف مجهولات قرار گیرد، منطق ارسطوئى بلا موضوع و بى معنى خواهد بود.
ما در اینجا یک مثال ساده‏اى را که معمولا براى ذهن دانش آموزان به صورتیک «معما»مى‏آورند از نظر منطقى تجزیه و تحلیل مى‏کنیم تا معلوم گرددچگونه گاهى ذهن از طریق پله قرار دادن معلومات خود به مجهولى دست مى‏یابد.
فرض کنید: پنج کلاه وجود دارد که سه تاى آن سفید است و دو تا قرمز. سه نفربه ترتیب روى پله‏هاى نردبانى نشسته‏اند و طبعا آنکه بر پله سوم است دونفر دیگر را مى‏بیند و آنکه درپله دوم است تنها نفر پله اول را مى‏بیند ونفر سوم هیچکدام از آن دو را نمى‏بیند و نفر اول ودوم مجاز نیستند که پشت‏سر خود نگاه کنند. در حالى که چشمهاى آنها را مى‏بندند بر سرهر یک ازآنها یکى از آن کلاهها را مى‏گذارند و دو کلاه دیگر را محفى مى‏کنند وآنگاه چشم آنها را باز مى‏کنند و از هر یک از آنها مى‏پرسند که کلاهى که بر سر تو است چه رنگ است نفرسوم که بر پله سوم است پس از نگاهى که به کلاههاى دو نفر دیگر مى‏کند فکر مى‏کند ومى‏گوید من نمى‏دانم. نفر پله دوم پس از نگاهى به کلاه نفر اول که در پله اول است کشف مى‏کند که کلاه خودش چه رنگ است و مى‏گوید که کلاه من سفید است. نفر اول که بر پله اول است فورا مى‏گوید: کلاه من قرمز است.
اکنون باید بگویم نفر اول و دوم با چه استدلال ذهنى - که جز از نوع قیاس نمى‏تواند باشد -بدون آنکه کلاه سر خود را مشاهده کند، رنگ کلاه خود راکشف کردند، و چرا نفر سوم نتوانست رنگ کلاه خود را کشف کند؟
علت اینکه نفر سوم نتوانست رنگ کلاه خود را کشف بکند این است که رنگ کلاههاى نفراول و دوم براى او دلیل هیچ چیز نبود، زیرا یکى سفید بود ودیگرى قرمز پس غیر از آن دوکلاه سه کلاه دیگر وجود دارد که یکى از آنهاقرمز است و دو تا سفید و کلاه او مى‏تواند سفیدباشد و مى‏تواند قرمز باشدلهذا او گفت من نمى‏دانم. تنها در صورتى او مى‏توانست رنگ کلاه خود را کش فکند که کلاههاى دو نفر دیگر هر دو قرمز مى‏بود، در این صورت او مى‏توانست فورا بگوید کلاه من سفید است زیرا اگر کلاه آن دو نفر را مى‏دید که قرمزاست، چون مى‏دانست که دو کلاه قرمز بیشتر وجود ندارد، حکم مى‏کرد که کلاهمن سفید است ولى چون کلاه یکى از آن دو نفر قرمز بود و کلاه دیگرى سفیدبود، نتوانست رنگ کلاه خود راکشف کند. ولى نفر دوم همى که از نفر سوم شنیدکه گفت من نمى‏دانیم، دانست که کلاه خودش و کلاه نفر او هر دو تا قرمزنیست، و الا نفر سوم نمى‏گفت من نمى‏دانم. بلکه مى‏دانست که رنگ کلاه خودش چیست، پس یا باید کلاه او و نفر اول هر دو سفید باشد و یا یکى سفید و یکى قرمز، و چون دید که کلاه نفر اول قرمز است، کشف کرد که کلاه خودش سفیداست. یعنى از علم به اینکه هر دو کلاه قرمز نیست (این علم از گفته نفر سوم پیدا شد)و علم به اینکه کلاه نفر اول قرمز است، کشف کرد که کلاه خودش سفیداست.
و علت اینکه نفر اول توانست کشف کند که رنگ کلاه خودش قرمز است این است که از گفته نفر سوم علم حاصل کرد که کلاه خودش و کلاه نفر دوم هر دو قرمزنیست و از گفته نفر دوم که گفت کلا من سفید است علم حاصل کرد که کلاه خودش سفید نیست، زیرا اگر سفیدمى‏بود نفر دوم نمى‏توانست رنگ کلاه خودش را کشف کند، از این دو علم، برایش کشف شدکه کلاه خودش قرمز است.
این مثال اگر چه یک معماى دانش آموزانه است، ولى مثال خوبى است براى اینکه ذهن درمواردى بدون دخالت مشاهده، صرفا با عمل قیاس و تجزیه و تحلیل ذهنى به کشف مجهولى نائل مى‏آید. در واقع در این موارد ذهن، قیاس تشکیل مى‏دهدو به نتیجه مى‏رسد. انسان اگردقت کند مى‏بیند در این موارد ذهن تنها یک قیاس تشکیل نمى‏دهد بلکه قیاسهاى متعدد تشکیل مى‏دهد، ولى آنچنان سریع تشکیل مى‏دهد و نتیجه مى‏گیرد که انسان کمتر متوجه مى‏شود که ذهن چه اعمالزیادى انجام داده است. دانستین قواعد منطقى قیاس از همین جهت مفید است که راه صحیح قیاس به کار بردن را بداند، و دچار اشتباه که زیاد هم رخ مى‏دهدنشود.
طرز قیاسهائى که نفر دوم تشکیل مى‏دهد و رنگ کلاه خود را کشف مى‏کند این است:
اگر رنک کلاه من و کلاه نفر اول هر دو قرمز مى‏بود نفر سوم نمى‏گفت نمى‏دانم، لکن او گفت من نمى‏دانم، پس رنگ کلاه من و کلاه نفر اول هر دوقرمز نیست. (قیاسى است استثنائى ونتیجه‏اش تا اینجا این است که کلاه نفراول و دوم قرمز نیست).
حالا که رنگ کلاه من و رنگ کلاه اول هر دو دو قرمز نیست، یا هر دو سفیداست و یا یکى سفید است و دیگرى قرمز، اما هر دو سفید نیست، زیرا مى‏بینیم که کلاه نفر اول قرمز است،پس یکى سفید است و دیگرى قرمز است.
از طرفى، یا کلاه من سفید است و کلاه نفر اول قرمز است و یا کلاه نفر اول سفید است و کلاه من قرمز است، لکن کلاه نفر اول قرمز است، پس کلاه من سفیداست.
اما قیاسات ذهنى که نفر اول تشکیل مى‏دهد: اگر کلاه من و کلاه نفر دوم هردو قرمز بودنفر سوم نمى‏گفت نمى‏دانم، لکن گفت نمى‏دانم، پس کلاه من وکلاه نفر دوم هر دو قرمز نیست (قیاس استثنائى).
حالا که هر دو قرمز نیست ‏یا هر دو سفید است و یا یکى سفید است و دیگرى قرمز لکن هر دوسفید نیست. زیرا اگر هر دو سفید بود نفر دوم نمى‏توانست کشف کند که کلاه خودش سفیداست، پس یکى قرمز است و یکى سفید (ایضا قیاس استثنائى).
حالا که یکى سفید است و یکى قرمز، یا کلاه من سفید است و کلاه نفر دوم قرمز، و یا کلاه نفر اول قرمز است و کلاه من سفید، لکن اگر کلاه من سفیدمى‏بود نفر دوم نمى‏توانست،کشف کند که کلاه خودش سفید است، پس کلاه من سفید نیست، پس کلاه من قرمز است.
در یکى از سه قیاسى که نفر دوم بکار برده است، مشاهده یکى از مقدمات است، ولى در هیچیک از قیاسات نفر اول مشاهده دخالت ندارد.


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/9/21 و ساعت 6:4 عصر | نظرات دیگران()

یکی از مشکلات اصلی که پژوهشگران هیجان با آن روبرو هستند فهمیدن علت یا علتهای هیجان است. در این بررسی علیتی دیدگاه‌های متعددی مطرح شده است که دیدگاه‌های زیستی ، روان تکاملی ، شناختی رشدی ، روان کاوی ، اجتماعی ، جامعه شناختی ، فرهنگی و انسان شناختی از جمله آنها هستند.

 

نگاه اجمالی

هیجانها چند بعدی هستند. هیجانها به صورت پدیده‌های ذهنی ، زیستی ، هدفمند و اجتماعی وجود دارند. هیجانها از این نظر احساسهای ذهنی هستند که باعث می‌شوند به صورت خاصی مثل عصبانی یا شاد احساس کنیم. هیجانها واکنش‌های زیستی هم هستند. آنها پاسخهای بسیج کننده انرژی‌اند که بدن را برای سازگار شدن با هر موقعیتی که روبرو می‌شویم آماده می‌سازند. برای مثال خشم نوعی میل انگیزشی در ما ایجاد می‌کند تا کاری انجام دهیم که معمولا آن را انجام نمی‌دهیم، مثلا با یک دشمن بجنگیم یا به یک بی‌عدالتی اعتراض کنیم. هیجانها پدیدهای اجتماعی نیز هستند. وقتی هیجانی می‌شویم علائم قابل تشخیص چهره‌ای ، ژستی و کلامی می‌فرستیم که کیفیت هیجان پذیری ما را به دیگران منتقل می‌کند. (مثل حرکت ابروهایمان و تن صدایمان)


این اصطلاح از ریشه لاتین Emovere به معنی حرکت ، تحریک ، حالت تنش یا تهییج مشتق شده است.

 

ابعاد هیجان

  • عنصر ذهنی به هیجان احساس می‌دهد یعنی تجربه ذهنی‌ای که هم معنی و هم اهمیت شخصی دارد. هیجان از نظر شدت و کیفیت در سطح ذهنی احساس می‌شود.

  • عنصر زیستی فعالیت دستگاه‌های خودمختار و هورمونی را شامل می‌شود، به این صورت که آنها برای آماده کردن رفتار کنار آمدن سازگارانه آن در هیجان دخالت دارد. فعالیت نور و فیزیولوژیکی آن چنان با هیجان آمیخته است که هر گونه تلاش برای تجسم فردی عصبانی که برانگیخته نباشد تقریبا غیرممکن است.

  • عنصر کارکردی (هدفمند) به این سوال مربوط می‌شود که وقتی فردی هیجانی را تجربه می‌کند چه فایده‌ای از آن می‌برد. آدم بدون هیجان از لحاظ تکاملی در مقایسه با سایر آدمها اشکال دارد. برای مثال تجسم کنید فردی که قابلیت ترس ، علاقه یا عشق ندارد از نظر بقای جسمانی و اجتماعی چقدر در وضعیت نامساعدی قرار دارد.

  • عناصر بیانگر جنبه اجتماعی و ارتباطی هیجان است. تجربه‌های خصوصی ما از طریق ژستها ، آواگریها ، و بویژه جلوه‌های صورت به دیگران ابراز و منتقل می‌شوند. پس هیجانها کل بدن ما را درگیر می‌کنند. احساسها و پدیدارشناسی مان ، زیست شیمی و نظام عضلانی مان ، امیال و هدفهایمان و ارتباط و تعاملمان با دیگران است.

دیدگاه‌های مربوط به هیجان

دیدگاه زیستی

این دیدگاه معتقد است که هیجانها از تاثیرات بدنی گذرگاههای عصبی لیمبیک، الگوهای شلیک عصبی و پس خوراند صورت می‌گیرد.

دیدگاه شناختی

این دیدگاه معتقد است که هیجانها از رویدادهای ذهنی نظیر ارزیابیها ، دانش و حافظه ، زمانی که فرد معنی شخصی رویدادهای محرک را تعبیر می‌کند ناشی می‌شود. چون مواردی نظیر داروها ، تحریک برقی مغز و پس خوراند صورت هیجان را فعال می‌کند. معلوم است که نیروهای زیستی بدون دخالت شناختی یا با دخالت آن تجربه هیجانی به بار می‌آورند چون افراد تقریبا همیشه ارتباط شخصی و اهمیت شخصی رویدادها را تعبیر می‌کنند پس معلوم می‌شود که نیروهای شناختی هم موجب تجربه هیجانی می‌شوند.

چند تا هیجان وجود دارد؟

گرایش شناختی بر هیجان‌های اصلی مثل خشم ، ترس تاکید می‌کند و به اهمیت هیجان‌های ثانوی یا اکتسابی کم بها می‌دهد. گرایش شناختی قبول دارد که هیجان‌های اصلی مهم هستند اما معتقد است جالب بودن تجربه‌های هیجانی به خاطر تجربه‌های فردی ، اجتماعی و فرهنگی است. در نهایت پاسخ دهی به سوال فوق بستگی به اینکه طرفدار گرایش شناختی باشیم یا زیست شناسیی فرق می‌کند.


  • دیدگاه زیستی معتقد است که انسانها چیزی بین 2 تا 10 هیجان دارند.

  • دیدگاه شناختی معتقد است که انسانها خزانه هیجان بسیار متنوع تری از هیجان‌های اصلی دارند. این نظریه پردازان می‌گویند درست است که تعداد معدودی مدار عصبی و واکنش بدنی مثل جنگ و گریز وجود دارد اما چند هیجان مختلف می‌تواند از واکنش زیستی یک ایجاد شوند برای مثال یک پاسخ فیزیولوژیکی تنها مثل بالا رفتن سریع فشار خون می‌تواند مبنای زیستی خشم ، حسادت یا رشک باشد.

هیجانها چه فایده‌ای دارند؟

از دیدگاه کارکردی هیجانها به صورت واکنش‌های زیستی تکامل یافته‌اند تا به ما کمک کنند تا با تکلیف اساسی زندگی مثل مواجه شدن با تهدید به خوبی کنار بیاییم. علاوه بر این هیجانها به هدفهای اجتماعی هم کمک می‌کنند. هیجانها احساسات ما را به دیگران منتقل می‌کنند، بر نحوه تعامل دیگران با ما تاثیر می‌گذارند، ما را به تعامل اجتماعی فرا می‌خوانند و نقش مهمی در برقراری روابط میان فردی ، حفظ و قطع آن دارند.


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/9/21 و ساعت 5:47 عصر | نظرات دیگران()

ای لولیان ای لولیان یک لولیی دیوانه شد طشتش فتاد از بام ما نک سوی مجنون خانه شد
می‌گشت گرد حوض او چون تشنگان در جست و جو چون خشک نانه ناگهان در حوض ما ترنانه شد
ای مرد دانشمند تو دو گوش از این بربند تو مشنو تو این افسون که او ز افسون ما افسانه شد
زین حلقه نجهد گوش‌ها کو عقل برد از هوش‌ها تا سر نهد بر آسیا چون دانه در پیمانه شد


بازی مبین این جا تو جانبازی گزین سرها ز عشق جعد او بس سرنگون چون شانه شد
غره مشو با عقل خود بس اوستاد معتمد کاستون عالم بود او نالانتر از حنانه شد


من که ز جان ببریده‌ام چون گل قبا بدریده‌ام زان رو شدم که عقل من با جان من بیگانه شد
این قطره‌های هوش‌ها مغلوب بحر هوش شد ذرات این جان ریزه‌ها مستهلک جانانه شد
خامش کنم فرمان کنم وین شمع را پنهان کنم شمعی که اندر نور او خورشید و مه پروانه شد


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/9/21 و ساعت 8:27 صبح | نظرات دیگران()

این بار من در عاشقی یکبارگی پیچیده‌ام
این بار من یکبارگی از عافیت ببریده‌ام

دل را ز جان برکنده‌ام وز چیز دیگر زنده‌ام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده‌ام
این بار عقل من ز من یکبارگی بیزار شد

خواهد که ترساند مرا پنداشت من نادیده‌ام
ای مردمان ای مردمان از ما نیاید مردمی

دیوانه نندیشد از این کاندر دل اندیشیده‌ام...
از زخم او زاری مکن دعوی بیماری مکن
صد جان شیرین داده‌ام تا این بلا بخریده‌ام


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/9/21 و ساعت 8:25 صبح | نظرات دیگران()

باز دیوانه شدم من ای طبیب
باز سودایی شدم من ای حبیب
آنچنان دیوانگی بگسسته بند
که همه دیوانگان پندم دهند


غیرآن زنجیر زلف دلبرم
گر دو صد زنجیر آری بگسلم

به تیغم گر زنی دستت نگیرم
وگر تیرم زنی منت پذیرم
کمان ابروی ما را کو مزن تیر
که پیش چشم بیمارت بمیرم
چشمی که نظر نگه ندارد
بس فتنه که بر سردل آرد
آهوی کمند زلف خوبان
خود را به هلاک می سپارد

به دو زلف یار دادم دل بیقرار خود را
چه کنم سیاه کردم همه روزگار خود را
شبی ار بدستم افتد سر زلف یار
همه مو به مو شمارم غم بیشمار خود را


 نوشته شده توسط مجید کمالو در دوشنبه 90/9/21 و ساعت 8:24 صبح | نظرات دیگران()

داستان کوتاه

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. “رضایت کامل”.

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.

 

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید.

داستان کوتاه

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش “زندگی” و “عشق به همنوع” به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.

یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.

چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.

بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یک استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است

همین امروز گرمابخش قلب یک نفر شوید… وجود فرشته ها را باور داشته باشید

و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت


 نوشته شده توسط مجید کمالو در شنبه 90/9/19 و ساعت 9:29 صبح | نظرات دیگران()

یک روز یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند شب را سیر بخوابند .

در راه با خود زمزمه کنان می گفت : ” خدایا این گره را از زندگی من بازکن ”

همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سوخال های خرابه ریخت.

عصبانی شد و به خدا گفت :” خدایا من گفتم گره ام زندگی را باز کن نه گره کیسه ام را ”

و با عصبانیت تمام مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگ ها شد که ناگهان چشمش به کیسه ای پر از طلا افتاد. همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست.


 نوشته شده توسط مجید کمالو در شنبه 90/9/19 و ساعت 9:23 صبح | نظرات دیگران()

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.

ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….

وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش

باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …

زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟

شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری.


 نوشته شده توسط مجید کمالو در شنبه 90/9/19 و ساعت 9:21 صبح | نظرات دیگران()
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 345
بازدید دیروز: 136
مجموع بازدیدها: 245996
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه